SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

شکارچی قلب 44



سلام دوستای گلم...

میدونم باید یه داستان دیگه رو میزارشتم ولی متاسفانه نویسنده ش هنوز بهم نداده ..منم مجبور شدم این داستان رو بذارم... بفرماید ادامه

 

 

قسمت چهل و چهارم

 

چشمان منتظر آقا و خانم چویی، لیتوک، جیوون، کیو به دهان دکتر بود که حرف بزند. گیون سوک با ابروهای گره کرده و جدی به عکس های "ام آر آی" نگاه کرد و با نشستن به روی صندلی پشت میزش نگاهی به همه کرد. آقای چویی با بی تابی پرسید: چی شده آقای دکتر؟...شیوون چرا اینطوری شده؟...مغزش چیزیش شده؟...گیون سوک بدون تغییر به چهره اش گفت: مغز شیوون اسیب جدی ندیده...فقط همون تیری که واردش شده خراش بهش داده...مشکل دیگه ای نداره...ولی میدونم این حالت شیوون چیه...ما دکترها بهش میگیم ترور مغزی...چشمان همه که ریز شده بود با دقت به حرفهای دکتر گوش میداد یهو گشاد شد.

دوباره آقای چویی به حرف آمد با گیجی پرسید: ترور مغزی؟...یعنی چی؟...لیتوک و کیو هم گیج به هم نگاه کردنند. لیتوک رو به دکتر پرسید: اقای دکتر یعنی چی؟...مگه مغزم ترور میشه؟...منظورم اینه که بخاطر اون گلوله مغزش ترور شده؟...گیون سوک تبسمی گوشه لبش ظاهر شد گفت: نه منظورم این نیست...قدری روی صندلیش جابجا شد گفت: ببینید بیمارانی مثل شیوون شی  که اتفاقات بدی براشون افتاده...که به شدت عذاب اور براشون بوده اون اتفاقات...مثل گروگان گرفته شدن...یا تجاوز شدن...بعدشم که مغزشون اسیب ببینه با ضربه یا گلوله...و به کما برند...مغزشون اختیاری به خاطر همون آسیب دیدگی یه سری حوادث که براشون عذاب اور بوده رو حذف میکنند...که مطمئنا افرادی که به اون اتفاق مربوط باشه رو هم از ذهنش پاک میکنه...به این میگیم ترور مغزی...برای شیوون شی هم همین اتفاق رخ داده...شیوون شما و دوستانش را که مربوط به گروگان گیریش هستید که مطمئنا براش خیلی عذاب اور و دردناک بوده از حافظه اش حذف کرده...

گیون سوک قدری چشمانش را ریز کرد گفت: ولی نمیدونم چرا خانوادش و حذف کرده؟...مطمئنا در خانواده هم اتفاقی براش افتاده که اونو ناراحت کرده...شدید باعث آزارش شده که خانوادشم از حافظه اش پاک شده...گیون سوک میدانست که شیوون بخاطر اینکه صبح روزی که گروگان گرفته شد با خانواده اش درگیر بوده خیلی ناراحت شده بود و کیو براش تعریف کرده بود ولی نمیتوانست جلوی پدر شیوون علتش را بگوید، چون میدانست پدر شیوون مخالف کیو است با فهمیدن اینکه کیو در این مورد حرف زده عصبانیت وحساسیتش  نسبت به کیو بیشتر میشود و غوغا به پا میکند.

آقای چویی هم با حرفهای دکتر فهمید ناراحتی شیوون از دست او چه بوده دعوای ان صبح را به یاد اورد ولی به روی خود نیاورد عصبانی گفت: چی؟...چه اتفاقی؟...این حرفها چیه آقای دکتر؟...یعنی میخواید بگید...گیون سوک بخاطر اینکه پدر شیوون بیشتر از این عصبانی نشود برای آرام کردنش گفت: آقای چویی من نمیدونم چه مشکلی هست...ولی تشخیص من اینه...درست هم هست...من چند مورد همین جوری داشتم...پسر شما تنها مورد نیست...آقای چویی امانش نداد با خشم نگاه تیزی به کیو کرد گفت: خوب این درست...شما میگید دوستاشو یادش نیست...با سر به کیو اشاره کرد گفت: پس چرا این پسر رو یادشه؟... اون مگه دوستش نیست؟...اینم جز بقیه ست پس باید اینم فراموش کنه...

گیون سوک با لبخند به کیو که گوشه اتاق با ناراحتی لب زیرینش را گاز گرفته بود نگاه کرد گفت: کیو با بقیه فرق داره...کیو  دوست خیلی صمیمشه ...همینطور که با صدای کیو زنده شد و برگشت...برای دیدن کیو از کما در اومد...پس نباید هم فراموشش کنه...اون تنها کسیه که یادش بمونه...

آقای چویی خشمگیتر شد به موهای کم پشت سرش چنگ زد از خشم فوتی کرد با صدای که از عصبانیت میلرزید نگذاشت گیون سوک ادامه دهد پرسید: خوب حالا بگید با این وضعیت باید چیکار کنیم؟...شیوون برای همیشه ما رو فراموش کرده؟...فراموشیش دائمیه؟...نمیشه کاری کرد؟...دوایی، راهی نیست؟...کیو  که سرش پایین بود سریع سرش را بلند کرد مثل بقیه با چشمانی نگران به دکتر نگاه کرد.

گیون سوک گفت: متاسفانه در این مورد نمیشه کاری کرد...هیچ دارویی نیست...فراموشی هم نمیدونم...بعضی مواقع دیده شده اینجور بیماران دیگه یادشون نمیاد...فراموشیشون دائمیه...بعضی مواقع هم شوکی یا اتفاقی باعث میشه که بیمار همه چیز رو بیاد بیاره...در این مدت هم باید خیلی مواظبشون باشیم...مکثی کرد نگاهش را جدی تر به چشمای آقای چویی گفت: باید این رو هم بگم که تو این مدت کیو نباید حتی یه لحظه شیوون رو تنها بذاره...نباید...آقای چویی از خشم چشمانش سرخ شد، امانش نداد گفت: چی؟...کی نباید تنهاش بذاره؟...با دست به کیو که دوباره از شرم سرش را پایین کرده بود اشاره کرد گفت: این پسره اونو تنها نذاره؟...یعنی چی؟...ما خانوادشیم ..از شیوون باید...

 

گیون سوک ابروهای باریک خوش حالتش را درهم کرد با حالت جدی گفت: آقای چویی دیگه این حرف رو نزنید...پسرتون فعلا شما رو قبول نمیکنه...این براش اصلا خوب نیست که بخواد به تنها کسی که اعتماد داره...باهاش اروم میشه ازش جدا کنید...الان شیوون فقط با کیو اروم میشه به او احتیاج داره...اگه اینا رو از هم جدا کنید مطمئنا شیوون دچار شوک میشه...دوباره میره به کما...فهمیدید؟...شما میخواید پسرتون دوباره حالش بد بشه بره تو کما؟...آره؟...

مادر شیوون که با چشمانی اشک آلود به دکتر نگاه میکرد با جملات اخر دکتر چشمانش وحشت زده شد با صدای گرفته از گریه گفت: نه...نه...چرا کیو باید از شیوون جدا بشه؟...رو به کیو که کنار صندلیش ایستاده بود گفت: کیو هیچوقت نباید شیوونمو تنها بذاره...با گرفتن دستان کیو که با این کار مادر شیوون سرش را بلند کرد با گونه های سرخ شده از شرم نگاهش میکرد گفت: کیوهیونا تو هیچوقت شیوونو تنها نمیزاری نه؟...تنهاش که نمیزاری؟...کیو  با چشمانی شرمگین نگاهی به مادر شیوون نگاه کرد با صدای اهسته ای که از عصبانیت پدر شیوون میترسید گفت: نه هیچوقت تنهاش نمیزارم...

آقای چویی دیگه تحمل این وضع رو نداشت از عصبانیت دیگر نمیتوانست بنشیند از خشم فریاد زد: لعنتی...و از اتاق خارج شد. با فریادش همه جا خوردن، کیو با شرم سرش را پایین کرد و چشمانش از ناراحتی خیس اشک شد. جیوون با لبخند رو به کیو گفت: اوپا کیوهیون ...اصلا به کار و حرفای پدرم اهمیت نده...تو فقط پیش داداشم باش...پدرم حق نداره تو رو از شیوون جدا کنه...تو همه چیز داداش عزیزمی...خواهش میکنم پیش شیوون باش...به جای ما مراقبش باش تا حالش خوب شه...باشه؟...کیو  از حرفهای جیوون متعجب شد با چشمانی که قدری گردشان کرده بود سرش را بالا کرد و جیوون دست لیتوک که کنارش نشسته بود را گرفت و میفشرد با لبخند رو به کیو گفت: یه دوست برای  دوستش هر کاری میکنه...حاضره با هر کسی و هر چیزی مبارزه کنه تا دوستش که از جونش بیشتر دوسش داره سالم و شاد باشه درسته؟...

 

کیو مغزش هنگ کرده بود این حرفها جیوون چه معنی داشت؟ یعنی همه چیز را میدانست؟ یعنی پدر شیوون گفته بود؟ که جوابش را خود جیوون با دیدن چهره متعجب کیو داد: من و مامان همه چیز رو میدونیم...از اون روز دعوا بابا چیزی بهمون نگفت...ولی جانگسو همه چیز رو به ما گفته...ما میدونیم تو و شیوون چطوری همو دوست دارید...مادر شیوون در ادامه حرفهای دخترش با فشردن دستهای کیو گفت: من با اینکه مثل کیکو مخالف این موضوعم...از نظر مسایل دینی بخواهی مخالف شدیدم...ولی راضیم...ازتون حمایت میکنم...نه بخاطر این اتفاقات که برای شیوون افتاده به تو احتیاج داره...جز تو حاضر نیست با کسی باشه نه...اگه این اتفاقات هم نمیافتاده بود من راضی میشدم...چون من...چشمانش پر اشک شد گفت: خوشبختی پسرمو میخوام...من به هر کی که پسرمو شاد کنه راضیم...میدونم شیوون کنار تو شاد و خوشبخته منم راضیم که با تو باشه...با تکان دادن دستان کیو که با چشمانی اشک آلود نگاهش میکرد گفت: پس نگران کیکو نباش...اون کاری نمیتونه بکنه...من نمیزارم من میگم تو باید با شیوون باشی...پس میمونی فهمیدی...

کیو که بغض در گلویش اجازه حرف زدن را از او گرفته بود با گزیدن لبش سرش را چند بار به عنوان تایید تکان داد، لیتوک هم به حرف امد گفت: خوبه اینطور که معلومه کیو با شیوون میمونه...کیو  نگاهی به لیتوک کرد، دلش میخواست همانجا لیتوک را د رآغوش بگیرد از او تشکر کند که با گفتن همه چیز به خانواده شیوون مطمئنا او مادر و خواهر شیوون را راضی کرده بود. این موقعیت خوب را برای او و شیوون پیش اورده بود.

گیون سوک هم با لبخند به صحنه نگاه میکرد گفت: مثل اینکه همه چیز حل شد...رو به کیو گفت: کیوهیون تو از این به بعد کارت سختتر میشه...باید تمام حواست به شیوون باشه...درسته شیوون تو بیمارستان ماست...ولی تو تمام وقت تو اتاقشی و مراقبش...پس باید دو برابر مواظبش باشی...از این به بعد من و تو تویه این بیمارستان به شیوون کمک میکنیم تا بتونه همه چیز رو به یاد بیاره به زندگی عادیش برگرده...کیو  با اینکه قلبش با این جمله دکتر (همه چیز رو به یاد بیاره) میدانست چه سرنوشتی در انتظارش و چه اتفاقات بدی ممکن است بیفتد تیر کشید، ولی لبانش بخاطر خانواده چویی لبخند زد با سر تکان دادن گفت: حتما...

***********************************************

بهار 22 مارس 2012

دونگهه دستهایش را به روی سینه اش گذاشته و کنار هیوک که او هم انگشتانش را بهم قفل کرده روی میز گذاشته و نشسته بود. هر دو با چهره ای به شدت خشمگین و عبوس به روبرویشان، که سونگمین با چهره ای جدی و هیچل با چهره ای شرمگین و سر به زیر انداخته و نشسته، نگاه میکردنند. لیتوک با تلفن در حال صحبت کردن بود، طرفش کیو بود: اوهوم...خوابه؟...باشه...دکتر هنوز نیومده برای معاینه؟...با مکثی طولانی گفت: هنوز درد داره؟...خوبه...هر چی لازم داشتی بهم بگو...نه کاری ندارم...مواظبش باش...مواظب خودت هم باش...میبینمت...خداحافظ...با قطع تماس موبایلش را روی میز گذاشت گفت :خوب کجا بودیم؟...رو به دونگهه ادامه داد:مطمئنی همشون رفتند؟...دونگهه بدون رو برگردانند با سر به هیچل اشاره کرد: دوستای عزیز این آقا گفتند...هیوک به لیتوک نگاه کرد بدون تغییر چهره اش گفت: با تحقیقاتی که کردیم دیدیم درست میگن...کانگین همراه چند تا از افرادش به چین رفتند...ریووک هم همراه دختر سه ساله اش و بادیگاردها و دستیارش به تایلند رفته...کانگین همون روزی که شیوون رو جلوی بیمارستان پیدا کردیم به چین فرار کرده...ریووک فردای همون روزی که...میشه گفت خواهر هیچل رو افرادش که توی کشور باقی مونده بودن به دستور ریووک کشتند...اون روز هم ریووک از تایلند با هیچل تماس گرفته بود ما رو به ویلا کشوند...

هیچل بدون سر راست کردن گفت: این سزای کاری بود که کردم...بخاطر اینکه شیوون آزاد کردم خواهرمو کشت...اشک از چشمش به روی دستش که روی رانهایش بهم قفل کرده بود چکید و آهی کشید ادامه داد: بهم گفته بود این کارو میکنه...خواهرم بی گناه بود...اون...دونگهه انگشتان مشت کرده اش را با هم روی میز کوبید فریاد زد: شیوونم بی گناه بود...گناه شیوون چی بود که باید اسیر اون وحشی ها میشد و بهش تجاوز میشد؟...تیر میخورد به این رو میافتاد...هاااااااااااااا؟...توی خبرچین باید بکشی...تو و خواهرت حسابی بهتون خوش گذشته بود...

سونگمین چهره اش تغییر کرد با ناراحتی گفت: بسه دونگهه...خواهش میکنم این حرفها رو نزن...برات که شرایطشو گفتم...این خواهر و برادر که نمیدونستند اون ریووک لعنتی کیه...بعدشم که فهمیدن نمیتونستند کاری بکنند...دونگهه با خشم رو به سونگمین گفت: چرا نمیتونستند کاری بکنن...میتونستن...که صدای بلند لیتوک که گفت: بس کنید...ساکت شد. لیتوک با ابروهای درهم و به شدت جدی به همه نگاه کرد ادامه داد: به جای این حرفها...سرزنش کردن هم بهتره به کارمون برسیم...رو به هیوک پرسید: چند نفر از افراد باند شکارچی قلب با این باند کار میکردنند؟...اصلا چرا با اونا بودن؟...

هیوک آرنجاهایش را هم روی میز گذاشت گفت: پریروز که طی عملیاتی افراد باند "جکوار" رو دستگیر کردیم...دیدیم افرادشون بیشتر از اونیه که گزارش داده بودنند...آخه باند جکوار: باند کوچکی بود که تازه کار فروش مواد رو شروع کرده بودند...حدود بیست نفر بیشتر نبودنند...ولی دیروز ما حدود50 نفر رو دستگیر کردیم...طی بازجویی فهمیدم که اون 30 نفر مال شکارچی قلبن...مثل اینکه ریووک اونا رو تو کشور جا گذاشته بین باندهای کوچکی مثل جکوار...تا هم تو کشور هنوز فعالیت داشته باشه و قدرتشو از دست نده...هم تا وقتی که دوباره تونست برگرده جایگاهش حفظ شده باشه...هم تا اون موقع این باندهای کوچکی که توشون افرادشو گذاشته تحت کنترل بگیره...دونگهه ادامه داد: ما داریم از این افراد بازجویی میکنیم تا بفهمیم بقیه افرادشون رو تو کدوم باند پخش کردند تا دستگیرشون کنیم...لیتوک با همان چهره جدی چندبار سرش را به عنوان تایید تکان داد گفت: خوبه...عالی میشه...سونگمین سریع گفت: من به پلیس های رابطمون توی چین و تایلند خبر میدم...ازشون میخوام ببین میشه ازشون ادرس یا اطلاعاتی گیر آورد؟...

لیتوک رو به سونگمین گفت: خوبه...همین کارو بکن...ولی خودتون هم باید برید اونجا...اینجوری بهتره...وقتی خودتون برید پلیس های اونجا سریعتر و دقیقتر کارو انجام میدن...اینجوری با پیغام و میل به پشت گوش میندازن...دونگهه گفت: اونا میتونند این کارو بکنن؟...امکان نداره...چین و تایلند هر وقت ازمون خواستند تبهکارای فراری که به کره اومدن رو دستگیر کنیم یا براشون تحقیق کنیم...ما خیلی سریع به خوبی این کارو براشون کردیم...حالا اینا...

لیتوک گفت: آره هر وقت ازشون کاری خواستیم جواب درستی ازشون نگرفتیم...یا اینقدر طول کشید که ما خودمون هم پشیمون شدیم...بهتره با فرستادن میل خودتون هم برید...هیوک چهره اش تغییر کرد با لبخند کمرنگی گفت: رئیس راست میگه...من ودو نگهه میریم چین...سونگمین هم گفت: من و هیچل هم میریم تایلند دنبال ریووک...با این جمله هیچل سرش را بلند کرد با چشمانی که قدری بازشان کرده بود به سونگمین و لیتوک نگاه کرد، نمیدانست که لیتوک چه عکس العملی نشان میدهد، هیچل یک جورایی متهم شناخته شده بود و اجاره خروج از کشور را نداشت.

ولی لیتوک به سونگمین به اندازه شیوون اعتماد داشت، رو به سونگمین گفت: باشه...اول به این دو کشور اطلاع بدید با تایید اونا برای همکاری برید...آن سه با هم یکصدا گفتند: چشم...هیچل  هم با چشمانی که از ذوق میدرخشید، از اینکه لیتوک اجازه این سفر را داده بود تا هم با سونگمین همسفر باشد، هم بتواند با دستگیری ریووک اعتبارش را پس بگیرد، به لیتوک نگاه کرد بعد از انها گفت: چشم...

***********************************

نظرات 1 + ارسال نظر
ghazal دوشنبه 10 آبان 1395 ساعت 20:41

شیوونی همه دو پاک کردهالبته به جز کیو که این کارش خییییییلی باحال بودهآخیش دیگه کیو راحت پیشش میمونه
آغا اصن من عاشق فرصتای دوباره امخوب شد به هیچول ماموریت دادنحالا دیگه احتمالا ایونهه و مینچول بیشتر داریم
عااالی بود ممنون

اره شیوونی همه رو از ذهنش پاک کرد ...فقط کیو یادشه
اره به هیچل دوباره فرصت داده شد جبران میکنه همه چیزو
خواهششششششششششششششش عزیزدلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد