SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آتش 58



سلام....

بفرماید ادامه....

 

 

فرشته  58

( 17 می 2016 )

شیوون فنجان را روی میز گذاشت با دستمال اطراف لب خود را پاک کرد با لبخند به سودنان نگاه کرد گفت: ممنون ...خیلی خوشمزه بود ...دستت درد نکنه...سودنان با لبخند به همسر جوانش نگاه کرد گفت: نوش جان...نگاهی به بشقاب کوچک کنار فنجان کرد گفت: قرصاتو خوردی دیگه؟... شیوون از روی صندلی بلند شد گفت: اره...ممنون...خوب من  برم...خیلی کار دارم...سودنان گیج حرف شیوون تابی به ابروهایش داد گفت: بری؟...کار داری؟...کجا؟...

شیوون که بلند شد قصد رفتن داشت ایستاد با لبخند ملایمی گفت: میخوام برم اتش نشانی ...حالا که کیوهیون نیست...بهترین فرصت برای رفتن سرکاره....سودنان چشمانش گشاد شد ابروهایش بالا رفت گویی شوکه شده بود گفت: چی؟... میخوای بری سرکار؟... حرف شیوون را باور نکرد ؛ به حساب شوخی گرفت اخمی کرد چشمانش را ریز کرد لبخند کجی زد گفت: شوخی میکنی یوبو دیگه نه؟...ولی سرصبح ...سر میز صبحونه شوخی بامزه ای نبودا...

شیوون لبخندش محو شد اخمی کرد لبانش را به جلو غنچه ای کرد گفت: ولی من که شوخی نمیکنم...خیلی جدی گفتم...سودنان دوباره حالت صورتش تغییر کرد چشمانش گشاد شد وسط حرفش  گفت: چی؟... نه یوبو ...من باور نمیکنم...تو میخوای بری سرکار؟...ولی تو که هنوز حالت خوب نشد...تو هنوز باید حالا حالا استراحت کنی...تازه دو هفته ست که از بیمارستان مرخص شدی...کیوهیون گفته ماها باید استراحت کنی....

شیوون اخمش بیشتر شد گفت:کیوهیون بیخود گفته...برای خودش گفته...من حالم خوبه...چیزیم نیست...سرفه ای کرد با همان حالت گفت: یه هفته بیمارستان و حالا دو هفته تو خونه نشستم...حالا خوب شده...مشکلی ندارم...چرا بیخوید باید خونه نشین باشم وقتی حالم خوبه؟...خوب  میرم سرکار...از خونه نشینی و کار نکردن خسته شدم...حالا که کیو رفته تا برگرده من میرم سرکار...وقتی هم برگشت دیگه در عمل انجام شده قرار میگیره و نمیتونه کاری بکنه...

سودنان چشمانش گشادتر شد وسط حرفش گفت: چی میگی یوبو؟...تو میخوای برخلاف کیوهیون بری سرکارانوقت انتظارداری وقتی برگرده ...چون تو عمل انجام شده قرار گرفته کاریت نداشته باشه...انگار هنوز کیوهیون نشناختی... رسما میکشتت...اصلا ازهمون پاریس میکشتت...مگه نه اینکه بهم گفته هر روز بهش گزارشتو بدم...که تو سرکار نری؟...مگه نه اینکه بهت گفته هر روز زنگ میزنه چک میکنه ببینه تو چه میکنی ؟...انوقت تو بری سرکار وقتی زنگ بزنه من چی بگم بهش؟... یعنی بهش دورغ بگم؟...نگم رفتی سرکار؟...انوقت دروغ میشه که؟... یا نه اون دوستت...دکتر لی مین هو...اولا که خود اون شاکی میشه...دوما هم به کیوهیون گزارش میده...انوقت میخوای چیکار کنی؟...

شیوون تغییری به حالت صورت خود نداد وسط حرفش گفت: دورغ لازم نیست...هر وقت کیوهیون زنگ زد  بگو رفته بیرون... الان میاد...خوب دروغ که نگفتی....اون موقع که زنگ میزنه من بیرونم...فقط نمیگی من کجام...فقط میگی بیرونه...بعدشم مین هو با من...کافیه یه تهدید کوچولو بکنم...جرات بکنه منو به کیوهیون لو بده...دوباره سرفه ای کرد گفت: خوب دیگه مشکل چیه؟... همه چیز حل شد دیگه...سودنان چهره اش تغییر کرد پوزخندی زد با اخم همراه لبخند زد گفت: همینطور سرفه میکنه میگه من چیزیم نیست ...لبخندش محو شد با اخم بیشتر گفت: مشکل؟... الان تو همه مشکلات رو حل کردی؟...پس من چی؟...رضایت من مهم نیست؟...یا نه اصلا یوبو...میدونی علاوه برمن بچه هاتم راضی نیستن تو بری سرکار...حالت خوب نیست...بچه ها دوست ندارن باباشون حالش بد بشه ...دوباره کارش به بیمارستان بکشه...

شیوون از حرف سودنان گیج شد اخمی کرد گفت: چی؟... بچه ها؟...کدوم بچه ها؟... یوبو کاملا مشخصه حسابی عصبانی شدی...از عصبانیت معلوم نیست چی میگی... کدوم بچه ها؟... ما که هنوز بچه مون دنیا نیومده.... نکنه بچه تو شکمتو میگی؟... ولی اون که یکیه...نه .... سودنان از روی صندلی بلند شد دست روی شکمش گذاشت ارام نوازشش میکرد با اخم وسط حرف شیوون گفت: نخیر ...یکی نیست...دوتاست...دوقلون...من دو قلو باردارم..بچه ها دوتان....

شیوون از جواب سودنان شوکه شد چشمانش گشاد شد گفت: چی؟...دوقلو؟...تو دوقلو بارداری؟...خدای من...سودنان با اخم سری تکان داد گفت: بله...دو قلون...بخاطر همین بچه ها هم شده باید بیشتر به فکر خودت باشی...شیوون که هنوز شوکه دو قلو بودن بچه ها بود چشمانش گشاد و ابروهاش بالا رفت دستی به کمر و دستی به پیشانی گذاشته به سودنان نگاه میکرد گویی سرش داغ کرده بود وسط حرف گفت: خدای من...باورم نمیشه..بچه ها دوقلون...این ...این...چهره اش تغییر کرد چند قدم به طرف سودنان رفت جلویش ایستاد بازوهای سودنان را گرفت نگاه چشمان خیس از شوک و لرزانش به صورت همسرش بود درنگاه هم غرق شدند و شیوون لبخندی که گویی از بغض شادی بود زده بود با صدای لرزانی گفت: این عالیه...خداوند بهمون خیلی خیلی لطف داشته...خداوند بهترین هدیه شو بهمون داد...دوتا از فرشته هاشو بهمون تقدیم کرده....پس ما باید شکر گذار باشیم.... برای اسایش و اینده این بچه ها بیشتر تلاش کنیم...یوبو حالا اینم شد دلیل مهمی که من باید برم سرکار...باید بخاطر بچه ها....

سودنان چهره ش درهم شد میخواست با گفتن اینکه بچه ها دو قلو هستن شیوون را راضی به ماندن بکند ولی برعکس شد عصبانی و کلافه ازحرف شیوون نالید :یوبو...من بهت میگم باید بخاطر بچه ها بیشتر به فکر خودت باشی...تو میگی باید بری سرکار... شیوون میان حرف سودنان دستانش را دور تن سودنان حلقه کرد به اغوشش کشید به سینه فشرد با لبخند گفت: ممنون یوبو...ممنون که کنارمی...ممنون که عشقم شدی...ممنون که فرشته های زیبا رو در خودت حمل میکنی...ممنون که زندگیمو زیبا کردی...به سودنان امان نداد با گفتن: دوستت دارم...لبانش را روی لبان سودنان گذاشت ارام و نرم شروع به بوسیدن لبانش کرد . سودنان هم که میخواست اعتراف کند با شروع بوسه شیوون ناخوداگاه بیحال لذت شد چشمانش را بست به شیوون اجازه داد تا لبانش را ببوسد و بمکد و این یعنی شیوون موفق شد سودنان را راضی کند که سکوت کرده و باهاش همکاری کند که شیوون به اتش نشانی برود.

********************************************

( اتش نشانی)  

شیندونگ درحال لوله کردن شلینگ ماشین اتش نشانی بود از خستگی عرق کرده بود نصف شیلنگ را لوله کرد و وا رفته روی زمین نشست با پشت دست عرق پیشانی خود را پاک کرد با چهره ای درهم نالید: خسته شدم بابا...معاون چویی که بود انقدر کار نمیکردیم... هییییییی...چرا انقدر کارمون زیاد شده...معاون چویی کجایییییییییییییی؟...یسونگ که روی صندلی راننده تا کمر دراز کشیده و مشغول کاری بود بدون کمرراست کردن با صدای بلند در جواب شیندونگ گفت: همینو بگوووووووووووووو...هههههههیییییییییییییییییییی...معاون چویی به دادمون برس....

سونگمین در حال تمیز کردن وسایل اتش نشانی بود سرراست کرد با اخم به ان دو نگاه کرد گفت: وقتی که معاون چویی بود همه غر میزدید که چرا انقدر مقرارتیه...ازتون کار میکشه...حالا که نیست همه دلتنگش شدید و صداش میکنید...این جا چه خبر شده؟...شماها چتونه؟... کانگین که دست به کمر ایستاده بود با اخم همه را نگاه میکرد با حالتی جدی گفت: همینو بگو...وقتی بود همه همش غرلند بودن...حالا دلتنگش شدن...الانه که گریه سربدن از دوریش شعر بگن.... ریووک سینی که رویش لیوان های اب میوه بود به طرف کانگین میرفت با اخم گفت: من که نگفتم دلتنگشم...هیوک هم که با کپسول اتش نشانی ور میرفت با اخم به ریووک مهلت نداد فت: منم صداش نزدم...دلتنگش نشدم....

شیندونگ با اخم شدید به هیوک نگاه میکرد با حالتی عصبانی وسط حرفش گفت: از بس که پرویی و تنبل....اصلا حسود و بدجنسی... من دلتنگ معاون چویی شدم...شدید هم دلم براش تنگ شده...اون زمان که بود هم من هیچوقت  بهش غری نزدم..یعنی من و سونگمین هیچوقت بهش غر نمیزدیم...ولی بقیه تون چرا...همش غر میزدید...اصلا زیاد خوشتون نمیاومد اینجاست ...ولی من به بودنش افتخار میکردم...اصلا وقتی معاون چویی اینجا بود بهترین روزای زندگی من بود...چهره اش حالت بغض گرفت و نالید: معاون چویی کجایی؟...کاش الان اینجا بودی...کاش میاومدی میگفتی من اینجام...و برگشتی سرکار... نفسش را بیرون داد نالید: هیییییییییییییی...   

هنوز ناله اخر شیندونگ کامل بیرون نیامد که صدای شیوون امد که گفت: من اینجام ...برگشتم سرکار...چطورید بچه ها؟... همه از شنیدن صدای شیوون یکه ای خوردنند ، لحظه اول فکر کردنند خیال کردنند ، گیج یهو روبرگردانند با دیدن شیوون که با فاصله ایستاده با لبخند به لب نگاهشان میکند مطمین شدن که خیال نکردند و شیوون امده. شیندونگ و کانگین و سونگمین و یسونگ چشمانشان گشاد شد شوکه شده فریاد زدنند : معــــــــــــــــاون چویـــــــــــــــــــی.... همه باهم دویدند طرف شیوون و دورش حلقه زده بغلش کردنند. ریووک هم که با مکث از شوک سینی دستش افتاد تمام اب میوه ریخت ولی توجه ای بهش نکرد دوید طرف شیوون. ولی هیوک نه ؛ هیوک رفتارش با بقیه فرق داشت با اخم شدید به شیوون نگاه میکرد به طرفش هم نرفت. 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد