SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

شکارچی قلب 47


سلام دوستای گلم...

هی چی بگم...نشد دوباره قسمت جدید داستانمو اماده کنم... دیگه مجبور شدم اینو بذارم... شرمنده ...

  

چهل و هفتم

بهار 29 مارس 2012

پکن <چین

هیوک و دونگهه به دنبال خدمتکار هتل و پلیس مرد چینی و مترجم مرد وارد اتاق هتل شدند. خدمتکار با گذاشتن چمدان کنار تخت چیزی به چینی گفت که پلیس چینی اسکناسی را به طرفش گرفت، او هم تعظیم کرد رفت. مترجم که یک مرد چینی بود با لهجه کره ای بدی گفت: شما میتونید این اتاق استراحت کنید...خوبه راضی هستید؟...دونگهه قدم زنان به طرف در حمام و دستشویی رفت، اتاق تمیزی نبود؛ وسایلش همه در به داغون و کهنه بود، پنجره اش لکه های بزرگی داشت و روی وسایل اتاق هم لکه کهنگی وجود داشت. دونگهه با چهره ای درهم گفت: هییییی...یعنی اینا به اینجا میگن اتاق هتل...عجب مهمون نوازهایی هستند...اتاق شیوون توی بیمارستان در مقابل اینجا هتل پنج ستارست...اینجا دیگه کجاست؟...هیوک رو به مترجم و پلیس چینی لبخندی زد که تمام دندانهایش مشخص شد گفت: بله...خیلی ممنون...عالیه...دونگهه در حمام را باز کرد داخلش را نگاه میکرد سریع رو برگردانند با چشمانی وحشت زده از حرف هیوک گفت: چیش عالیه؟...اینجا آشغال دونیه...هیوک اجازه حرف زدن به او را نداد رو به پلیس چینی گفت: هر وقت شما بگید ما حاضریم...

مترجم جمله هیوک را برای پلیس به چینی گفت، مرد چینی هم جواب داد مترجم گفت: آقای لیو میگن...هنوز خیلی وقت داریم...یه استراحتی بکنید...خواستید میتونید غذا سفارش بدید...یه ساعت دیگه میام دنبالتون...هیوک تشکر کرد و پلیس و مترجم با سر تعظیم کردنند در حال خارج شدن از اتاق بودن که دونگهه در حال وارسی تخت خوابها غرید: غذا سفارش بدیم؟...عمرا...غذاتون مگه چیه؟...مثل اتاقتون...یا ماره یا مارملک...یا سگه یا گربه...هیوک با لبخند رو به در که مترجم و پلیس کاملا از اتاق خارج شدن و متوجه غرلند دونگهه نشدن نگاه کرد با بسته شدن در روبه دونگهه با اخم گفت: چه خبرته عزیزم...چرا اینقدر غر میزنی؟...ما اومدیم ماموریت...نیومدیم تفریح کنیم...

دونگهه در حال جابجا کردن میز عسلی وسط دو تخت بود که به گوشه اتاق منتقلش کرد با چهره ای درهم و عصبانی گفت: بله اومدیم ماموریت...ولی نباید که عذاب بکشیم...این ماموریت به اندازه کافی عذاب آور هست...به طرف تخت رفت در حال هل دادنش گفت: دیگه زمان خواب میخوام تو جای که تمیز و راحته استراحت کنم...غذامم...هیوک با تعجب به کار دونگهه نگاه میکرد امد کنار تخت ایستاد و دستهایش را به کمرش گذاشت پرسید: داری چیکار میکنی؟...چرا تختو داری جایجا میکنی؟ ...دونگهه دو تخت را بهم چسباند کمر راست کرد دست به کمر شد با ابروهای گره کرده رو به هیوک نفس زنان گفت: نمیبینی دارم چیکار میکنم؟...هیوک هم چهره اش اخم آلود شد گفت: چرا میبینم...ولی میگم چرا داری این کارو میکنی؟...

دونگهه هم بدون تغییر در چهره اش گفت: چرا؟ ...یعنی تو نمیدونی؟...خوب دارم جابجاش میکنم که تخت دو نفره کنم...یکی از دستانش را از کمرش جدا کرد تکانشان میداد گفت: ما ازشون اتاق دونفره خواستیم...اول گفتند نداریم میخواستند دوتا اتاق جدا بهمون بدن...با نزدیک شدن به هیوک ادامه داد: حالا هم بهمون دادن تخت اش از هم سواست...منم دارم درستش میکنم...هیوک از کلافگی چنگی به موهایش زد با چهره ای درهم به تخت نگاه میکرد گفت: اوه...دونگهه...توهم توی این موقعیت...

دونگهه روبروی هیوک ایستاد بهش خیره شد دستانش به یقه هیوک چنگ زد صورتش را رخ به رخ خود کرد گفت: توی این موقعیت چی؟...هااااااااااا؟...توی این موقعیت به چی فکر میکنم نه؟...

که ناگهان چند ضربه به در زده شد، دونگهه یکه ای خورد با چشمانی گرد شد گفت: بفرماید...هیوک هم فقط فرصت کرد رو بگرداند. با بازشدن در مترجم وارد شد پشت سرش پلیس چینی هم وارد شد، مترجم اصلا متوجه تغییر تخت ها نشد گفت: میبخشید متاسفانه باید بریم...دونگهه دستپاچه جلو آمد با همان چهره وحشت زده پرسید: بریم؟...چرا بریم؟...از اینجا بربم؟.. کجا؟..هتل دیگه بریم؟...مترجم گفت: نه از اینجا نریم...منظورم اینه که شما نمیتونید استراحت کنید...قرار بود شما رو یه ساعت دیگه ببریم به دیدن خبرچین ها و محل قرارمون بریم...ولی اشتباه شد...یعنی...با دست پس سرش را خاراند گفت: تو هماهنگی ها اشتباه شده...ما فکر کردیم یه ساعت دیگه باید بریم...ولی خبرچین گفته الان باید بریم دیدنش...رئیس پلیس هم منتظرتونه...همه برنامه ها با هم قاطی شده...

دونگهه از این همه بی نظمی و بی برنامه گی عصبانی شد با تغییر چهره اخم آلود پوفی کرد با خشم گفت: وقتی گفتم اینا مهمون نواز نیستند اشتباه نکردم...اینا از بی مغزی هم رنج میبرند...هیوک سریع به طرف دونگهه آمد با گرفتن بازویش رو به مترجم که متوجه حرف دونگهه نشد چون معنی حرفش را نفهمید مات نگاه میکرد، با لبخند گفت: باشه...اشکال نداره...ما که برای استراحت نیومدیم...الان آماده میشیم...میشه...با دست به سر تا پای خود اشاره کرد گفت: به ما یه فرصت بدید تا لباسامونو عوض کنیم؟...مترجم با شرمندگی لبخندی زد گفت: البته...البته...واقعا ببخشید...ما بیرون منتظر میمونیم...و با پلیس از اتاق خارج شد.

هیوک لبخندش محو شد به طرف چمدانش رفت، دونگهه که عصبانی بود دستهایش را به بالا برد گفت :واااااااااای خدا بهم صبر بده...رو به هیوک گفت: بابا اینا دیگه کین؟...یه برنامه ریزی درست حسابی ندارن...اصلا هیچی حالیشون نیست...این از هتلشون که مثل لونه سگ میمونه...اینم از برنامه شون که نمیدونیم الان باید پیش کی بریم؟...با این وضعیت چطوری باید کانگین رو گیر بیاریم خدا عالمه...هیوک که در چمدانش را باز کرده بود در حال درآوردن کت و شلوارش بود گفت: برای همینه که رئیس لیتوک گفت خودتون برید...رئیس که گفته بود اینا اصلا نظم و انضباط حالیشون نیست...کاراشون درست انجام نمیدن...رو به دونگهه که با صورتی سرخ شده از خشم دست به کمر ایستاده بود و نظارگر او بود کرد گفت: بهتره به جای حرص خوردن و داد و بیداد کردن...بیای اماده شی بریم...ما باید خودمون تو این کشور دنبال کانگین بگردیم...امیدی به اینا نیست...دونگهه بدون جواب از خشم فوتی کرد به طرف چمدانش رفت.

********************

بانکوک <تایلند

پلیس چاق کوتوله که به زور قدش تا ارنج هیچل میرسید با شکم قدری برامده و سری که کاملا تاس بود، روبروی سونگمین و هیچل ایستاده بود یک سره به تایلندی حرف زد، و ان دو با چشمانی ریز شده فقط نگاه کردن. با تمام شدن حرفش مترجم زن زیبایی که تایلندی بود به کره ای کاملا مسلط بود با لبخند گفت: آقای جان میگن...متاسفم...چون پروازتون با تاخیر نشسته روی برنامه ما تاثیر گذاشته...خودتون که دیدی خیابون چه ترافیکی بود...از اداره تا هتل چقدر تو ترافیک گیر کردیم...برای همین فقط نیم ساعت فرصت دارید...تو این مدت میتونید وسایلتونو جابجا کنید...هر کار ضروی داشتید انجام بدید...بعدشم باید بریم دیدن چند تا از خبرچین ها و مامورامون...واقعا ببخشید که...

سونگمین با لبخند گفت: نه اشکال نداره...ما درک میکنیم...ما اومدیم ماموریت نه استراحت...اجازه بدید وسایلمون رو بذاریم و لباس عوض کنیم...در آسانسور باز شد و سونگمین به همراه بقیه خارج میشد ادامه داد: بعدش میریم...زن مترجم چشمان مشتاقش صورت سونگمین را میکاوید با لبخندی گفت: واقعا باید ما رو ببخشید...این هتل خوبی نیست...ولی خوب فصل بهاره...این فصل جز فصل های شلوغ اینجاست...برای همین همه هتل های خوبمون...اتاقاشونون از قبل رزو شده...بودجه ادراه هم به هتل های چند ستاره نمیرسه...به در اتاق رسیدند خدمتکار هتل در اتاق را باز کرد همه داخل شدند.

اتاق واقعا وضعیتش بد بود، وسایل که همه کهنه بودنند بسیار بد سلیقه چیده شده بود، یه تخت خواب دونفره که آنقدر کوچک بود که در نگاه اول ببینده فکر میکرد یک نفرست وسط اتاق بود. اتاق هم انقدر کوچک بود که جای اضافی نداشت جای گذاشتن هیچ وسیله ای نبود و حتی کسی نمیتوانست روی زمین بخوابد. برعکس هیوک و دونگهه که اتاق زوج خواسته بودنند، ولی چینی ها به انها داشتند اتاق تک نفره میدانند، سونگمین درخواست دو اتاق تک نفره کرده بود ولی تایلندیا به خاطر نداشتن اتاق به انها یک اتاق زوج دادنند، اتاقی که برای زن و شوهرها بود که یک تخت خواب دونفره داشت. این سونگمین را قدری عصبانی کرد چون نمیخواست با هیچل روی یک تخت بخوابد ولی بخاطر شرایط مجبور به قبولش شد، به روی به خود نیارود، ولی این هیچل را خوشحال کرد.

سونگمین رو به مترجم و پلیس مرد گفت: گفتم که اشکال نداره فقط به ما یه خورده وقت بدین...مترجم و پلیس و خدمتکار با سر تعظیم کردنند از اتاق خارج شدند. سونگمین که خشم خود را تا حال کنترل کرده بود با بسته شدن در با کلافگی چنگی به موهای خود زد گونه های باد کرده اش با پوفی خالی شد به همه جا اتاق نگاه کرد زیر لب غرلید: چه اتاقی؟...زندانهای ما از اینجا تمیزتره...آخه...که صدای زنگ موبایلش ساکتش کرد، لیتوک بود.

سریع دکمه پاسخ را زد گفت: الو سلام رئیس...مکثی کرد گفت: اره تو هتلیم...دونگهه و هیوک هم رسیدن؟...خوبه...مکثی کرد با ابروهای درهم در حال شنیدن حرفهای لیتوک به هیچل نگاه کرد که در حمام و دستشویی که با هم بود را باز کرد با شنیدن بوی بد دستش را جلوی دماغش گرفت و اوقی زد، سریع ادکلنش را از جیبش در اورد به داخل حمام اسپری کرد، خنده اش گرفت ولی لبش را گزید تا صدای خنده اش را لیتوک نشوند گفت: نه قراره بریم ببینم...باشه...ولی به رئیس گفتین چی بگم...با گوش دادن به جواب لیتوک چشمش هیچل را تعقیب میکرد. هیچل سعی در جا کردن چمدانهاشان در کمد دیواری بود با فشار دادن در کمد دوباره باز میشد، گویی دارد ماشینی را هل میدهد در کمد را فشار میداد ولی بسته نمیشد، چمدانها با فشار دوباره به بیرون پرت میشدند، هیچل دوباره اینبار با باسن در کمد را فشار داد ولی بسته نشد. سونگمین با تلاش هیچل برای بستن در خنده اش گرفت به لیتوک گفت: باشه...چشم...باز بهتون زنگ میزنم...تماس را قطع کرد، چشم از هیچل که همچنان با در کمد درگیر بود برنداشت.

 هیچل همچنان با فشار باسن یا فشار رانهایش همراه با بازوهایش سعی در بستن در کمدی داشت ولی موفق نشد، سونگمین خنده اش گرفت اینبار صدای خنده اش بلند شد به طرف هیچل میرفت با خنده گفت: داری چی کار میکنی؟.. چرا اینجوری میکنی؟...اول بذار لباسامونو از چمدون در بیاریم بعد بذار تو کمد...هیچل  با دیدن سونگمین که از کارهای او خنده اش گرفته بود، چهره ی بعد از مدتها دوباره شاد و مهربان شده نگاه کرد، قلبش از خوشحالی داشت کنده میشد، مدتها بود که سونگمین اینطور نخندیده بود به او نگاه نکرده بود، از شادی میخواست فریاد بزند ولی چیزی نگفت، نمیخواست این لحظه شاد و خوب را سونگمین از او محروم کند، مطمئنا سونگمین متوجه میشد که بی اختیار از کار هیچل خنده اش گرفته، با او مثل قبل رفتار میکند، با چشمانی شگفت زده گفت: هاااااااااااا؟...در کمد خرابه بسته نمیشه...چمدونهام توش به زور جا میشه...این کمد جا لباسی نداره...اگه لباسامونو بچینیم دیگه جای چمدون نمیمونه؟...

سونگمین همچنان حالت خندان بود گفت: نه منظورم اینه که میخوام لباسامو عوض کنم...بذار لباسمو دربیارم از تو چمدون...بعد چمدون رو بذاریم تو کمد...هیچل  با چشمانی عاشق محو سونگمین بود فقط توانست بگوید: باشه...سونگمین روی چمدان خم شد در حال دراوردن ژاکت سرمه ای رنگ با پیراهن مردانه صورتی گفت: تو نمیخوای لباساتو عوض کنی؟...هیچل  همچنان محو تماشای سونگمین گفت: نه همینا خوبه...

سونگمین لباسها را روی تخت انداخت در حال بستن چمدان گفت: خیلی خوب...حالا بیا بذارمیش داخل کمد...و چمدانش را داخل کمد گذاشت، هیچل هم بدون آنکه از او رو برگردان به کمکش رفت، سونگمین همچنان لبخند میزد به در کمد فشار آورد ولی بسته نمیشد. دو نفری هر کاری کردنند در کمد بسته نشد، جهت هول دادن را عوض کردنند، هیچل با بازوی راست خود و سونگمین با بازو و ران چپ خود که روبروی هم شدند به درها فشار آوردنند.

هیچل با لبخندی که از شوق میزد به سونگمین که با فشار آوردن چهره اش درهم شد لبانش غنچه ای شد، سعی در بستن در داشتند نگاه میکرد . لبان سرخ سونگمین غنچه ای شده بود، قلب هیچل را بیتاب کرد تنش بی حس شد دیگر نتوانست به درفشار بیاورد و سونگمین هم که با فشار نیارودن هیچل نتوانست کنترل کند، در با قدرت باز شد هیچل و سونگمین به پهلو به زمین افتادنند.

سونگمین دوباره خنده اش گرفت، ولی هیچل محو تماشای سونگمین بود فقط به نگاه میکرد  .سونگمین با دیدن چهره بهت زده هیچل که از زمین خوردن جا خورده بود  بیشتر خنده اش گرفت و صدای خنده اش بلندتر شد و گویی هیچل با بلند شدن خنده سونگمین به خودش امداو هم شروع کرد به خندیدن و صدای خنده ان دو در اتاق پیچید.  

 

نظرات 3 + ارسال نظر
مهدیس یکشنبه 16 آبان 1395 ساعت 13:55

سلام سلام
هورا هورا سونگمینی با چولی خوب شد
مرسی اونی جونم
من آخر این هفته 15 سالم میشه
هوار هورا
تولدم مبارک
دوست دارم اونیییی

سلام سلام عزیزدلم
اره باهام خوب شدن
خواهش میکنم...من ازت ممنوم که میای میخونی....
اخه الهی...تولدت مبارکککککککککککککککککککک.....
وای میدونم چی مییگی ولی من هنوز نتونستم چیزی برای تولدت اماده کنم..گفتم بهم فرصت بده شرمنده .....
تولدتم پیشاپیش مبارککککککککککککککککککککککککک
منم دوست دارم عزیزجونییییییییییییییییییییییی

ghazal جمعه 14 آبان 1395 ساعت 22:20

میبینم که کاپلای فرعی مون هتل فول امکانات اقامت دارن
دونگهه غرغرو دوستهیوکی صبور دوست
مینچول بانمک دوست
ممنون عاالی بود

اره بیچارها...هتل نیست که به قول یکیشون زندانه
بله بله.... بله... دقیقا
خواهشششششششششششششش عزیزدلمممممممممممم
دوستت دارممممممممممممم

آتوسا جمعه 14 آبان 1395 ساعت 20:11

هاى خدا!
خوشبختى تا کجا آخه؟!
اتاقاشون پنج ستاره اس!
همه ستاره هاش ریخته!
چه جالبه که وضعیت هر دو زوج یکسانه!
دونگهه اگه بتونه طاقت بیاره هنر کرده!
هیوک واقعاً قضد داره هائه رو تحمل کنه؟!!!!
به مینچول که قشنگ معلومه داره خوش میگذره!
دارم تصور میکنم اگه وونکیو جاى ایونهه بودن!
کیو مسلماً زمین و آسمانو هر آنچه میان آن دو بود را به هم میدوخت!
دلم میخواد زودتر شیوونى خوب بشه برگردن خونه کیو به کاراى عقب مونده اشون برسن!
نوناااااا!
فردا شنبه اس!
لانصب حس بدى به آدم میده!
ولى من تحمللللللللللل میکنم!
آدم باس برا رسیدن به هدفش سخت تلاش کنه!
بیدار شدن از خواب که چیزى نیس!
آها راستى یادم رفت بگم
من همون رویام!
تصمیم گرفتم از اسم واقعى خودم استفاده کنم!
داداشم میگه آتوسا از رویا قشنگتره!
دیگه تو فضاى مجازی از اسم خودم استفاده میکنم!
حالا به نظرت رویا قشنگتره یا آتوسا؟
این قسمتو خیلى حال کردم!
قشنگ مجبورن کلى بدبختى بکشن تا کانگینو اعضاى باندو پیدا کنن!
مرسى نونا!
قوفونت بشم!

اره به بدختها اتاقهای ناجور دادن
خخخ..اره دیگه هم هیوک باید تحمل کنه هم اون دوتا بهشون خوش میگذره
کیو جای اونا؟... خوب مطمینا هتل با خاک یکسان یمشد
شیوونم با اینکه حالش خوش نیست بهش خوش میگذره حالا میبینی
اخه الهی...خوب باید بری مدرسه میدونم سخته
بله درسته..باید برای هدفات بهترین تلاشو بکنی....
اها پس اسم اصلیت اتوساست.... خوشگله....
آ توسا هم اسم خیلی قشنگیه....خوشم میاد ازش....
اره دیگه بدبختها باید تحمل کنن
خواهش عزیزدلم....
خدا نکنه...دوستت دارم خیلی زیادددددددددددددد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد