SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

شکارچی قلب 45


سلام دوستای گلم

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت

  

چهل و پنجم

 

کیو دور شیوون حصار بتونی کشیده بود، هیچکس نمیتوانست به شیوون نزدیک شود، حتی پرستارها هم زیر نظر شدید کیو به شیوون برای عوض کردن سرم دست میزدند یا بهش دارو میدادند، بادیگاردهای دم در هم بدون اجازه کیو حق ورود به اتاق را نداشتند. خود کیو هم یک لحظه از اتاق خارج نمیشد، تمام وقت در اتاق بود. کیو همه اینکارها را بخاطر شیوون انجام میداد چون شیوون وقتی کیو یک لحظه از جلوی چشمانش رد میشد بی تابی میکرد، یا با ورود پرستارها یا بادیگاردها و حتی خانواده اش دستش را که از ترس و نگرانی سرد میشد، از وجود هر غریبه ای میترسید، چون کسی جز کیو را نمیشناخت. از روز قبل که به هوش امده بود فقط چند بار دیگر چشمانش را باز کرد بیدار شد، و هر بار فقط به کیو نگاه میکرد و متوجه کسی نبود.

حالا عصر بود، شیوون دوباره از خواب بیدار شده بود کمی سر حالتر از دفعه های قبل بود، کیو که تمام مدت دستش را در چنگ انگشتان گرم و عاشقانه خود داشت قدری فشرد با لبخند که ارام بخش شیوون بود، کمر خم کرد و فاصله اش را با صورت شیوون کم کرد زمزمه کرد: سلام عزیزدلم ...چیزی میخوای؟...شیوون چشمان خمارش درخشید با بی حالی گفت: نه...کیو  لبخندش قدری پررنگتر شد گفت: هر وقت چیزی میخوای... بگو بهت بدم...

 

شیوون با بی حالی پلکی زد تمام توانش را به کار برد با صدای گرفته اش گفت:درد دارم...کیو  به شدت ترسید وحشت زده شد گفت: چی؟...درد داری؟...کجات درد میکنه؟...دستانش ناتوان به بازو و سینه شیوون کشید. شیوون که جملات را کامل نمیتوانست بگویید با زحمت گفت: سرم...پا...درد داره...

کیو با چشمانی که اماده گریستن بود به سر و سینه شیوون با نگرانی شدید نگاه کرد گفت: آخه چرا؟...تازه که بهت آرام بخش زدن؟...نباید درد داشته باشی؟...بذار برم صداشون کنم بیان...بی تاب خواست بلند شود و دستش را از قفل دست شیوون داشت جدا میشد، که شیوون سعی کرد دستش را بگیرد ولی فقط لمس کرد، با صدایی که سعی کرد بلند باشد ولی موفق نبود گفت: نه...نمیخوا...کیو  تا نیمه بلند شد برگشت طرف شیوون گفت: چرا نه؟...الان میرم...که شیوون امانش نداد با بی حالی پلکی زد چقدر حرف زدن برایش سخت بود ولی باید میگفت: نه بیا بغلم کن...

کیو  چهره اش تغییر کرد با ابروهای بالا زده گفت: چی؟..چیکار کنم؟...شیوون سعی کرد کمی بلند تر حرف بزند ولی توانی نداشت گفت: بغلم کن...بغلم نمیکنی؟...کیو  چهره اش هنوز نگران بود نشست گفت: چی میگی عزیزم؟...باشه بغلت میکنم...ولی باید اول دکتر بیاد ببیند که چرا با زدن مسکن هنوز درد داری؟...بعدش...شیوون دوباره پلکی زد با بی حالی گفت: درد نه...بغلم...کیو  متوجه منظورش شد خنده اش گرفت گفت: ببینم الکی گفتی؟...نکنه درد نداری؟...اینو گفتی تا بغلت کنم اره؟...شیوون اینبار با تکان دادن سرش به آرامی بله گفت، کیو خنده کوچکی کرد گفت: ای شیوون شیطون...چشمانش از ذوق درخشید گفت: باشه عزیزم بغلت میکنم...

از جایش بلند شد کنار شیوون روی تخت خزید با کنار زدن لحاف از روی شیوون با دستانش شانه های شیوون را گرفت، با احتیاط کمی بلندش کرد که شیوون از حرکت داده شدنش دردش گرفت، از درد ناله ای ضعیف زد به نفس نفس افتاد، کیو با مهربانی گفت: جانم...و سریع دستش را از زیر بغل روی سی/نه لخ/ت شیوون گذاشت پشت ل/ختش را به روی سی/نه خود گذاشت و با دست دیگرش لحاف را روی شیوون تا روی شانه هاش گذاشت دورش پیچید، شیوون را در آغوش خود جا کرد، به بالش تخت پشت داد.

شیوون سرش را روی سی/نه کیو گذاشت، چشمانش را بست تن پر دردش آرام شد، گوشش به نوای ضربان قلب کیو که برای او میطپید شد، نفس هایش را با ضربان قلب کیو یکی کرد. کیو هم دست دیگرش روی شکم ل/خت شیوون گذاشت با دست بدن او را به سی/نه خود بیشتر فشرد، سر خم کرد پیشانی شیوون را ارام بو/سید نجوا کرد: اینجوری خوبه؟...حالا درد نداری که؟...شیوون آرام گفت: اوهوم...کیو  گونه اش را به پیشانی شیوون چسباند مانند او چشمانش را بست، نفس اش را با نفس شیوون یکی کرد، او بیشتر مشتاق این کار بود؛ دستان گرمش روزها خواستار در اغوش کشیدن شیوونش بود، گویی سالها بود که شیوون را در اغوش نکشیده بود، با انکه چند روز قبل وقتی شیوون با ایست قلبی دوباره زنده شده بود در آغوش کشیده بود، ولی آن آغوش کشیدن را نفهمیده بود، انقدر نگران و ترسیده بود که چیزی نفهمیده بود، ولی حالا آرامش داشت، شیوون صدای ضربان قلب کیو را میشنید و کیو هم صدای نفس های آرام شیوون ، میخواستند سالها، قرنها به همین حال بمانند ولی مزاحمی مانع شد.

چند ضربه به در نواخته شد در سریع باز شد و گیون سوک وارد شد، کیو فرصت هیچ کاری نکرد و گیون سوک با دیدن ان دو به آن حال لبخند شیطنت آمیزی زد آهسته گفت: روز بخیر...کیو  که دیر متوجه شده بود با شنیدن صدایش با وحشت سر پس کشید خواست شیوون را از آغوشش در بیاورد از تخت پایین بیاید که دکتر سریع دستش را بالا برد گفت: نه نمیخواد...تکون نخور...همینجوری بشین...کیو  فقط تکانی خورد، گونه هایش سرخ شد، با تکان خوردنش شیوون چشمانش را باز کرد، کیو گفت: نه...اینجوری که نمیشه...

گیون سوک لبه تخت نشست با لبخند گفت: اینطوری هیچی نیست...گفتم که نمیخواد تکون بخوری بلند شی...همینجوری بشین...بهترین کاریه که داری میکنی...شیوون همین ارامش رو لازم داره...لبخندش به خنده کوچکی تبدیل شد به صورت شیوون که با چشمانی خمار نگاهش میکرد خیره شد گفت: بعلاوه من عاشق دیدن همچین صحنه هایم....

کیو خنده کوچکی کرد چیزی نگفت، گیون سوک دستش را به طرف صورت شیوون دراز کرد با پشت دست گونه اش را لمس کرد گفت: خوب شیوون جان حالت چطوره؟...درد که نداری؟...شیوون از تماس دست گیون سوک ترسید، سرش را برگرداند، شیوون نمیدانست ولی هر دستی به جز دست کیو با بدنش تماس پیدا میکرد بی اختیار میلرزید، قلبش از ترس وحشیانه میزد. کیو هم چهره اش قدری نگران شد گفت: چرا میگه درد...که با لرزیدن بدن شیوون در اغوشش چشمانش گرد شد، به شیوون نگاه کرد گفت: چی شده عزیزدلم ؟...چرا داری میلرزی؟...با سر راست کردن به دکتر با نگرانی شدید گفت :داره میلرزه...شیوون چشمانش را بسته و گونه اش را به سی/نه کیو میفشرد نفس نفس میزد.

گیون سوک چهره اش درهم شد با ناراحتی گفت: چیزی نیست...ببخشید...من باید تو تماسام دقت کنم...کیو  وحشتش بیشتر شد با صدای لرزانی گفت: چی؟...تو تماساتون دقت کنید؟...یعنی چی؟...نکنه...کلمه آخر را با نجوا گفت: یادش میاد؟...دکتر بدون تغییر چهره اش به کیو نگاه کرد گفت: نه یادش نمیاد...مطمئنا تو ضمیر ناخوداگاه ذهنش چیزهایی هست...ولی ذهنش چیزی یادش نمیاد...همینم باعث واکنش و ترسش میشه...دوباره رو به شیوون کرد با مهربانی گفت: شیوون جان به من نگاه کن...من دکترتم...شیوون...

کیو سر خم کرد گونه اش را به پیشانی شیوون چسباند گفت:عزیزدلم ...چرا میترسی؟...ایشون دکتر جانگ هستند...دکترت...ما مدیون ایشون هستیم...این دکتر عزیز خیلی برات زحمت کشیده عزیزم...ازش نترس...اومده فقط معاینه ات کنه...شیوون چشمانش را باز کرد به آرامی رو برگرداند با چشمانی بی حال به دکتر نگاه کرد.

گیون سوک چهره مهربانش لبخند را چاشنی اش کرد اینبار با احتیاط و بسیار آهسته دستش را روی لحاف روی زانوی شیوون گذاشت گفت: خوبه...درسته من دکترتم...ببخشید خودمو معرفی نکردم...من دکتر جانگ گیون سوک هستم...دیروز منو دیدی...یادت نمیاد وقتی همه دوستات و خانوادت بودن؟...شیوون با بی حالی بسیار پلک هایش را روی هم گذاشت دوباره بازشان کرد به عنوان بله.

دکتر با لبخند گفت: خوبه...ببین چی میگم...میخوام یه سری سوال ازت بپرسم...میدونم حالشو نداری میخوای بخوابی...ولی میخوام به سوالاتم جواب بدی...همینطور که دوستت گفت من دکترتم...برای بهتر کردن حالت به جوابات احتیاج دارم...باشه؟...شیوون دوباره فقط سرش را تکان داد. کیو حلقه دستش را دور سی/نه لخ/ت شیوون محکمتر کرد و گونه اش را به شقیقه شیوون چسباند تا آرامش بهش دهد.

گیون سوک لبخندش پررنگتر شد با مهربانی گفت: تو بهم گفتی که کسی و چیزی یادت نیست درسته؟...حالا میخوام بپرسم تو جز کیو هیچکس یادت نیست؟...اصلا چیزی یادت نمیاد؟...هیچ خاطره ای نداری از هیچی؟...پس چطور کیو یادته؟...شیوون با صدای گرفته بی حال و ضعف شدید شروع به گفتن کملات ناقص کرد: نه...من هیچی...یاد نیس...ولی همه کار با کیو یادم...

گیون سوک لبخندش محو شد گفت: واقعا عجیبه...هیچکس و هیچی یادت نیست؟...حتی خانوده ات؟...ولی اسمتو که یادته...ببینم میدونی چیکاره ای؟...یا خونه ات کجاست؟...میدونی کجا کار میکردی؟...شیوون سرش را به آرامی به دو طرف چرخاند گفت: نه...هیچی...دونم که چویی شیوون...کیو  دوستم ...هم خاطرات باکیو ...کیو  شیوون را محکم در آغوش کشیده بود فقط گوش میداد.

دکتر جانگ چهره اش قدری درهم شد ولی مهربان گفت: میگی خاطرات و کارهایی که با کیو  داری رو یادته...میتونی بگی چه خاطراتی؟...چه کارای باهم کردید؟...شیوون قدری تاب به ابروهای پرپشت خوش حالش داد گفت :نه...نمیشه گفت...کیو  از حرف شیوون خنده اش گرفت و بی صدا خندید. گیون سوک هم خنده اش گرفت با لبخند گفت: ببخشید...میدونم چه کارایی کردید...راستشو بخوای منم مثل شماهام... دست چپش را بالا آورد حلقه دور انگشتش را نشان داد گفت:با طرف  ازدواج کردم ...با پایین آوردن دستش چشمکی زد گفت: پس میدونم چه خبرهایی بوده...من نمیخوام اونا رو بدونم...میخوام بدونم چه چیزایی یادته؟...

شیوون بخاطر وضیتش بی حال و خسته بود، ذهنش هم جز خاطرات کیو چیز دیگری یادش نبود، بخاطر دو هفته در کما بودنش هنوز هم سردرگم بود از موارد نادر بود که روز دوم به هوش آمدنش داشت به خوبی به سوالات پاسخ میداد، بیشتر این مورد بیماران مدتی طولانی طول میکشید به حالت عادی برگردنند و حتی بتوانند حرف بزنند. دکتر هم میدانست ولی عجول بود وقتی شیوون را به این خوبی دید میخواست بیشتر بداند تا کمکش کند.

شیوون با بی حالی که بیشتر شده بود همراه با کلافگی گفت: خاطرات بچگی یادم...یه مدت کیو نبود...بعد برگشت پیشم...با هم بودیم...خونه کیو ...با یه خونه و جایی ک نمیدون کجا هس...مطمئنا (خانه دیگرو جای دیگر خانه پدر شیوون و اداره بود ولی شیوون یادش نبود.) کیو با چشمانی ملتمس به دکتر نگاه کرد در نگاهش گفت: بسه دیگه...نمیبینی خسته است...بذار استراحت کنه...چقدر سوال میکنی؟...اون حالش خوب نیست...چرا اذیتش میکنی؟...ولی چیزی نگفت. دکتر چهره اش قدری جدی با گرفتن نگاهش از کیو رو به شیوون گفت: خوبه...میبخشی میدونم خسته ای میخوای بخوابی...میشه به آخرین سوالم جواب بدی بگی آخرین چیزی که یادته چیه؟...میدونی کجا بودی داشتی چیکار میکردی؟...میشه بگی؟...

کیو از سوال دکتر ترسید، او هم میخواست بداند آخرین خاطره شیوون چیست؟ آیا اتفاقی که برایش افتاده را به یاد دارد؟ شیوون که دیگر چشمانش را به زور باز نگه داشته بود با بی حالی تمام گفت: با کیو تو خونه...نمیدون خونه کی...خوابیدیم...وقتی بیدار شدم دید اینجا...دیگر ضعف اجازه نداد ادامه دهد، چشمانش را بست به خواب رفت.

کیو از جواب شیوون نفس حبس شده اش را آرام بیرون داد خیالش راحت شد. دکتر کمر راست کرد با اخمی که صورتش را جدی کرده بود گفت: از اتفاقی که براش افتاده چیزی یادش نیست...این فعلا خوبه...کیو  به دکتر خیره شد، دکتر هم با نگاه به او ادامه داد: تا وقتی کاملا وضعیت جسمیش خوب بشه به حالت عادی برگرده خوبه که چیزی از اتفاقی که براش افتاده یادش نیاد...اینجوری وقتی کاملا خوب شد چیزی یادش بیاد...دیگر نگران وضعیت جسمیش نیستیم...ولی نباید غافل بشیم...باید خوب مراقبش باشیم...مسائل زیادی رو رعایت کنیم تا وضعیتش خوب بشه...

کیو گونه اش را به سر باندپیچی شده شیوون چسباند و با صدای آهسته که میخواست شیوون را بیدار نکند گفت: من هیچوقت تنهاش نمیزارم...مراقبشم بیشتر از همیشه...و لبانش را به شقیقه شیوون چسباند و آرام بو//سه ای زد.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
ghazal چهارشنبه 12 آبان 1395 ساعت 17:56

میدونم بدجنسیه ولی به نظرم رفتارای شیوون خیلی شیرین شده
همش میچسبه به کیوالبته گناه داره هاااا
کاراش با کیو که نمیشه گفت
ممنون عاالی بود

واقعا؟... خوبه همش با کیو هه نه؟
خواهش عزیزدلمممممممممممممممممممممممممم

tarane چهارشنبه 12 آبان 1395 ساعت 16:28

سلام عزیزم.
بی نهایت ممنون از زحماتت .
خیلی عالی بود
مرررسی

سلام عزیزجونیییییییییییییی...
ممنون عزیزدلم...من ازت ممنونممممممممممممممممم

رویا سه‌شنبه 11 آبان 1395 ساعت 21:29

سلام نونا!
آییییییییى نونا!
نمیدونى این روزا چه بلاهایى به سرم میاد!
دیشب انقدر حالم بد بودو سرگیجه و دل درد داشتم که اصلاً با وجود خستگى زیاد از درد خوابم نمیبرد!
الانم حالم خوب نیس!
فقط یکم سرگیجه ام بهتر شده!
دارم هلااااااااااک میشم نونا!
امروز به زور پاشدم رفتم مدرسه!
معلم دینیمون اومد بدتر به هم ریخت اعصابمو!
تو امتحان همه چیو عین تا عین کتاب نوشتم بعد از ده نمره داده نه و نیم!
تاحالا هر معلمى که داشتم بهم گفته تو شاگرد زرنگى هستى و ما ازت خیلى راضیم ولى این دبیره انگار باهام سر لج انداخته!
به یکى از دوستامم باز کم داد!
اون بیچاره ام همه چیو درست نوشته بود ولى بهش نمره کم داده بود!
حالا یه نفر اومده بود کلى چرت و پرت نوشته بود بعد بهش نمره کامل داده بود!
هم من هم دوستم خیلى کاملتر نوشته بودیم!
ولى عیب نداره!
خدا جاى حق نشسته!
نونا!
ببخشید دیروز نیومدم!
نمیدونم چرا زمین و آسمون باهام لج کردن!
این قسمتم خیلى قشنگ نوشته بودى!
فایتینگ نونا جونم!
دوشت دالم!

سلام عزیزدلم... چرا گریه میکنی؟
چرا حالت خوب نیست؟ خوب برو دکتر....دکتر رفتی؟... شاید سرماخوردگی...چرا مراقب خودت نیستی دختر؟
با این حالت چرا رفتی مدرسه ؟..میرفتی دکتر...
ای وای برای چی؟؟
اخه برای چی ..؟>..مشکل معلمه چیه که با همه لجه؟...
اخه چرا؟... مگه میشه بینتون فرق بذاره؟....
اره خدا جای حق نشسته...ناراحت نباش
اشکال نداره عزیزدلم...بهت که گفتم اول درس بعد دنیای مجازی...
ممنون عزیزدلم...
نگران نباش... بهش هم فکر نکن...
فاتینگگگگگگگگگگگ
دوستت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد