SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

شکارچی قلب 46

 


سلام دوستان....


بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت...




 

قسمت چهل و ششم

 

بهار 27 مارس 2012

کیو به آرامی لحاف را روی شیوون که بخواب رفته بود مرتب کرد.چشمانش به روی صورت شیوون میچرخید و دستش سر باندپیچی شده اش را آرام نوازش کرد، صورتش را به صورت شیوون نزدیک کرد بوسه ای به گونه شیوون زد نجوا کرد: عزیزدل  دوست داشتنیم...روی صندلی نشست و دستش را روی سی/نه شیوون که با نفس کشیدن به آرامی بالا و پایین میرفت گذاشت، محو تماشای صورت بیحالش بود که چند ضربه به در نواخته شد کیو رو به در برگشت، در باز شد و لیتوک با دو پاکت خرید و سبد میوه وارد شد گفت: روز بخیر...

 

کیو از جایش بلند شد با فاصله گرفتن از تخت اهسته گفت: سلام...اینا چیه؟...لیتوک که فقط به شیوون نگاه میکرد به کیو نزدیک شد صدایش را آهسته کرد گفت: خوابیده؟...پاکت ها را به دست کیو داد. کیو با همان چهره متعجب پاکت ها را گرفت و بازشان کرد و داخلش را دید زد. لیتوک کنار تخت شیوون رفت و ایستاد و سبد میوه را روی میز گذاشت و دست شیوون را گرفت و با چهره ای غمگین نگاهش میکرد، کیو با دیدن داخل پاکت ها رو به لیتوک بدون بلند کردن صدایش گفت: اینا دست تو چیکار میکنه؟...تو چرا اوردیش؟...

لیتوک هم بدون رو بگرداندن با صدای آهسته گفت: ببین همونایی که میخواستی؟...زیر پوش و تی شرت و شلوار هم هست...همشون نو...نمیدونم رنگشونو دوست داری یا نه؟...و رویش را به طرف کیو برگردانند با دیدن چهره متعجب کیو گفت: چیه؟...مگه خودت به دونگهه نگفتی همین چیزا رو میخوای؟...خوب منم آوردم...کیو  چهره اش تغییر کرد ابروهایش درهم شد، دهانش را باز کرد خواست از خشم فریاد بزند ولی یاد شیوون خوابیده افتاد و با صدای که فقط قدری بلندش کرده بود گفت: درسته من به اون ماهی  گفتم چی میخوام...ولی گفتم اون برام بیاره نه تو...آخه چرا داده تو بیاری؟...

لیتوک هم قدری اخم کرد گفت: چرا من اوردم؟...چه عیبی داره؟...نمیخوای من بیام اینجا؟...کیو  فاصله اش را با لیتوک کم کرد با چشمانی گشاد گفت: نه...نه...این حرفها چیه؟...چرا نیای...بر عکس دوست دارم هر روز بیای ببینمت...شیوونم ببیندد...منظورم این نیست...پاکت ها را روی میز کنار تخت گذاشت گفت: منظورم اینه که چرا تو رو انداخته تو زحمت...دوباره اخم کرد گفت: این ماهی  اصلا ادب حالیش نیست...آدم به رئیسش میگه از این کارا بکنه...من به اون گفتم بیاره...اونوقت داده تو بیاری...

لیتوک منظور کیو رو فهمید و رو به شیوون کرد گفت: نه...اون زمانی که به دونگهه زنگ زدی تو اداره بود.... میخواست خودش بیاره...من گفتم دارم میام پیش شما...بهش گفتم لیستو بده من خودم میخرم...میبرم براش...کیو  هم بدون تغییر به چهره اش گفت: اون ماهی عصر حجر هم که از خداش بود...لیتوک از حرف کیو خنده اش گرفت گفت: از دست شما...چه لقبی هایی بهم میدید...کیو  ابروهایش را درهم تر شد همچنان آهسته صحبت میکرد گفت: لقب؟...ببینم اون ماهی خالدار جرات کرده روی من لقب گذاشته؟...بهم چی میگه؟...

لیتوک دوباره رو به شیوون گفت: مثل تو که بهش لقبای وحشتناک میدی نیست...بهت میگه مکنه ...میخواست این بحث را تمام کند همچنان که دست شیوون را به آرامی میفشرد پرسید: حالش چطوره؟...بازم درد داشت؟...گفتی کی بخیه هاشو میکشن؟...کیو  هم رو به شیوون کرد چشمانش از غم خمار شد گفت: آره...یه خورده سر و کمرش درد داشت...زخم زانوش هم میگفت گزگز میکنه...تازه اومدن بهش آرام بخش زدن خوابش برده...دکتر گفت فردا بخیه هاشو میکشن

لیتوک چشمانش را ریز کرد به کیو نگاه کرد گفت: چیزی یادش نیومده؟...خانواده یا مارو؟...شغلش چی؟ ...چیزی یادش نیومده؟...سوالی در مورد این چیزها یا چه اتفاقی براش افتاده نمیگه؟...کیو  ابروهایش درهم، چهره اش سرد شد به صدایش هم رسید: خوشبختانه چیزی یادش نیومده...اصلا توی عالم خودشه...انقد ضعیفه و درد داره که چیزی نمیپرسه...انگار نمیخواد چیزی یادش بیاد...چیزی نمیپرسه...منم نمیخوام چیزی بهش بگم...نمیخوام چیزی یادش بیاد...

لیتوک چهره اش متعجب شد با صدای عادی گفت: چی؟...کیو  هم با اخم نگاهش کرد آهسته گفت: هیسسسس...چه خبرته؟ ...بیدارش میکنی...لیتوک به بازوی کیو چنگ زد، دنبال خودش کشید، از تخت شیوون فاصله گرفتند، با چهره جدی و صدای عادی گفت: این حرفها چیه که میزنی؟ ...چرا یادش نیاد؟ ...میگی میخوای دیگه خونوادشو یادش نیاد؟ ...دوستاشو؟...شغلشو؟...آخه چرا؟...چرا میخوای پدر و مادرشو که اینقد برای بزرگ کردنش زحمت کشیدن و به قول خودت عاشقانه دوسش دارن فراموش کنه؟...یا مادربزرگشو؟...خودت میدونی شیوون چقد مادربزرگشو دوست داشت...حالا که مادر بزرگ بیچاره اش بخاطر اون مرده فراموشش کنه؟...خواهر بیچاره اش چی؟...جیوون همین یه برادر رو داره...اصلا میدونی شیوون چقد بچه دوست داره؟...چقدر منتظر بچه خواهرش بود؟...حالا خواهرش داره بچه دار میشه اونو فراموش کنه؟...یا دوستاش چی؟...ما و بچه ها رو یادش نیاد؟...لی مین هو چی؟...لی مین هو کسی بود که جونشو نجات داده...از همه مهمتر این وضعیتی که شیوون داره بخاطر شغلشه...تو نمیدونی شیوون چقدر برای گیر انداختن این باند لعنتی زحمت کشیده...شب و روزش برای گرفتن این باند یکی شده بود...میدونی مرگ لی مین هو باهاش چیکار کرد؟...

کیو با هر جمله لیتوک گونه هایش از خشم کبودتر و چشمانش سرختر میشد، انگشتانش بهم مشت شد طوری که ناخن شصتش در گوشت دستش فرو رفت، دندانهایش از شدت ساییدن بهم درد گرفت غرید: آره باید یادش بیاد...باید همه چیز یادش بیاد...باید تج/اوزی که بهش شد یادش بیاد...باید کتک هابی که خورده یادش بیاد...باید دردهای که کشیده یادش بیاد...باید رفتارهای وحشیانه ای که باند باهاش کرده رو یادش بیاد...باید تنها بودن و توی تنهایی عذاب کشیدن...فراموش شدن توسط دوستاش یادش بیاد...باید هر لحظه منتظر مرگ بودن یادش بیاد...باید هر دفعه مردن و زنده شدن یادش بیاد...

 

 کیو انقدر عصبانی بود که شیوون در خواب را فراموش کرد صدایش کمی بلند شد: فکر کردی چرا همه رو فراموش کرده؟...شنیدی دکتر چی گفت؟ ...مغزش انتخابی خاطراتشو حذف کرده...فکر کردی برای چی؟...خانوادشو...پدرشو فراموش کرده؟...برای اینکه وقتی به پدرش گفت منو دوست داره ازش سیلی خورد...از دست پدری که عاشقانه دوسش داشت فکر نمیکرد اینطور باهاش رفتار کنه سیلی خورد ...فکر کردی برای چی تو و دوستاشو فراموش کرده؟...برای اینکه وقتی گروگان گرفته بودنش نرفتید کمکش...نرفتید بدن عذاب کشیدشو نجات بدید...شغلشو فراموش کرده چون بدترین اتفاق زندگیش بخاطر شغلش براش افتاده...بیشترین عذاب رو کشیده...اونوقت باید یادش بیاد؟...لبخند تمسخر آمیزی با خشم زد گفت: آره باید یادش بیاد...باید همه چیز و همه کسو یادش بیاد بیشتر عذاب بکشه و خودشو بکشه...خودشو با مرگ از این عذاب کشیدن نجات بده...

لیتوک از حرفهای کیو چشمانش به شدت گرد شد، بدنش یخ زد، دستش شل شد بازوی کیو را رها کرد با وحشت گفت: چ...چرا بکشه؟...یع...یعنی چی؟...کیو  هم از خشم نفس های صداردار میزد، چشمان خمارش ریز و ابروهایش به شدت درهم بود غرید: اگه چیزی یادش بیاد خودکشی میکنه...دکتر گفته خودشو میکشه...مریض های مثل شیوون که بهشون تج/اوز کرده بودن...افسردگی گرفتن و خودکشی کردن و مردن...اونا...

صدای ضعیف شیوون که گفت:کیو ...نگذاشت ادامه دهد، با انکه شیوون صدایش بسیار ضعیف بود ولی کیو شنیده بود، صدای شیوون حتی اگر پچ پچ بود کیو آن را مانند فریاد میشنید. لیتوک و کیو با چشمانی گشاد به طرف شیوون برگشتند؛ شیوون بیدار شده بود با چشمانی نیمه باز و بی حال نگاهشان میکرد.

اول کیو و بعد لیتوک خود را به تخت رسانند، کیو دست شیوون را گرفت و گفت: چی شده عزیزم؟...شیوون که لیتوک را به یاد نداشت فقط فکر میکرد او مزاحم است که دارد با کیو دعوا میکند ناراحتش میکند، شیوون چیزی نشنیده بود بخاطر حالش چیزی از حرفها نفهیمده بود فقط دید که کیو عصبانی فریاد میزند، چهره بی حالش قدری اخم الود شد نگاهی به لیتوک کرد با صدای که سعی میکرد خشن کند ولی ضعیف بود پرسید: چرا دعوا میکن؟.. اون اذیتت میکن؟..

کیو نگاهی پرخشمی به لیتوک کرد و دوباره به شیوون نگاه کرد با لبخند دستش را فشرد گفت: نه چیزی نیست عزیزم...اون کیه نه...با انگشت به لیتوک اشاره میکرد بدون رو برگرداندن گفت: بهت که گفتم این آقا جونگسو دامادته...شوهر خواهرت...تو همیشه بهش میگفتی هیونگ...اومده ملاقاتت...جونگسو خیلی دوستت داره...اومده ببینتت...لیتوک نزدیک شد با لبخند گفت: سلام شیوونی... خوبی؟...

برای شیوون لیتوک اهمیتی نداشت، فقط کیو مهم بود، پس چهره بی حالش نگران شد چشم از لیتوک برداشت رو به کیو گفت: اوم ملاقات؟ ...ولی داشت دعوا کرد تو...کیو  لبخندش بیشتر شد گفت: دعوا؟...نه ما دعوا نمیکردیم...داشتیم حرف میزدیم...برای منحرف کردن حواس شیوون گفت: اصلا ببینم...چرا بیدار شدی؟...تو که تازه خوابیدی؟...شیوون هم با بی حالی پلکی زد گفت: یه چیز شد...کیو  نگران شد به سر تا سینه شیوون نگاه کرد گفت: یه چیزی شده؟...چی شده؟ ...جاییت درد میکنه؟...شیوون گفت: باید در گوش بگم...

کیو سریع گوشش را چسباند به لبان شیوون گفت: بگو چی شده...ولی هر چه منتظر شد شیوون حرفی نزد فقط با چشمانی خمار به صورت کیونگاه کرد . کیو هم بدون سر راست کردن فقط سرش را چرخاند و پرسید: چی میخوا...که شیوون امانش نداد اینبار با بی حالی گفت: دلم برات تنگ...وقت میخواب دلم برات تنگ میش...کیو  هم لبخند زد حضور لیتوک را فراموش کرد او هم با دست گونه شیوون را نوازش میکرد گفت: منم دلم برات تنگ میشه...وقتی میخوابی ثانیه شماری میکنم که کی بیدار میشی...با چشای قشنگت بهم نگاه کنی...لیتوک از اینکه حضور او را نادیده گرفتن و بی حیا قربان صدقه هم میرفتن عصبانی شد سرفه ای کرد گفت: یااااااااا...میشه این کارو رو بذاری برای بعد...مثلا من اینجا ایستادما...اومدم شیوونو ببینم...کیو  چشمانش قفل چشمان شیوون بود، در دریای عشق هم غرق بودن بدون هیچ حرکتی، میخواست از لیتوک بخاطر حرفهایی که زده بود انتقام بگیرد، فقط لبانش تکان خورد: اومدی ملاقات یا اذیت کردن ما...نمیبینی نمیخواد تو رو ببینه...

لیتوک اخم ابروهایش بیشتر شد گفت: اگه تو بذاری...شیوون که از حضور لیتوک ناراحت بود امان نداد بی توجه به حرف لیتوک گفت: منو بغل کن...وقت تو بغلت خوابم...دلم برات تنگ نمیش...کیو  با لبخند  گفت: چرا عزیزم بغلت میکنم...فقط صبر کن مزاحم بره بغلت میکنم...لیتوک بیشتر عصبانی شد با خشم به بازوی کیو چنگ زد او را به شدت به عقب برگردانند فریاد زد: تو چی داری میگی؟...به کی میگی مزاحم؟...اصلا میفهمی...که با دیدن چهره شیوون که با ترس به او نگاه میکرد نتوانست ادامه دهد. شیوون با نگرانی و بی حالی گفت:کیو ...و با دستی لرزان به دست کیو چنگ زد.

کیو هم با چشمانی که التماس در ان موج میزد به لیتوک نگاه میکرد گفت: خواهش میکنم بس کن...نمیبینی داری ناراحتش میکنی...اینجوری میخوای به یادت بیاره... به زور...خواهش میکنم بس کن...لیتوک با درمانگی گفت: ولی من که کاری نکردم...من خواستم باهاش حرف بزنم...نه در مورد...شیوون با همان حالت ترس به لیتوک نگاه میکرد و لیتوک ترجیح داد اصرار نکند با رها کردن بازوی کیو گفت: خیلی خوب باشه...من دلم برای شیوون تنگ شده بود اومده بودم ببینمش که دیدمش...بهتره دیگه برم...و رو به شیوون که نگاهش اخم الود بود گفت: خداحافظ شیوون جان...بازم میام دیدنت...ولی شیوون هیچ عکس العملی نشان نداد با ابروهای درهم فقط نگاهش کرد .

لیتوک با ناراحتی برگشت در حال رفتن بود که کیو با دیدن شانه های افتاده از غم لیتوک دلش برایش سوخت از جایش بلند شد با ناراحتی گفت: ببخشید رئیس لیتوک...واقعا نمیخواستم اینجوری...لیتوک بدون آنکه رو برگرداند گفت: نمیخواد چیزی بگی...خودم میدونم...تو مواظبش باش...من حاضرم هر توهین و حرفی رو تحمل کنم ولی شیوون به حالت عادیش برگرده...رو برگردانند گفت: پس خودتو ناراحت نکن...بعدا میبینمتون...خداحافظ...از در خارج شد.

...........................

نور خورشید از پنجره با پرده های توری ساده ای که با وزش باد ملایم تکان میخورد خود را مهمان اتاق کرده بود و فضای اتاق را گرم و دلنشین کرده بود. از پنجره حیاط باغ بیمارستان مشخص بود، درختان برگ های جوانشان روییده بود و تعدادی هم شکوفه داشتند، مانند تابلویی زیبای طبیعی خودنمایی میکرد. یک ساعتی بود که لیتوک رفته بود، شیوون مثل هر روز در آغوش کیو روی تخت به خواب رفته بود. کیو هم با او به خواب رفته بود، بیدار شده بود با چشمانی بسته گونه اش را به سر باندپیچی شده شیوون چسبانده بودلحظات ارامبخشی داشتن .

لحظاتی که هفته های قبل آرزویش را داشت، لحظاتی که هفته های قبل به وجود آمدنش برایش محال به نظر میرسید. حال شیوون در آغوشش بود این آرامش را جز مزاحمی که از در وارد میشد نمیتوانست بهم بزند، که وارد شد.

چند ضربه به در نواخته شد و کیو فقط فرصت کرد سر راست کند، چون سریع در باز شد دونگهه وارد شد پشت سرش هیوک و هیچل و سونگمین با سبد میوه ای به دست وارد شدند. دونگهه با صدای بلند از هیجان با دیدن کیو که شیوون را در اغوش کشیده روی تخت نیم خیز خوابیده گفت: سلام...کیو  هم بدون هیچ حرکتی با اخم شدید با صدای اهسته گفت: هیسسسسسسسسس...چه خبرته؟...شیوون غرق خواب بود بیدار نشد. چهار پسر بی صدا قدم برداشتند جلو آمدند اینبار آهسته سلام کردنند.

کیو هم بخاطر اینکه شیوون بیدار نشود و هم خودش نمیخواست شیوون را از بغلش خارج کند، از جایش تکان نخورد جوابشان را داد، اهسته گفت: میبخشید نمیتونم بلند شم...تازه خوابش برده...تا حالا درد کشیده...دکتر بهش آرامبخش زده...هیوک با چشمانی نگران به شیوون نگاه میکرد گفت: نه راحت باش...نمیخواد...درد داره؟...سرشه؟...جای عملش درد داره؟...کیو  گره ابروهش از وجود مزاحمها باز نشد، صورت شیوون را روی سینه اش بود دستش را روی گوش راست شیوون گذاشت که از صدایش بیدار نکند گفت: نه...دکتر بهش مسکن زد...سونگمین چشمانش درشت و فندقی شکلش قدری بزرگ شد گفت: وااااااای... هنوز خونریزی داره؟...مگه بند نیومده؟...کیو  با چشمانی پر خشم که نگاهش همچون تیری زهرآگین به هیچل که با فاصله ایستاده بود نگاه کرد گفت: نه خونریزیش بند اومده...فقط درد داره...دکتر گفته طبیعه...

دونگهه با چهره بسیار ناراحت پرسید: خودش میدونه درداش  برای چیه؟...اصلا چیزی یادش اومده؟...کیو  بدون آنکه نگاه زهرآگینش را از هیچل بردارد گفت: نه چیزی یادش نیست...اصلا نمیدونه خونریزی داشته...انقدر تنش بیحاله و ضعیفه که نمیفهمید خونریزی داشته...فقط دردشو حس میکنه...دونگهه بدون تغییر در چهره اش پرسید: اصلا نمیپرسه چرا اینجوری شده...اصلا کنجکاوی...کیو  نگاه خشمگینش را روی دونگهه چرخاند با همان اهستگی گفت: نه چیزی نمیپرسه...میگم اینقدر بی حاله که به این چیزا فکر نمیکنه...تا بیدار میشه یا درد داره...یا ضعف که به این چیزا فکر نمیکنه...اصلا متوجه اطرافش نیست...اخه کسی که دو هفته تو کما بوده حالش بهتر از این هم نمیشه...تازشم حال شیوون همه دکترا رو متعجب کرده...همه میگن بهبودیش زیادی خوبه...

دونگهه به پرسیدنش ادامه داد: این خوبه...ولی خوب تو بهش نمیگی؟...شیوون بالاخره که باید یادش بیاد...اصلا راهی هست اون همه چیزو یادش بیاد؟...کیو  از وجود انها خشمگین بود سوالهای دونگهه هم کلافه اش کرده بود، دونگهه هم حرف از بیاد آوردن خاطرات شیوون میزد، میخواست از عصبانیت فریاد بزند ولی خواب بودن شیوون مانع میشد، از خشم فوتی کرد گفت: ببینم شماها برای چی اومدید؟...اومدید ملاقات شیوون یا پرسیدن سوالات مسخرتون...چشمانش از خشم ریز شد خیره به دونگهه گفت: ببینم تو برای چی این سوال رو میپرسی؟...

دونگهه از نگاه خشمگین کیو خود را جمع و جور کرد ترسید گفت: چرا عصبانی میشی؟...ما اومدیم ملاقات...کیو  بدون تغییر در نگاهش و صدای آهسته اش گفت: چرا عصبانیم؟...من از دست تو یکی اینقدر عصبانیم که الان اگه دستم بود اینقدر میزدمت تا خون بالا بیاری...بهت میگم برام وسایل بخری بیاری میدی رئیس لیتوک بیاره...بعد یه ساعت خودت میاید هی ور میزنی...سوالات بی مورد میپرسی...سر از کارت در نمیارم؟...اصلا نمیفهمم برای چی اومدی؟...

هیوک با ناراحتی گفت: عصبانی نشو کیو جان...ما هم برای ملاقات و دیدن شیوون اومدیم...هم برای خداحافظی...سونگمین سریع ادامه داد: افراد باند فرار کردنند به چین و تایلند رفتند...ما هم فردا داریم میریم دنبالشون...کیو  بدون تغییری در چهره اش به سونگمین نگاه کرد، سونگمین ادامه داد: هیوک و دونگهه دارند دنبال کانگین به چین میرن...من و هیچل هم دنبال ریووک میریم تایلند...کیو  قدری گره ابروهایش باز شد گفت: به سلامت...دونگهه چشمانش قدری باز شد گفت: همین به سلامت...

کیو دوباره گره ابروهایش زیاد شد گفت: خوب چیکار کنم؟...چی بگم؟...میگید میخواید برید مسافرت منم گفتم به سلامت...سالم برید برگردید...دیگه چی بگم...شیوون در بغل کیو تکانی خورد قدری سرش را جابجا کرد ولی بیدار نشد. کیو به شیوون در اغوشش نگاه کرد دستش را روی گوش شیوون نگه داشت. دونگهه عصبانی شد دهان باز کرد تا اعتراض کند که هیوک بازویش را گرفت تکان داد با لبخند رو به کیو سریع گفت: ممنون...درست میگی...خوب در چنین مواقعی باید همین رو گفت...راستش ما اومدیم تا هم تو رو ببینیم هم شیوونو...باهاتون خداحافظی کنیم...نمیدونیم مسافرتمون چقدر طول میکشه...دلمون براتون تنگ میشه...

هیوک به تخت نزدیکتر شد با احتیاط طوری که شیوون بیدار نشود دست شیوون که بیرون از لحاف بود را گرفت رو به صورت کیو که تغییر کرده بود مهربان شده بود کرد لبخندش پر رنگتر شد به همان آهستگی ادامه داد: تا ما برمیگردیم مواظب شیوون باش...شیوونو سپردیم دست تو...کیو  فهمید هیوک قصد شوخی و شاد کردنش را دارد لبخند زد گفت: چشم...سالم و سلامت تحویلتون میدم...لبخندش محو شد با نگاهی مهربان به آن سه به غیر از هیچل نگاه کرد گفت: بچه ها واقعا ببخشید...کمی تند رفتم...این روزها بخاطر شیوون حالم خوب نیست...چیزابی هست که شما نمیدونید...هیوک دست روی شانه کیو گذاشت گفت: لازم نیست چیزی بگی...خودمون میدونیم...ما درک میکنیم...میدونیم چه حالی داری...اگه میبینی دونگهه اینطوری رفتار میکنه واکنشش نسبت به این موضوع اینطوریه...دست خودش نیست...

کیو قدری اخم کرد گفت: شما میدونید؟...شما چی میدونید؟ ...شما میدونید اگه شیوون حافظشو به دست بیاره چه اتفاقی میافته؟...کی بهتون گفته؟...سونگمین چشمانش از اشک درخشید و سرش را پایین کرد اهسته گفت: رئیس لیتوک بهمون گفت...اومده بود اداره حسابی داغون بود...کلی تو اتاقش نشست و گریه کرد ما با اصرار ازش پرسیدم چی شده...بهمون گفت...کیو  با اخم به دونگهه نگاه کرد گفت: میدونستید و این آقا هی میگفت شیوون همه چیز یادش بیاد...

دونگهه با چهره ای درهم گفت: خوب من که چیز بدی نگفتم...گفتم باید یادش بیاد...یعنی نباید...که هیوک با اخم به دونگهه نگاه کرد و گفت: بسه دونگهه...دوباره شروع نکن...کیو  هم که نمیخواست دیگر ادامه دهد گفت: به هر حال ببخشید که ناراحتتون کردم...ازتون ممنونم که دارید برای گرفتن این باند به این سفر پر خطر میرید...واقعا نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم...سونگمین به طرف دیگر تخت رفت خود را به لبه تخت چسباند گفت: تشکر لازم نیست...اولا وظیفمونه...ما پلیسم و وظیفمون گرفتن مجرمه...دوما بازم تشکر لازم نیست.... لبخند شیرینی زد گفت: این کارو که برای تو نمیکنیم...برای شیوون داریم میکنیم...شیوون بهترین دوست و همکار ماست...بخصوص اینکه معاون رئیسه...جاش خیلی خالیه...پس ما داریم برای شیوون این کارو میکنیم...کیو  چشمانش خیسی اشک را حس کرد به همه اینبار حتی به هیچل هم نگاه کرد گفت: بازم ازتون ممنونم بچه ها...باشه روزی براتون جبران کنم...دونگهه هم لبخند زد گفت: جبران لازم نیست...همین که شیوون سالم بشه...تو و اون دوباره برگردید اداره پیش ما بهترین جبرانه...

کیو با لبخند اشک از چشمانش جاری شد، هیوک و دونگهه و سونگمین و هیچل کنار هم ایستادنند، چهار نفری با هم سلام نظامی دادند یک صدا گفتند: ما وفادارانه میریم افراد باند را دستگیر میکنیم...سالم برمیگردیم...کیو  گریه بی صدایش بیشتر شد، شیوون با سرو صدا دوباره تکانی خورد چشمانش را قدری باز کرد و سرش را روی سینه کیو چرخاند ولی دوباره ارام گرفت چشمانش را بست. هیوک از حالت سلام درامد رو به بقیه گفت: هیسسسسسسس...آخرش ما شیوونو بیدارش میکنیم بیاید بریم...آن سه با سر تایید کردنند. و بی صدا فقط لبانشان تکان خورد با لبخند از هم خداحافظی کردنند از درخارج شدند.

******************************

نظرات 3 + ارسال نظر
tarane چهارشنبه 12 آبان 1395 ساعت 21:17

سلام گلم.
شیوون بیچاره به هوش اومده اما تازه باید کلی درد بکشه تا کم کم بهتر بشه . خیلی برای اونو کیو سخته . باز خویه کیو یادشه . وگرنه هم برای خودش سخت تر بود این شرایط ، هم برای کیو خیلی سخت میشد که شیوون به یادش نیاره . قلبش میشکست.
چه دو تایی لیتوک رو بیرون کردن با هم راحت باشن . دستشون درد نکنه .
ممنون عزیز دلم بی نهایت عالی بود

سلام عزیزدلم
اره کیو خیلی خیلی باید سختی بکشه تا شیوون کاملا حالش خوب بشه
اره بیچاره لیتوک... بیرونش کردن
منم ازت ممنونم عزیزجونییییییییییییییییییییی...خیلی دوستت دارمممممممممممممممممممم

رویا چهارشنبه 12 آبان 1395 ساعت 21:08

سلام نونا!
خوبى؟
منه همچنان بدحالم!
ولى باز بهترم!
با وجود اینکه بدجورى پدرم دراومد باز خیلى باحال بود!
خوش گذشت!
تنها حسن مریض بودن اینه که همه نازتو میکشن!
اصن خیلى حال میکردم وقتى مامانو بابا و داداشم همچین محبت میکردنو بهم توجه میکردن!
فقط تو اتاق تکیه میزدمو میخوابیدم!
اون وسطاش درسامم میخوندم!
تنها بدیش این بود که به زور سوپ میکردن تو حلقم!
حالا بازم خوب بود!
نونااااا!
چقد مظلوم شده شیوون!
کیو دقیقه اى یه بار بغلش میکنه!
کاش شیوونى زودتر خوب بشه!
بیچاره کیو!
چه خجالتى کشید جلو رئیسش!
خو آدم واقعاً معذب میشه!
بیچاره کیو دلش خوشه دورو برش پر از آدم مورد اعتماده!
کیو اعصابش خط خطیه!
حقم داره!
باز خوب بود هیوک هى مراعات حالشو میکرد!
دارم فکر میکنم اگه ماجرا برعکس بود چى میشد؟
مثلاً اگه شیوون همه چیو یادش میومد غیر از کیو!
چى میشد ها!
کیو نابود میشد کلاً!
یا اگه این اتفاقا براى کیو میفتاد!
یا مثلاً...کانگین اصلاً نمیزاشت شیوونو(حتى مرده اشو) ببرن!
فک کنم مریضیم رو ذهنمم تأثیر گذاشته!
I'm Devil!
افکارم کم سادیسمى بود اینم روش!
راستى نونا!
من دلم برا با من بمان خیلى تنگ شده!
کاشکى نویسنده اش بقیشم بنویسه!
عاشقم باشم خیلى قشنگ بود!
هى!
مثله همیشه عالى نوشته بودیش این قسمتو!
نوناى گل خودمى دیگه!
دوستت دارم!

سلام عزیزدلم...
ای وای دختر تو مریضی هنوز... گفتم برو دکتر
اره مریض که باشی همه نازتو میکشن..خیلی خوبه...ولی من وقتی مریض باشم کسی نازمو نمیکشه ...اصلا کسی اهمیت نمیده
اوه منم از سوپ متنفرم...اصلا خوشم نمیاد..
اره کیو همش بغلش میکنه..خوب شیوون فقط اونو یادشه دیگه
خخخ ..اره کیو خجالت کشید ولی خوششم میاد هاااااااا
اوه اینم فکر جالبی بود...شیوون کیو رو فراموش میکرد..انوقت میدوین چی یمشد ملت میامدن منو فحش میدادن حساب من رسیده میشد نه کیو
وای نه نگو من از مرگ متنفرم دوست ندارم کارکترهای اول داستانم بمیرن
با من بمان که خودمم موندم از دست نویسنده اش
.والا نویسنده ها نیمدن داستانها رو تا من بذارم... واقعا خودمم نمیرسم که داستانمو بیشتر بنویسم بذارم..نمیدونی با چه بدبختی هر قسمت رو مینویسم و اپ میکنم تا عقب نمونم...
عزیزخوشگلم مراقب خودت باش...استراحت کن تا زودی خوب شی.... دوستت دارمممممممممممممممممممممممممم

مهدیس چهارشنبه 12 آبان 1395 ساعت 20:11

شلام اونیییییی جونم
شرا جواب کامنتامو نمیدی؟
از دستم ناراحتی؟
کار بدی کردم؟
یا اینکه وقت نداری؟
میشه شیوونو زود تر خوب کنی دلم خنک شه؟
مرسی اونی فدات
دوست دالم

سلام عزیزدلم
خوبی؟
جواب کامنتا رو دادم دیگه
اوه داره ...سرم خیلی شلوغه..باورت میشه من هر وقت بیام وب پستهای داستانومیزارم..یعنی یه شب چند تا داستانمو میزارم تو پست اینده تا شبی که نمیرسم بیام خودش اپ بشه.... شرمنده دیر جواب کامنتا رو میدم
هی حال شیوونم خوب میشه.... زودی نه ولی حالش خوب میشه
خواهش عزیزدلمممممممممممممممممم
منم دوستت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد