SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آتش 62

سلام...

بفرماید ادامه....

  

فرشته 62

( 20 می 2016 )

شیوون اخم ملایمی کرد گفت: یعنی چی عمو؟...اون مرد درسته آسم داشت ولی تو اون اتاقک انباری بود که توش بشکه های مواد شیمیایی بود...پس بخاطر اون مواد شیمایی ...نه بخاطر اسمی که داشت مرد...اصلا مگه مدارک پزشکی نیست؟...باید تو بیمارستان ...سئون هیون با اخم و چشمانی ریز شده به شیوون نگاه میکرد حرفش را برید گفت: نه...هیچ مدرک نیست...یعنی مدرک پزشکش هم میگه که به دلیل دود اتیش ...اونم اتیش معمولی فوت شده...چون اسم داشته...هیچ مواد شیمایی تو انبار نبود که دخیل در این مرگ باشه...حتی تو فیلم دوربین مدار بسته ای که از انبار گرفتیم هیچ اثری از مواد شیمایی نیست...هیچ بشکه ای نبود...

شیوون اخمش بیشتر و چشمانش گشاد شد وسط حرفش گفت: چی؟.... هیچ مدرکی نیست تو بیمارستان؟...مگه میشه؟...تو دوربین مدار بسته هم چیزی نبود؟...امکان نداره ...من کاملا حس کردم...بوی تلخ مواد شیمیای که مثل....مکثی کرد گفت:اصلا کیوهیون...مگه اون پرشک من نبود...ریه ام...اسیبی که به ریه ام رسیده... این دورغه... تو مدارک پزشکی که کیوهیون پزشک من هست...کاملا مشخصه علت اسیب دیدگی ریه من از چیه..... که صدای زنگ موبایلش درامد جمله ش نیمه ماند گوشی را از روی میز برداشت گفت: ببخشید ...با دیدن اسم سودنان اخمش بیشتر شد گفت: سودنانه.... سئون هیون گفت: خوب جواب بده...

شیوون سری تکان داد انگشت روی صحفه موبایل کشید به گوشش چسباند گفت: الو...یوبو..سلام...اخمی کرد گفت: نه ...گفتم که میام پیش عمو...اره...چی شده؟... دوباره مکثی کرد به حرفهای سودنان گوش داد گفت: خیلی خوب...باشه...دیونه ام کرده...باهاش تماس میگرم...نه..باشه دیگه...اهوم...فعلا... تماس را قطع کرد. سئون هیون که با لبخند ملایمی به شیوون نگاه میکرد با درهم شدن چهره شیوون تا تماس را قطع کرد مهلت نداد لبخندش محو شد گفت: چی شده؟...اتفاقی افتاده؟....

شیوون سرراست کرد گفت: نه...چیزی نشده...فقط کیوهیون از پاریس مثل هر روز زنگ زده به سودنان.... قبلشم زنگ زده بود که من اتش نشانی بودم...گوشیم حین ماموریت خاموش کرده بودم...کیوهیون که نمیدونه من سرکار میمرم...قبل رفتنش تایید کرده بود که استراحت کنم نرم سرکار ...اونم از اونجا هر روز زنگ میزنه چک میکنه...ولی خوب من رفتم سرکار...اونم نمیدونه...هنوزم بهش نگفتم...چون میدونم بفهمه ماه علسشو نصفه میزاره میاد...

سئون هیون با اخم و چشمان ریز شده نگاهش میکرد وسط حرفش گفت: حالا سودنان زنگ زده که بگه یه زنگی بزن به کیوهیون تا از نگرانی در بیاد درسته؟...مطمین طرف مشکوک شده...گفته حتما تماس بگیری باهاش تا مطمین بشه نرفتی سرکار درسته؟... شیوون سر تکان داد گفت: اهوم...سئون هیون تغییری به چهره خود نداد گفت: خوب حق هم داره کیوهیون... یعنی تنها کسی که حریفته کیوهیونه ...که الان اینجا نیست...وقتی بفهمه ...شیوون چهره ش درهمتر شد مهلت نداد گفت: عمو... خواهش میکنم...تو دیگه شروع نکن...بذار من یه زنگ بزنم به این بشر.... اورمش کنم که بذاره من زندگیمو بکنم... به سئون هیون که با حرفش پوزخندی زد مهلت نداد روی صحفه موبایلش انگشت کشید شماره را بالا و پاینی کرد تا به شماره کیو رسید رویش تیکی زد گوشی را به گوشش چسباند منتظر جواب شد .

 زنگ میخورد کیو جواب نمیداد شیوون اخم کرد به سئون هیون نگاه میکرد گفت: چرا برنمیداره؟...به سودنان گیر میده میگه شیوون هیونگ جواب نمیده...بهش بگو بهم زنگ بزنه...حالا خودش جواب نمیده...خواست تماس را قطع کند که کیو جواب داد: الو...الو هیونگ؟...خودتی؟... سئون هیون مهلت حرف زدن پیدا نکرد شیوون سرفه ای کرد همانطور اخم کرده بود گفت: الو...کیوهیون...سلام...اره خودمم...خوبی؟... جیوون خوبه؟...چرا جواب نمیدی؟...جای هستی نمیتونی جواب بدی؟... قطع کنم؟...

کیو که کاملا مشخص بود هول شده گفت: اوه...نه...نه هیونگ...قطع نکن...نه من تا بردارم ...نه یعنی گوشی دستم بود...ولی باورم نمیشد زنگ زدی...خوبی هیونگ؟... اوضاعت خوبه؟...جایت درد نمیکنه؟... قفسه سینه ات چطوره؟...هنوز که سرفه میکنی... قرصاتو میخوری؟...اون چیزای که گفتم مصرف کردی؟... چیزای که گفتم رعایت کن چطور؟...اونا روهم... شیوون با سوالات رگباری کیو اخمش بیشتر شد حرفش را برید گفت: یکم نفس بگیر بشر...نفس بگیری بد نیستا...چه خبره؟... خوبم...خوبم... سئون هیون با حرف شیوون فهمید کیو چه گفته پوزخندی زد با لبخند سرش را به دوطرف تکان داد. شیوون هم جواب سوالات کیو را داد: اوضام خوبه...تو چقدر نگرانی کیوهیونا...باورت نمیشد من زنگ زدم؟..چرا؟... چون هر روز زنگ میزنی به سودنان ....من نیستم...فکر کردی بهت زنگ نمیزنم...میدونم چی فکر میکنی...برای چی نگرانی...سودنان بهم گفت ...ولی نگران نباش اقای دکتر...من حالم خوبه...مراقب خودم هستم...

کیو که حالت هول شده ش از بین رفته بود حال با حالتی جدی و نگران گفت: خدارو شکر خوبی...اره هیونگ نگرانتم...چون میدونم تو کی هستی...اگه مراقبت نباشم چه بالای سرخودت میاری... من میشناسمت...پس بهم حق بده...راستی هیونگ کجای؟...برگشتی خونه پیش نونا؟... از موبایلت زنگ زدی...پس خونه....شیوون همراه اخم چشمانش ریز شد گویی کیوهیون جلویش بود با غضب نگاهش میکرد وسط حرفش گفت:نخیر ...خونه نیستم...اومدم پیش عمو...عموخودم...میخوای گوشی رو بدم دستش باهاش حرف بزنی مطمین بشی؟...

سئون هیون با حرف شیوون خنده بی صدای کرد با صدای بلند گفت: کیوهیونا...شیوون پیش منه...خیالت راحت...خوبی پسر؟...مراقب دختر ما هستی؟... جیوونو که اذیت نمیکنی؟... با شروع حرف سئون هیون شیوون ساکت شد گوشی را به طرفش گرفت دوباره به گوش خود چسباند با همان حالت گفت: شنیدی؟...خیالت راحت شد؟...دیدی من کجام؟... دیدی سرکار نیستم...انقدر هم هر روز زنگ نزن به سودنان ازش نپرس...هیونگ کجاست...منم برای خودم زندگی دارم...همش که کار نیست....در ثانی...مرد تو مثلا خواهر من بردی ماه عسل؟...تو که هر روز هی داری زنگ میزنی به ما و مارو چک میکنی...کی وقتی میکنی جایی برید ؟...نکنه میون زنگ زدن به ما یه سر مختصری هم بیرون میزنی؟...اخه این چه کاریه؟...شما رفتید ماه عسل تا خوش بگذرونید...نه اینکه هر روز هی زنگ بزنید  مراقب رفت و امد ما باشی....اگه اینجوری بود تو کره میوندید سنگین تر بودید که... اصلا گوشی رو بده به خواهرم ...میخوام ببینم رفتارت اونجا چطوره؟...انگار باید تجدید نظر کنم...

کیو که کاملا مشخص بود با حرفهای شیوون چشمانش گشاد و ابروهایش بالا هول شده بود گفت: نه نه...هیونگ...ما همه جا میریم...یعنی ...به جیوون داره خوش میگذره...تجدید نظر چی؟...چی میخواب به جیوون بگی؟...نه ...نه هیونگ...باشه...باشه...شیوون با همان حالت گفت: خوب...این شد...خوب مراقب خواهرم باش...حسابی بهش خوش بگذره...گفته باشم..بیاد شاکی باشه دیگه میدونی چی میشه  دیگه...سئون هیون که با لبخند به شیوون نگاه میکرد سرش را به دو طرف تکان داد گفت: از دست تو شیوون...بیچاره کیوهیون... بی صدا خندید.

***********************************

22 می 2016

هیوک روی تخت دراز کشیده و دستانش را زیر سرش گذاشته بود با اخم شدید به تخت بالا ی سرخود نگاه میکرد ولی فقط نگاه میکرد چون ذهنش درگیر بود ؛ به دونگهه ، به لیتوک که با هیچل قرار گذاشته باهم حرف زده و راه حل های جدیدی یافته بودن برای از زیر شکایت اقای چویی درامدن فکر میکرد. لیتوک و هیچل هیوک را جاسوس خود کردنند بهش گفتند باید از اوضاع شیوون و هر انچه در اطرافش اتفاق میافتد به انها گزارش بدهد تا بتواند راحت جلوی اقای چویی و برادر پلیسش را بگیرند.

هیوک نمیخواست اینکار را بکند ؛ شیوون هم دوستش بود ولی نمیتوانست مخالفت هم بکند چون دونگهه دوست دوران بچگیش بود . نمیدانست چه بکند این دوراهی داشت دیوانه اش میکرد . حال در حال فکر کردن بود که احساس کرد کسی روی لبه تخت نشست به خود امد دید شیوون روی لبه تخت نشسته با صورتی مهربان نگاهش میکرد . هیوک از جا پرید نشست با اخم نگاهش کرد گفت: معاون چویی...شیوون لبخند کمرنگی زد گفت: میخوام باهات حرف بزنم...میشه باهم صحبت کنیم؟...هیوک اخمش بیشتر شد گفت: صحبت ؟...چه صحبتی؟....

*******************************************

لیتوک با دست اشاره کرد اقای چویی وارد اتاق شد لیتوک با لبخند گفت: خوش امدید ...بفرماید...منتظرتون بودم...اقای چویی به طرف مبل وسط اتاق میرفت از حرف لیتوک تعجب کرد گفت: چی؟...منتظر من بودید؟.. ولی من که قرار نبود بیام اینجا...یهو تو راه گفتم بیام اینجا...شما چطور منتظر من بودید؟....

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد