SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

دوستت دارم 9


سلام دوستای گلم..

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...


  

عاشقتم نهم

( شیوون 18 – مین هو 18 – ایل وو 18 ساله – کیوهیون 24 ساله )

( یک سال بعد حادثه )

شیوون روی مبل نشسته نگاه اخم الودش به کتاب دست خود بود گویی فکر میکرد چون نیم ساعتی بود که نگاهش به کتاب بود ورق نمیزد با حرف دایش شیندونگ فقط رو برمیگردانند نگاهش میکرد وحرفی نمیزد . شیندونگ هم متوجه رفتار شیوون نبود از لیوان چایش با هورت کشیدن چای مینوشید نگاهش به شیوون شد گفت: این گروه تازه اومدن ...هنوز ازشون هیچ اطلاعاتی نیست ...معلوم نیست چند نفرن وکجان....البته یکی از خبرچین ها  گفته ...انگار تایلندن ...ولی من بعید میدونم مال اونجا باشن ...چون همه چیز اینجا رو میدوند ....اصلا این شهر یا کشور براشون غریبه نیست ...یا همه شون کره ان چند سالی تایلندو جایی زندگی میکردنند ...یا یکی از افرادشون مال اینجاست ...که اینو بعید میدونم.... دوباره از چایش نوشید و اخمش بیشتر شد گفت: ناشناخته بودن این افراد  به کنار ...اصلا مشخص نیست چیکارن؟... دزدن ؟...قاچاقچین ؟... قاچاق انسان میکنند ؟... ادم ربای میکنن ؟...مرد و زنم براشون فرقی نمیکنه ..انگار هر کی دستشون برسه میزدن....قاچاقش میکنن.... حتی یه مورد عجیبی هم ازشون پیدا شده....بهش میگن " لولیتا"  ...که یعنی همه پلیسها دنیا اسمشو شنیدن...شاید یه چند کشور نمونه شو دیدن...و.ی فکر نمیکردیم اینجا هم اینکارو بکنن... البته اینم  اولین و تنها مورد بود... چهره ش به شدت درهم شد گفت: زنای بیچاره رو میدوین چیکارشون میکن؟... با چهره ای درهم اما هیجان زد گفت: زن های جونو میدزدن...دست و پاهاشون قطع میکن...حتی تارهای صوتیشونو از بین میبرن ...بعدشم به اون بدبختها اموزش میدن که با این وضعیت خواسته هاشونو بگن...یعنی لاله طرف بگه که گشنشه ...تشنشه...یا فعلان چیزو میخواد...حتی اموزش میدن که طرف موقع تجاوز بهش تو چهره ش دردو نشون نده...بلکه لذت ببره...چهره ش به شدت خشمگین شد گفت: واقعا اینا بویی از انسانیت نبردن...نمیدونم اینا انسانن..حیوونن..چیین...یعنی فقط شنیده  بودم این چیزا رو... ولی امروز برای اولین بار یکی از اون زنا رو تو ماموریتی پیدا کردم...که بدبختو کشته بودن...اخه حیوونا اون بدبخت که لال  بود نمیتونست که شما رو لو بده...چرا کشدینش....؟...که صدای خانم چویی امد: هیونگ...چند بار بگم...اینجا اکه اومدی از این داستانهای وحشتناک تعریف نکن...یعنی تو حرف دیگه ای نداری بزنی؟...جمله شیندونگ  نیمه ماند رو برگردانند به خانم چویی که سینی که بشقاب کیک و سبد کوچک میوه ای داخلش بود به دست داشت به طرفش میامد نگاه کرد گفت: چرا دارم نونا...ولی...

خانم چویی کنار برادرش نشست بااخم نگاهش میکرد وسط حرفش گفت: ولی چی؟...ولی نداره..به جای این حرفا بیا بگو فلان دخترو دیدم...یا امروز با یه خانم متشخص اشنا شدم...قرار میزارم...نونا بیا ببینش خوبه یا نه.... شیندونگ اخمی کرد چهره اش درهم شد وسط حرفش گفت: ولم کن نونا...دوست دختر چیه؟... دوست دختر کجای دلم بذارم...من یه بار عاشق شدم... و ازدواج کردم...بسمه...دیگه هم....

خانم چویی اخمش بیشتر شد عصبانی حرفش را برید گفت: چه زنی؟... تو که همسرت فوت شده...حتی..چهره ش درهم و ناراحت شد گفت: پسرت جین هی بیچاره هم فوت شده...اینطوری که نمیشه...تنها باشی... تو باید ازدواج کنی هیونگ...تو...شنیدونگ چهره ش درهم و گرفته شد وسط حرفش گفت: نونا بس کن... میشه یه بار من بیام اینجا تو از ازدواج حرفی نزنی...من نمیخوام ازدواج کنم...باید کی رو ببینم؟...روبه شیوون که تمام مدت در سکوت اخم الود نگاهشان میکرد گفت: شیوونی تو بگو ...من نخوام ازدواج کنم به کی باید بگم هاااااااااا؟....

شیوون گویی با صدا زدن دایش به خودش امد نگاه اخم الود بیتفاوتی به او کرد در جوابش شانه هایش را بالا انداخت یعنی "نمیداند" بدون هیچ حرفی کتابش را بست بلند شد به طرف اره پله رفت. با حرکتش شیندونگ چشمانش گشاد شد با گیجی به بالا رفتن شیوون از پله ها نگاه میکرد گفت: این چشه؟... رو به خواهرش کرد با انگشت به شیوون اشاره کرد گفت: نونا این بچه چشه؟... حالش خوب نیست؟... مریضه؟... چرا اینشکلی بود؟...این حرکتش یعنی چی؟... اصلا این چرا ساکته؟... همیشه وقتی اینجا بود باید انقدر حرف میزد و سربه سرمن میزاشت که نگو...اصلا چون شیوون عاشق ماجراهای پلیسه اومدم براش دارم حرف میزنم...ولی اون...

خانم چویی با اخم و ناراحت به شیوونش که با شانه های افتاده از پله ها بالا رفت و وارد راهروی طبقه بالا شد نگاه میکرد وسط حرفش برادرش گفت: بخاطر دوستشه.... رو به شیندونگ گفت: مریض نیست...ولی بخاطر دوسش ناراحته...ایل وو...دوستش داره ترک تحصیل میکنه.... دیگه نمیخواد بره دانشگاه...شیندونگ چشمانش گشاد شد با حالت شوک گفت: چی؟... داره ترک تحصیل میکنه؟...چرا؟... نکنه بخاطر همون ماجرا؟... مگه حالش خوب نشده؟...

خانم چویی چهره ش گرفته تر شد گفت: نه حالش خوب نشد...یعنی سرپا شده...ولی یه پاش ایراد پیدا کرده... لنگ میزنه...ولی مشکلش لنگ زدنش نیست... اون پسر افسرده شده...زندگی کردن رو گذاشته کنار...یه هفته کما بودن چند ماه بیمارستان بودن اثری بدی رو اون پسر گذاشته...حاضر نیست دیگه درس بخونه...از محیط بیرونش میترسه...میترسه اون طرف دوباره بیاد کتکش بزنه ..یا بکشتش.... پدرش کلی خرج روانشناسش کرده..ولی فایده ای نداره...انگار حال اون پسر بدتر شده... شیوونم برای همین خیلی ناراحته...سکوت کرد با ناراحتی به برادرش نگاه کرد. شیندونگ هم با ناراحتی و اخم الود نگاهش کرد با مکث روبه راه پله کرد نمیدانست چه بگوید و سکوت را ترجیح داد.

*********************************************

لیتوک تفنگش را روی میز گذاشت دستانش را به روی میز ستون کرد با اخم شدید به ریووک و یسونگ نگاه میکرد عصبانی گفت: چرا اون دختره رو کشتید؟..اون دختره که نمیتونست حرف بزنه...بهش میگن لولیتا.... میفهمید؟...لال بود و بی دست و پا ...نه میتونست حرف بزنه ...و نه میتونست فرار کنه...چرا کشتینش....ریووک بیتفاوت به فریادهای لیتوک مشغول پاک کردن اسلحه خود بود بدون سربالا کردن با خونسردی وسط حرف لیتوک گفت: نباید نشونه ای از ما میموند...باید تمام ردها رو از بین میبریدم...اون دختره ....سرراست کرد نگاه اخم الودی به لیتوک میکرد ادامه داد : اموزش داده شده که نیازاشو به دیگران بفهمونه...مطمین باش درمورد ماهم هر طور بود میتونست اطلاعات بده به پلیس....

یسونگ با گوشی دست خود مشغول بود بدون نگاه کردن به لیتوک وسط حرف ریووک گفت: ما تازه از تایلند برگشتیم...اونم بعد از چند سال ...اصلا درست نیست از همون اول اطلاعاتمون تو دست پلیس بیفته...ما چند ساله تو تایلند بودیم ...کسی مارو....لیتوک اخمش بیشتر شد عصبانی وسط حرفش گفت: نه اینکه پلیس تا حالا ازمون اطلاعات نداره...با سربالا کردن یسونگ و ریووک مهلت نداد گفت: سه هفته نیست که برگشتیم...به لطف شما دوتا ... دوتا مرده  رو دستمو مونده....وچهار تا ادم رباعی...چند تا قاچاق.... فکر نکنم فعالتر از ما هیچ گروهی باشه...با مشت به میز کوبید فریاد زد: کشتن اون دختر بزرگترین اشتباه بود ...نباید میکشیدنش....

کانگین که با فاصله روی مبل ولو شده درحال نوشیدن مشروب بود با صدای خمار وسط حرفش گفت: گفتن این حرفا به این دوتا فایده ای نداره...این دوتا اگه تو  هفته ادم نکشتن خوابشون نمیبره.... با رو برگردانند لیتوک و ریووک و یسونگ که با اخم شدید نگاهش میکردنند پیاله مشروبش را یه جا سرکشید پیاله را روی میز کوبید با همان حال گفت: مگه یادت نیست ....توی این چند سال تو تایلند چند نفرو کشتن این دوتا...از بس که امار قتل این دوتا بالا رفت مجبور شدیم برگردیم کره...بلند شد موهایش سرش را با کلافگی از مستی بهم ریخت تلو خوران چرخی زد به طرف در خروجی تلو خوران قدم برداشت.

ریووک عصبانی از حرفهایش اسلحه ش را در دستش جابجا کرد گویی میخواست کانگین را نشانه بگیرد با خشم فریاد زد: هیونگ.... که لیتوک امان نداد کامل چرخید با اخم شدید به تلو خوردن کانگین نگاه میکرد وسط فریاد ریووک گفت: کجا داری میری؟...کانگین جلوی در ایستاد رو بگردانند با حالتی خمار اما اخم الود به لیتوک نگاه کرد گفت: قبرسون.... لیتوک چند قدم به طرفش رفت با ابروهای بالا داده گفت: چی؟... قبرسون؟... قبرسون برای چی؟...کانگین به دستگیر در چنگ زد با همان حالت گفت: چته؟...چرا ترسیدی گفتم میخوام برم قبرسون؟... قبرسونو برای چی میرن؟... برای سلام دادن به اموات...نترس...نمیخوام برم سرخاک هیون یونگ( مادر شیوون)....یا دم خونه ش ...من دیگه با اون زن کاری ندارم...اون زن برام مرده...چند ساله که مرده.... سکسکه ای از مستی کرد تلو تلو خوران با چشمانی که به زور باز بود به لیتوک نگاه میکرد گفت: دارم میرم به بابام بگم من برگشتم کره...با ارامش بخوابه که پسر گلش برگشته...نگران من نباشه....

لیتوک با اخم شدید و حالت گرفته به کانگین نگاه میکرد با دست به ریووک و یسونگ اشاره کرد گفت: برید بگیریدش ببرید تو اتاقش...تو تختش بندازینش...یالااااااااااا.... ریووک و یسونگ به امر لیتوک بدون هیچ حرفی سریع بلند شدند دوان به طرف کانگین که دستگیره را چرخاند قصد بیرون رفتن داشت رفتن بازویش را گرفتن چرخاندنش به طرف دراتاق برندند.کانگین هم با حرکت ان دو چهره ش درهم شد عصبانی فریاد زد: ولم کنید ...اشغالهای عوضی...ولم کنید...حرومزادها چیکارم دارید ؟....  میگم ولم کنید...میخوام برم سرخاک بابام...عوضی های حیوون...چون مست بود قدرت چندانی نداشت فقط بیهدف تقلا میکرد. ریووک و یسونگ هم او را کشان کشان به طرف اتاق بردنند.

لیتوک هم با اخم شدید دست به کمر ایستاده نگاهش میکرد زیر لب گفت: اره جون خودت...وقتی مستی فقط هوس هیون یونگ رو میکنی...میخوای بری سراغش ببینی زنده است یانه...بری اون خونه رو ببینی...وقتی هوشیاری اونو مرده میدونی...چون اون زن مرده...چرا نمیخوای قبول کنی لعنتی؟...اون زن چند ساله که مرده...چرا خودتو عذاب میدی؟...چرا باور نمیکنی احمق دیونه؟...

**********************************************************

شیوون با چهره ای گرفته و اخم الود به ایل وو که روی مبل نشسته نگاه افسردهش به پنجره اتاق بود نگاه میکرد گفت: ایل وو واقعا نمیخوای دیگه دانشگاه بری؟...اخه چرا؟.... تو که ارزوت از بچگی اتاق عمل و جراح شدن بود...اخه بخاطر یه کتک خوردن نمیخوای به اروزهات برسی؟...اخه چرا؟... اخه چرا کم اوردی؟...تو که ترسو نبودی؟...به جای اینکه بری جلوی اون مرد وایستی میخوای کوتاه بیای؟... میخوای اون مرد بشنونه بگه ازم ترسیدن و من قدرتم بی ثابقه ست...اره؟...به جای زدن تو پوز اون مرد...جلوش کم اوردی...اره؟... اینکارو نکن...ایل وو...اشتباه نکن...این راهت اشتباهه....نباید این کارو بکنی میفهمی؟...تو هر کمکی بخوای بهت میکنم...همه جا باهات میام...همه جا مراقبتم...همیشه بهت گفتم تنهات نمیزارم...دیگه نمیزارم برات اتفاقی بیفته...فقط این اشتباه رو نکن ایل ووو...درس نخوندن اونم رشته ای که دوست داری چیزی رو عوض نمیکنه...بلکه اشتباه بزرگیه میهفمی ایل وو؟... اینده تو خراب نکن...خواهش میکنم اینکارو نکن...دستان ایل وو که با حرفهایش رو بگردانند غمگین نگاهش میکرد گرفت مهربان وحالت التماس گفت: ایل وو من کمکت میکنم...همه جوره کمکت میکنم...خواهش میکنم...خواهش میکنم اینکارو نکن...اینده تو خراب نکن...ترک تحصیل بدترین کاریه که میکنی...یکم...یکم به خودت فرصت بده...هااااا؟...عجله نکن....

ایل وو با چهره ای غمگین نگاهش میکرد وسط حرفش با صدای غمگین گفت: دیگه چقدر به خودم فرصت بدم هاااااااا؟..یه سال گذشته...من نمیتونم...من دیگه نمیتونم جراح بشم...از بیمارستان میترسم..از اتاق عمل میترسم...از.... مین هو که طرف دیگر ایل وو نشسته بود وسط حرفش پرید گفت: خوب جراحی نخون...بیا ...بیا برو یه چیز دیگه بخون...مثلا کمکهای اولیه...یا اصلا بیا امدادگر شو هااااا؟..چطوره؟... ایل وو اخمی کرد روبه مین هو گفت:چه فرقی میکنه؟... من میگیم از بیمارستان و محیطش میترسم...تو میگی بیام امدادگر بشم...تو امبولانس باشم...مین هو هم اخم کرد گفت:اره خوب... امبولانس که تو بیمارستان نیست..همش سوار ماشین میشی تشریف میبری بیرون...یهو عصبانی گشد گفت: نخیر ...میدونی ایل وو مشکل تو چیه؟.. مشکلت اینه که همه لی لی به لالات گذاشتن لوس شدی.... پدر و مادرت همش دارن نازتو میکشن...من و شیوونم هم هی داریم نازتو میکشیم...تو پرو شدی.... شیوون با اخم و دلخور رو به مین هو وسط حرفش گفت: مین هوی بس کن...چی داری میگی؟..

مین هو اخمش بیشتر شد بیتوجه به حرف شیوون رو به ایل وو عصبانی گفت: هر کی جای تو بود دوستی مثل شیوون داشت دنیا رو فتح میکرد.... دوستی که بخاطر تو جونشو به خطر انداخت... تو جونتو به شیوون میدونی....اینو خودتم میدونی...اون شب که کتک خوردی روکه  یادته نه؟... که شیوون هم پاش زخمی بود سرش شسکته بود ...ولی تو رو به تا بیمارستان کول کرد ...حتی نزدیک بود تصادف کنه....ولی زیر اون طوفان وحشتناک که هیچی جرات نمیکرد بیرون بیاد...تو رو کول کرد برد بیمارستان... کم کسی نیست هست؟...این دوست یه ساله همش کنارته...زندگیشو پات ریخته...هر روز بیمارستان بود ... تنهات نمیزاره...انوقت تو زل زدی تو چشاش پرو نگاهش میکنی.... میگی حاضر نیستی به حرفش گوش بدی...حتی شیوون داره التماست میکنه... تو براش ناز میکنی...میگی نمیخوای به حرفش گوش بدی...به درک که اینکارو نمیکنی...هر غلطی خواستی بکن...اصلا برو جنایتکار شو...اصلا برو خودتو بکش....اره خودتو بکش...برو هر غلطی خواستی بکن... من نمیخوام شیوون جلوت التماس کنه...شیوون خیلی خیلی بیشتر از این که فکرشو بکنی برام ارزش داره...بلند شد مچ دست شیوون را گرفت کشیدش تا بلندش کند گفت: شیوون پاشو...پاشو بریم...این اقا خودش میدونه چیکار کنه...دوستی مارو نمیخواد...بلند شو شیوون...

شیوون چهره ش درهم شد دستش را کشید نگذاشت بلندش کند عصبانی گفت: ولم کن مین هو...این حرفا چیه؟...معلومه چی میگی؟...ایل وو که با حرفهای مین هو بغض کرده بود با چشمانی خیس به شیوون نگاه میکرد وسط حرفش گفت: نه شیوونی...مین هو راست میگه....من وجود دوستانی مثل شما و فراموش کردم...ولی دست خودم نیست.... ولی...ولی باید به خودم فرصت بدم نه؟... اره...من نباید اشتباه کنم...ولی به کمک احتیاج دارم...من...من نمیتونم.... شیوون با چشمان گشاد و ابروهای بالا داده به ایل وو نگاه کرد دستانش را گرفت هیجان زده وسظ حرفش گفت: اره...اره...تو به کمک احتیاج داری...من ...من و مین هو کمکت میکنم...هر کمکی خواستی...بهت میکنیم...رو به مین هو کرد سری تکان داد که یعنی " مین هو تایید کن" گفت: مگه نه مین هو....ما همه جوره کمکت میکنیم.....مین هو با اخم شدید به ایل وو نگاه میکرد با حرف شیوون سری تکان داد حرفی نزد. شیوونم ایل وو را بغل کرد به خود میشفرد برایش حرف میزد مثل همیشه با حرفهایش دلداریش میداد که مثل  همیشه حامیش است.

**************************************************

کیو نگاه اخم الودش در  اینه قدی به خود بود کت تنش را مرتب کرد نگاهش به مرد جوانی که روی تخت دمر شده دراز کشیده بود شد اخمش بیشتر شد گفت: نمیخوای بلند شی گم شی بری بیرون؟... دیگه اینجا کاری نداری...گمشو برو بیرون.... مرد جوان که کاملا لخت بود خود را با ملحفه پوشانده بود از حرف کیو جا خورد سراز بالش بلند کرد خواست بلند شود بنشیند ولی از کمر درد نتوانست ناله  ای زد با چهره ای درهم گفت: برم؟... کجا برم؟... مگه قرار نیست بریم خونه شما؟.... مگه منو دوست نداری؟...دیشب گفتی  خیلی خیلی منو دوست داری.... در ثانی من اصلا نمیتونم بلند شم....از سک/س کمرم درد میکنه...احتیاج به وان اب گرم دارم...

کیو کامل طرفش چرخید گره تاب داری به ابروهایش داد گفت: چی؟...من تو رودوست دارم؟...کی گفته؟... خونه ام بیای؟...چه غلطا...این چرت و پرتا چیه میگی.... مرد چشمانش گرد شد سریع گفت: خودتون گفتید دیشب...وقتی میخواستیم بیام اتاق...موقع...موقع سک/س بهم گفتید دوسم دارید...کیو تغییری به چهره ش نداد پوزخندی زد گفت: احمق ..بی مغز...موقع سک/س کردن چی باید بگم؟...گفتم سک/س کردن رو دوست دارم نه تو رو...ولی تو هم حال ندادی...بعلاوه ...من هیچی رو دوست ندارم.... نگفتم که خونه ام میبرمت...چند قدم به طرف تخت رفت اخمش بیشتر و چشمانش درشت شد گفت: تو بی مصرف که به درد سک/س نمیخوری چه برسه به اینکه برمت خونه ام و هم تختم بشی... دیونه ای تو..عقلتو از دست دادی؟...بی مصرف...من بیام با توی بیمصرف برم خونه که چه؟... حتی برای جوکم مسخره ست.... پاشو گمشو برو بیرون...دیگه هم جلوی چشام نیا...یعنی بیام بار ببینم جلوی چشمی...زنده نمیزارمت...چرخید به طرف در اتاق میرفت گفت: حساب اتاق شده...باید خالیش کنی...اگه میخوای کارکنان هتل با تی پا از اتاق بیرون نکن خودت گمشو برو بیرون...به دستگیره درچنگ زد در را باز  کرد نگاهی به مرد جوان که با بغض نگهش میکرد پوزخندی تمسخر امیز زد : گفت تا حالا تو عمر نکبت تو اتاق هتلی مثل این بودی؟... نه که نبودی...حتی خوابشم نمیدیدی....اینم جز افتخاراتت  حساب کن...ازهمه مهمتر بزرگترین افتخار زندگیت اینه که من باهات سکس کردم...هیچوقت فراموش نکن...که من بهت افتخار دادم  یه شب باهام هم تخت بشی...دوباره پوزخندی زد از اتاق بیرون رفت.  

مرد جوان بیچاره هم با بسته شدن در سعی کرد بلند شود ولی درد کمر اجازه نداد دوباره دمر روی تخت افتاد از این همه حقارت گریه ش درامد . کیو با او سکس وحشیانه ای کرده بود بیتوجه به حالش گذاشته رفت کلی هم توهین بهش کرد. مرد جوان میان گریه ش چهره ش درهم انگشتانش را بهم مشت ودندانهایش را بهم میساید نالید: وحشی بیرحم...امیدوارم روزگار تقاصمو ازت بگیره... برای عشقی که یه روزی جونت بهش وابسطه است  و ازت میگیره خون گریه کنی...من منتظر اون روز میمونم...

***********************

هیوک نگاه اخم الودی به کیو که روی صندلی بزرگ چرمی دفتر کارش نشسته پک عمیقی به سیگارش میزد میکرد با غض گفت:نمیدونم من وکیلتم یا فاح/شه جمع کنت؟... ان کارها رو دیگه از حد گذروندی کیوهیون...شب با یه پسر میخوابی تو هتل ولش میکنی ...من باید برم جمعش کنم... صبح با یه دختر حال میکنی تو بار ولش میکنی من باید جمش کنم...ظهر با یه مرد بیچاره تا حد مرگ سک/س که نه تجازو میکنی ...من باید جمش کنم...من وکیلتم کیوهیون...وکلیت ...میفهمی؟...از این کراهای کثیفت خسته شدم.... دونگهه که روی مبل جلوی میز کار کیو نشته بود چشمانش کمی گشاد ودهانی باز به هیوک نگاه میکرد وسط حرفش گفت: تازشم با این همه حالی که میکنه میگه اینا حالا نمیدن...اون پسره که نمیدونه اسمش چیه ( شیوون) سک/سی تره...هیچی اون پسره نمیشه...دلش میخواد با اون حال کنه....

هیوک رو به دونگهه کرد با نگاهش تشر رفت که " تو یکی دیگه خفه شو" رو به کیوهیون دهان باز کرد حرف بزند که کیو بدون نگاه کردن به هیوک سیگارش را با فشار در جا سیگاری خاموش میکرد با صدای خفه ای اجازه نداد حرف بزند گفت: خوب ...اینا که یعنی چی؟...منظور؟... هیوک اخمش بیشتر شد با عصبانیت گفت: منظور... که در اتاق  یهو باز شد اقا چو وارد شد با صدای بلند گفت: تو داری چه غلطی میکنی کیوهیون؟... هیوک ساکت شد یهو رو برگردانند با چشمانی گشاد شده نگاهش کرد. دونگهه هم یهو از جا پرید با چشمانی گرد شده و هنگ به اقای چو که به طرفشان میامد نگاه کرد.

کیو بیتفاوت به فریاد پدرش نگا ه اخم الود سردی به پدرش که جلوی میز ایستاد کرد گفت: این اتاق در نداره که شما درنزده وارد شدی؟...یه در بی صاحبی هست که قبل از ورود باید بزنی پدر... هیوک و دونگهه اینبار هنگ شده به کیو نگاه کردنند . اقای چو هم از این همه گستاخی پسرش جا خورد ولی خودش این پسر را مغرور باراورده بود پس سریع چهره ش تغییر کرد اخم الود و عصبانی بی تفاوت به حرف کیو گفت: جواب منو بده...میگم تو داری چه غلطی میکنی؟... گندش دراومده ...تو هیچ غلطی نکردی...هیوک و دونگهه فکر کردنند اقای چو درمورد بی بند باری کیو که هر روز با چند زن و مرد هم تخت میشود حرف میزند چشمانشان بیشتر گرد شد .     

ولی کیو جواب دیگری به پدرش داد با حالت خنثی خونسرد گفت: هیچکار...میخوام سویانگ رو طلاق بدم...گفتم که این زنو نمیخوام...میخوام ازش جدا شم...البته دخترمو بهش نمیدم...چون اگه دختره رو بهش بدم...مامان نمیزاره طلاقش بدم...اقا چو چشمانش گردشد کاملا مشخص بود جا خورده چون منظورش چیز دیگری بود بهت زده گفت: چی؟.. سویانگو طلاق بدی؟...چهره ش هماطنور یهوی درهم و اخم الود شد عصبانی گفت: هر غلطی میخوای با زنت بکنی بکن...این کارا زنونه ست...مربوط به تو مادرت میشه...من از اول هم راضی به این ازدواج نبودم...بودن و نبودن این عروس تو خونه ام فرقی به حالم نمیکنه... چون هنوز عرضه نداشته برام نوه پسری بیاره.... من درمورد تو و سویانگ حرف نمیزنم... دارم درمورد پروژه شهرک چو بزرگ حرف میزنم...یه ساله که ما اون محله لعنتی دونسو رو میخوام خراب کنیم...شهرک بسازیم...اول که اون معلم عوضی...جانگ مانع شد... بعدشم این مرتیکه چویی که معلوم نیست کیه از کجا پیداش شده اومده... که قدرتش صد برابر از اون معلم عوضی بیشتره...تو گفتی از پسش برمیای...ولی نتونستی کاری بکنی...انگار ده برابر ما نفوذ داره....همه کله گنده ها تو دستشن...ماهم نمیتونیم کاری بکنیم...پس تو چرا هیچکاری نکردی...چرا دادگاه رای نهایی رو داده که نمیشه اونجا شهرک بسازیم؟...

کیو تغییری به چهره خونسرد خود نداد روی صندلی چرمیش لمه داده صندلی را به دو طرف میچرخاند گفت: خوب کاری نکردم چون تقصیر خودته...خودت گفتی که با خشونت کاری نکنم...مثلا با رشوه و کاغذ بازی میخواستی اونجا رو صاحب بشی... نشد که نشد ...تنها یه کار میشد کرد...گفتم که اون چویی فکر کنم بچه داره...مهم نیست پسر داره یا دختر...مثل جانگ بریم بچه شو ادب کنم...اونم سرجاش میشینه...

اقا چو اخمش بیشتر شد عصبانی تر وسط حرفش غرید : پسره دیونهه...اون جانگ یه معلم ساده احمق بود...که با یه تهدید ساده ترسید...ولی این چوییه...چویی کی کو...فقط کافیه نوک انگشتت به بچه هاش بخوره...مطمین باش دیگه نمیتونی تو این کشور زندگی کنی چه برسه به اینکه بخوای تهدید اش کنی...علت این دشمنیشم نمیفهمم... انگار من کاری کردم که عصبانی شده...اونم داره تلافی میکنه...فکرشو بکن اون با کاری که نفهمیدم چیه داره اینطور تلافی میکنه...انوقت ما به بچه هاش کاری ....

کیو بالاخره چهره ش تغییبر کرد گره ای به ابروهاش داد حرف پدرش را برید گفت: پس بیخیال شو..چون هیچ جوره نمیشه کاری کرد...از دست منم هیچ کاری برنمیاد...فهمیدی؟... این پروژه رو برای همیشه بذار کنار...ما با انجام نشدن این پروژه لطمه بزرگی میخوریم...ولی دنبال کردنش هم وقت تلف کردنه...وقت و سرمایه مون از بین میره.... من این چویی رو تا حالا ندیدم...تو دیدیش...یعنی هر وقت تو رفتی سراغش من نبودم سفر بودم... نمیدونم چطور مردیه... ولی با چیزهای که ازش دیدم فهمیدم اگه همینجوری ادامه بدیم کلا نابودمون میکنه...پس بی خیال این پروژه لعنتی...فهمیدی پدر؟.... من خیلی وقته دیگه دنبال این پروژه نیستم... گذاشتمش کنار... تو هم بیخیالش شو... باشه؟...

اقای چو چهره ش به شدت درهم بود گویی فکر میکرد به حرفهای کیو هم گوش نمیداد با صدای ارامی وسط حرفش گفت: چویی لعنتی....من یه روزی زهرمو میریزم...مطمین باش... یه روزی من حالیت میکنم جلوی چو ایستادن یعنی چی؟... اون روز تو باید التماس کنی ازم بابت این روزا معذرت بخوای...بخوای زنده بذارمت...حالا میبنی با تو چه میکنم...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
ghazal پنج‌شنبه 13 آبان 1395 ساعت 21:19

خییییییلی داستان عالیه
با همین دست فرمون ادامه بده آجی

ممنون گلییییییییییییییییییییی
چشم عزیزدلم ...ممنون که همراهمی ...دوستت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد