SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

شکارچی قلب 43


سلام دوستای خوبم...


بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت....

  

طپش چهل سوم

روز اول بهار 21 مارس 2012

کیو مثل هر روز صورت شیوون را اصلاح کرده بود، روی صندلی کنار تخت نشسته بود به صدای نفس های بی حال وضربان قلب آرام و خسته شیوون گوش میداد، با انگشت بلند و باریکش گونه ولب خوشفرم شیوون که از زخمش اثری کمرنگ مانده بود نوازش میکرد، در فکر بود.

یک ساعت قبل پدر و مادر شیوون مثل هر روز به ملاقاتش امده بودنند، پدر شیوون عصبانی بود از وضعیت پسرش اصلا راضی نبود. به دکتر گیون سوک گفته بود که میخواهد پسرش را به خارج ببرد تا بهوش بیاید، دیگر نمیخواست پسرش در این بیمارستان بماند. گیون سوک قبول نکرد و گفت: فرقی به حال پسرت نمیکنه...اون هرجا ببری همینه...شیوون به دوا و دکتر خارجی احتیاج نداره...به عشق احتیاج داره...به کسی که امید و عشقش، اون از کما در بیاره...ولی پدر شیوون راضی نشد با دکتر بحث کرد گفت که کارهای پسرش را دارد انجام میدهد، با قبول پذیرشی از بیمارستانی در خارج که براشون درخواست فرستاده شیوون را با خودش به خارج میبرد.

کیو از این موضوع ناراحت بود، میدانست پدر شیوون پسرش را به خارج میبرد ولی اجازه نمیدهد کیو همراهشان برود، آقای چوی میخواهد کیو را از شیوون جدا کند. این کارش هم شیوون را به مرگ میکشاند هم کیو را. تنها راه جلوگیری از این جدایی به هوش امدن شیوون بود. ولی شیوون به هوش نمیامد و این کیو را داغون و ناامید کرد.

کیو با نوازش صورت نرم تازه اصلاح کرده شیوون مثل هر روز، هر ساعت، هر ثانیه با او شروع به صحبت کرد، با چهره ای به شدت غمگین ولی لبی که لبخند غم داشت زمزمه کرد: شیوونی میدونی امروز روز اول بهاره...بهار فصلی که تو عاشقشی...فصلی که تو خیلی دوسش داری...به قول تو فصل عاشقاست...آهی کشید ادامه داد: میدونی چیه؟...من این روزها چیزی فهمیدم...معشوق بارها دل عاشقو میشکونه...عاشق بی منت بارها اونو میبخشه...ولی وقتی جاشون عوض بشه معشوق عاشق بشه و عاشق معشوق...اگه معشوق خطایی بکنه قلبشو بشکنه...همون معشوق عاشق شده نمیتونه معشوقشو ببخشه...چون عاشقی بلد نیست...سرش را به شیوون نزدیک کرد، با چشمانی خیس جز جز صورت، چشمان، ابروها، مژها، لبان، بینی و گونه های شیوون را میچشید.

با نزدیک کردن لبانش به گوش شیوون گفت: مثل من و تو...من فکر میکردم عاشقتم و تو معشوقمی...ولی اشتباه میکردم...من دفترچه خاطراتو خوندم...فهمیدم من معشوق بودم و تو عاشق...من فقط ادعای عاشقی میکردم...ولی رسم عاشقی نمیدونستم...تازه داشتم یاد میگرفتم وقتی دوباره پیدا کردم...داشتم باهات عاشقی میکردم...ولی تو رو ازم گرفتن...با چشمانی که اشک یار همیشگیش شده بود خیره به چشمان بسته شیوون که با بسته شدنش مژهایش بلندتر شد زمزمه کرد: حالا دوباره پست گرفتم...ولی تو خوابی...نگاه عاشقتو ازم محروم کردی...صدای قشنگتو...با انگشت شصت لبش را لمس کرد: خنده های شیرینتو...انگشتش را به گونه اش کشید و زمزمه کرد: چال گونه هاتو ازم محروم کردی...هر ساعت...هر دقیقه...هر ثانیه ازت میخوا م بیدار شی...چشاتو باز کنی...به حرفم گوش نمیدی...انگشتان شیوون را میان انگشتان خود قفل کرده بود را فشرد پیشانی اش را به شقیقه شیوون چسباند با چشمانی بسته که به اشک داغ اجازه خروج داد نالید: دلمو شکوندی...به حرفم گوش نمیدی...منم رنجیده ام...نمیبخشمت...منم...که ناگهان حس کرد انگشت شیوون میان انگشتش تکان خورد.

حرفش را نیمه تمام گذاشت سریع سر راست کرد به دست شیوون خیره شد انگشت شیوون تکان دیگری ولی خیلی ضعیف خورد، برای ثانیه ای خوشحال شد ولی یاد حرف گیون سوک افتاد که گفت: اینا واکنشه...حتی ممکنه دستاشونو تکون بدن...حتی بعضی هاشونو طوری دستاشونو حرکت میدن که ممکنه ماسک صورتشونو در بیارن...با چشمانی غمگین خیره به صورت شیوون شد، صورتش بیشتر از اشک خیس شد آهی از غم کشید که با دیدن چشمان شیوون که تکانی خورد نیمه باز شد نالید: اههههه...نه بازم واکنش دیگه...لبانش هم نوای چشمانش شد: شیوونا چرا بیدار نمیشی؟...خواست گریه سر دهد که با دیدن تکان خوردن لبان شیوون، همه چیز را فراموش کرد.

چشمانش به شدت گرد و نفس اش بند امد لبانش نام"شیوون" را فریاد زد ولی صدایی از ان خارج نشد فقط چند بار باز و بسته شد. شیوون با چشمانی به شدت بی حال و نیمه باز خیره به او بود، ضربان قلبش هم آرام نبود قدری بلند بود. نه این دیگر واکنش نبود. کیو دیگر حال خود را نمیفهمید؛ بدنش از هیجان میلرزید، چشمانش به شدت میگریست و لبانش میخندیدند، نفس هایش تند تند از سینه اش خارج میشد، قلبش وحشیانه میطپید.

دستی که دست شیوون را داشت به طرف صورت شیوون رفت و دو دستش دو طرف صورت شیوون را گرفتند با صدای که از خوشحالی میلرزید فریاد زد: شیوونی بیدار شدی؟...شیوونی منو میبینی؟...حرف بزن شیوونی؟...منو میبینی؟...شیوون به عنوان بله پلکهایش را به آرامی بست و دوباره به آرامی نیمه بازشان کرد.

کیو داشت دیوانه میشد شیوونش به هوش آمده بود، او را میدید؛ ولی ناگهان قلبش تهی شد بدنش یخ کرد، جملات گیون سوک در مغزش به رقص در امد: شیوون وقتی به هوش بیاد ممکنه فراموشی داشته باشه...کسی رو نشناسه...حتی تو رو...اگه هم بشناسه مطمئنا قضیه تج/اوز رو هم یادشه...اونوقت نمیدونم چه کاری ممکنه بکنه...حتی ممکنه خودکشی بکنه...کیو  تا حالا منتظر بود شیوون به هوش بیاید ولی حالا با به هوش امدندش ترس و دلهره به جانش افتاده بود. اگر نمیشناخت کیو چه باید میکرد؟ مطمئنا طاقت نمیاورد، ولی اگر میشناخت چه باید میکرد؟ با شیوون چه رفتاری باید میکرد؟ باز هم از شیوون جدا میشد، شیوون از او متنفر میشد.

حس مرده ای را داشت که در حال سقوط در چاهی عمیق بود که ته نداشت، چشمانش از اشک تار شد که دید دوباره لبان شیوون تکان خورد ولی صدایی از ان در نیامد به خود امد؛ گفت: چی میگی عزیزم؟...چی میخوای؟...نمیشنوم چی میگی...دوباره لبان شیوون تکان خورد، کیو سریع گوشش را به لبانش چسباند که شیوون با صدای که از پچ پچ هم پایین تر بود گفت:کیو ...کیو  جان گرفت بدنش گر گرفت، نفس هایش از شادی به شماره افتاد، چشمانش خیس شادی شد، یعنی شیوون او را میشناخت؟ با هیجان سر راست کرد قدری صورت شیوون را تکان داد با شادی فریاد زد: شیوونی منو میشناسی؟...شیوونی میدونی من کیم؟...اره میشناسی؟...بگو من کیم؟...اسمو میتونی بگی؟...هاااااا...بگو خواهش میکنم بگو من کیم؟...

شیوون آنقدر بیحال و ضعیف بود که نای حرف زدن نداشت، چشمانش تار میدید نمیدانست کجاست و چه خبر است، چیزی به یاد نداشت، فقط لحظه اول که چشمانش را باز کرد هاله سایه مردی را دید، با کم شدن تاری چشمانش چهره مرد برایش روشن شد، چهره کیو  بود:کیوهیونا ...فریاد زد:کیو ...ولی صدای از گلویش در نیامد، چهره کیو را دید که میگرید و فریاد میزند، از او میخواهد نامش را بگوید، باید میگفت،  پس تمام سعیش را کرد با تمام نیروی که برایش مانده بود اینبارهم  گفت:کیو ...

کیو که برای شنیدن صدای شیوون گوشش را به لبان شیوون چسباند با شنیدن نامش دیگر گریه امانش نداد با گفتن: جانم...شدید گریه کرد، بر لبانی که نامش را برد بو/سه زد، چقدر برای شنیدن اسمش از این لبان منتظر بود، شب و روز گریه کرده بود، از شیوون بی هوش خواسته بود تا به هوش بیاید نامش را فریاد بزند. میان گریه هایش گفت: جانم عشقم...آره منم کیو ...آره عزیزم...دستانش تشنه و سیری ناپذیر صورت شیوون را نوازش میکرد، لبانش میلرزید: آره عزیزم...کیو م...کیوهیون .. بی امان گونه های شیوون را غرقه بوسه کرد گفت: آره جون دلم...آره عزیزم...شیوون توانی برای پاسخ نداشت، فقط با چشمانی بی حال و نیمه باز به کیو خیره بود، کم کم ضعف امانش نداد، نمیتوانست چشمانش را باز نگه دارد، دوباره چشمانش را بست، دیگر باز نکرد.

کیو که متوجه چشمان شیوون شد که بسته شدند، وحشت کرد لبخندش خشکید، گریه اش از شوک بند آمد، چشمانش گشاد و دستان نوازش گرش ایستاد و سرد شد، نالید: شیوون چی شد؟...شیوونی چشاتو باز کن...نه شیوون...یعنی این دوباره واکنش بود، نه امکان نداشت، شیوون نگاهش میکرد، با او حرف زد .

تنها راه فهمیدن دکتر بود، باید دکتر را خبر میکرد، با دستی به شدت لرزان زنگ خطر اخطار کنار تخت را فشار داد با صورتی به شدت رنگ پریده خیره به صورت شیوون بود، صدایش به زور درمیامد: شیوونی چشاتو باز کن...شیوونی چرا دوباره بستیشون؟...دکتر گیون سوک با چند پرستار دوان وارد آی سی یو شدند. دکتر فریاد زد :چی شده؟..چه اتفاقی افتاده؟..

کیو وحشت زده کمر راست کرد با چشمانی به شدت گشاد شده گفت: چشاشو باز کرد....بهم گفت کیو ...دستانش بی امان در هوا تکان میداد گفت: ولی دوباره چشاشو بسته...هیچی نمیگه...چشاشو باز نمیکنه...گیون سوک نفس زنان به کنار تخت ایستاد با ابروهای درهم گفت: مطمئنی چشاشو باز کرد اسمتو صدا کرد؟...واکنش نبود مثل دفعه قبل؟...

کیو درمانده و وحشت زده گفت: نمیدونم ولی صدام زد...اسمو گفت...مطمئنم اسمو صدا زد...بیدار شده بود...ولی نمیدونم چی شد دوباره چشاشو بست؟...گیون سوک روی شیوون خم شد، چند ضربه آرام به گونه شیوون زد با صدای بلند گفت: آقای چویی چشاتو باز کنید؟...شیوون صدامو میشنوی؟...چشاتو باز کن؟...شیوون حرکتی نکرد. کیو از وحشت نفس اش در سینه اش حبس شد.

گیون سوک گره ابروهایش بیشتر شد، با نیشگون گرفتن از سینه لخت شیوون تکرار کرد: شیوون صدامو میشنوی؟...چشاتو باز کن؟...شیوون صدامو میشنوی؟...دوباره نیشگون دیگری گرفت که شیوون ناله ضعیفی زد چشمانش را به آرامی باز کرد، نیمه باز به دکتر نگاه کرد، گیون سوک چهره اش تغییر کرد با شادی گفت: آه شیوون منو میبینی؟...شیوون اگه میفهمی چی میگم یه پلک بزن...ضربه ای آرام به سینه شیوون زد گفت: شیوون میشنوی؟...شیوون برای تایید فقط توانست به آرامی پلکی بزند .گیون سوک با شادی فریاد زد: اوه خیلی خوبه...با چشمانی که از شوق میدرخشید رو به کیو گفت: تبریک میگم به هوش اومده...شیوون به هوش اومده...کمر راست کرد با شادی گفت: باور کردی نیست بعد از 2 هفته شیوون بهوش اومده...بازم یه معجزه دیگه ..بهتون تبریک میگم...کیو  هم غرق شادی شد، با چشمانی که از شوق اشک میدرخشید خندید.

کیو به صورت زیبای شیوون نگاه کرد با صدایی که از شوق میلرزید گفت: دیدین گفتم به هوش اومده...با دوباره بسته شدن چشمان شیوون خنده اش خشکید گفت: پس چرا چشاشو بسته؟...گیون سوک با لبخند که از خوشحالی تمام پهنای صورتش را پوشانده بود به کیو نگاه میکرد گفت: نگران نشو...خوابیده...اون هنوز خیلی ضعیفه...بایدم بخوابه...اون الان به استراحت و مراقبت بیشتری احتیاج داره...حالا که به هوش اومده به بخش منتقلش میکنیم...بهتره به خانوده اش هم خبر بدیم...اونا هم...

کیو دیگر نمیشنید، دیگر هیچی برایش مهم نبود، مهم این بود که شیوونش به هوش امده بود، حتی او را شناخته بود، قلبش از شادی بی امان به سینه اش میکوبید غرق شادی بود.

**************************************

صبح شیوون به هوش امد و عصر او را به بخش منتقل کرده بودنند، البته باید هنوز در آی سی یو میماند ولی اتاقی که برایش اماده کردنند خودش مانند آی سی یو بود، در اتاقی مجهز به تمام وسایل و دستگاهای کامل پزشکی، حمام و دستشویی که مانند اتاق هتلی شیک و آراسته بود، بستری کردنش. در اتاق همه جور وسیله ای بود، یخچال، تلوزیون، کمد دیواری، کاناپه های چهار نفره با چرم مشکی که دور تا دور اتاق چیده شده بود و تخت بیمار هم بزرگ دو نفره سفید بود، حتی چند تا گل مصنوعی با گلدانهای شیک هم در چهار گوشه اتاق چیده شده بود، همه اینها به دستور آقای چویی بود حتی چهار بادیگارد دم در اتاق در حال کشیک بودنند.

شیوون خوابیده روی تخت همچنان لخت بود، لحاف سفید روی تنش تا نیمه سینه اش را پوشانده بود، سیم مانیتورینگ به سینه اش وصل بود و ضربان قلبش که آرام نواخته میشد در فضای سنگین اتاق پیچیده بود، کانول برای تنفس به بینی اش بود. همه با نگاه هایی نگران، شاد، ترسان به شیوون خیره بودنند.

مادر شیوون اشک ریزان از شادی دست شیوون را گرفته بود و میبوسید و صورتش را نوازش میکرد، زیر لب به آهستگی نجوا میکرد: پسرم...عزیزم...شیوونم...جیوون هم کنار مادرش نشسته و دست روی شانه مادر گذاشته و فقط اشک شوق میریخت. شیندونگ و هان و دونگهه و هیوک هم از اینکه شیوون به هوش امده بود بسیار خوشحال بودنند با لبخندهایی که دندانهایشان مشخص بود به شیوون نگاه میکردنند، دونگهه گهگاه در گوش هیوک چیزی نجوا میکرد و هیوک با سرتکان دادن پاسخ میداد.

هیچل و سونگمین نگاهشان همراه با ترس و غم بود. هیچل از اینکه شیوون با دیدن او چه عکس العملی نشان میدهد و از اینکه او را در ان کارخانه متروکه دیده، حالا مطمئنا با دیدنش او را جلوی بقیه لو میدهد، چون حال فقط سونگمین و لیتوک از خبر ین بودن هیچل خبر داشتند، البته به کیو هم گفتند ولی کیو هیچ عکس العملی نشان نداد، او فقط به فکر شیوون بود، نگاه هیچل همراه با ترس شدید بود، هم از آبرو و نگاه های دوستانش بعد از لو رفتن و هم از اینکه پدر شیوون میفهمید مطمئنا او را زنده نمیگذاشت، همانجا او را میکشت.

هیچل نمیخواست بیاید ولی به دستور لیتوک به انجا امده بود، چون از روز اعتراف لیتوک گفته بود که باید همیشه جلوی چشمانش باشد، با انکه سونگمین را مامور کرده بود که همیشه هیچل را زیر نظر داشته باشد، ولی جاهایی که میتونست باید جلوی چشم لیتوک باشد و از طرفی بقیه بچه ها هم نمیدانستند قضیه هیچل را و فکر میکردنند که باند برای انتقام خواهر هیچل را گرفته و کشته برای همین لیتوک گفت که اگر نیاید میخواهد برای بچه ها چه بهانه ای بیاورد پس باید بیاید.

سونگمین هم نگاهش ترس همراه با غم داشت. ترس از لو رفتن هیچل جلوی پدر شیوون، غم از اینکه آبروی هیچل جلوی همکاران که دوستانش هم هستند میرفت. ولی نگاه لیتوک جور دیگری بود، غوغایی در دلش بر پا بود، حال که شیوون به هوش امده بود زندگی اش به ارامش میرسید ولی میدانست این ارامش دوامی نخواهد داشت. پدر شیوون دیگر به کیو اجازه نمیداد کنار شیوون بماند، انها را از هم جدا میکرد، مطمئنا حال شیوون دوباره بد میشد و از طرفی کیو نابود میشد، کیو بدون شیوون نمیتوانست زندگی کند این یعنی دوباره بدبختی. و اینکه شیوون مادربزرگش را خیلی دوست داشت، مادربزرگش را از دست داده بود، وقتی شیوون میفهمید مطمئنا دیگر داغون میشد، دچار شوک میشد، شاید دوباره به کما میرفت، فقط از اینکه به هوش امده بود میتوانست در مورد باند وافرادش به او اطلاعات بدهد قدری قلبش را ارام میکرد، ولی با این شرایط آیا شیوون دیگر به این موضوع فکر هم میکرد؟ با این همه بدبختی هایی که در انتظار شیوون بود دیگر این مسئله برایش بی ارزش میشد.

پدر شیوون مانند همسرش خوشحال بود، تنها پسرش بهوش امده بود، مثل هر پدری دعای شب و روزش بهبودی و به هوش امدن پسرش بود که حال براورده شده بود. از طرفی هم خوشحال بود که شیوون به هوش امده میتواند کیو  را از زندگی پسرش بیرون کند. گناه بودن دوهمجنس با هم را از زندگیش بیرون کند و فقط منتظر جواب دکتر بود که حال پسرش چطور است.

ولی غوغایی که در دل کیو به پا بود هیچکدام نداشتند و نمیدانستند، نگرانی، ترس، ناراحتی، دیگر جایی برای آرامشی در قلب کیو به جا نگذاشت. خوشحالی به هوش امدن شیوون فقط یک ساعت طول کشید. از صبح شیوون دو بار دیگر هم چشمانش را باز کرد و هر دو بار هم نیمه باز و بی حال بود حرفی نزد. ولی مشکل کیو این نبود، شیوون او را شناخت نام او را برد پس بقیه را میشناخت، همه چیز را به یاد داشت، مطمئنا اتفاقاتی هم برایش افتاده بود را هم به یاد داشت. گروگان گرفته شدن، کتک ها و عذابهای که دیده بود، تج/اوزهای که شده بود. حرف های گیون سوک در مورد افسردگی و خودکشی تنش را میلرزاند، از طرفی مرگ مادربزرگ دوست داشتنی شیوون، از طرفی حضور هیچل ، این همه اتفاقات بد دیگر شادی به جا نمیگذاشت. دلهره و نگرانی صورتش را رنگ پریده و تنش را لرزان و معده اش را پر درد و قلبش را ناارام کرده بود.

با ورود دکتر گیون سوک همه به طرف در برگشتند، دکتر با پرستاری داخل شد با لبخند نگاهی به همه کرد گفت: اوه...آقای شیوون چقدر طرفدار و همراه داره؟...خوش بحالش...همه با سر سلام کردنند و دکتر هم با لبخند جواب همه را داد با نگاه کردن به شیوون به شوخی کردنش ادامه داد گفت: ای بابا آقای شیوون این همه مهمون داره هنوز خوابه؟

مادر شیوون با دیدن دکتر بلند شد آهسته سلام کرد و آقای چویی هم سریع با لبخندی که صورت تپلش تپلتر نشان داد گفت: آقای دکتر.. شما خیلی زحمت کشیدید ممنون ازتون...من هر چه ازتون تشکر بکنم و هر کاری براتون بکنم در مقابل کاری که شما برامون کردید کمه...گیون سوک بدون تغییر در چهره شادش گفت: من که کاری نکردم...رو به کیو که با چهره ای غمگین و بی رنگ به دکتر نگاه میکرد گفت: همه کارها رو آقای چو انجام دادن...خیلی زحمت کشیدن...مراقبت شبانه روزی ایشون آقای شیوون را به هوش اورده...

آقای چویی چهره اش تغییر کرد با ابروهای درهم به کیو نگاه کرد، از خشم دندانهایش را بهم میساید ولی چیزی نگفت منتظر جواب معاینه دکتر شد. ولی کیو آنقدر نگران و اشفته بود که اصلا متوجه نگاه آقای چویی نشد و فقط با دستانی که از ترس میلرزید و بهم گره کرده بود، عرق سرد بر پشانی اش میرقصید به صورت بی حال شیوون خیره بود. اما گیون سوک متوجه نگاه آقای چویی شد دیگر ادامه نداد.

گیون سوک نگاهی به همه کرد گفت: خوب میخوام مریضو معاینه کنم همه میخواید باشد نه؟...با لبخند گفت: میخواید شیوون چشاشو باز کرده ببینه همه چقدر دوسش دارید که اومدید اره؟...پسرها با لبخند با سر تکان دادن گفتند: بله...گیون سوک هم بالبخند رو به شیوون گفت: پس بهتره آقای شیوون رو بیدار کنیم ببینیم وضعیت جسمیشون چطوره؟...و روی شیوون خم شد با دست چند ضربه آرام به گونه شیوون زد گفت: اقای شیوون چشاتو باز کنید؟...آقای شیوون؟...شیوون جوابی نداد و تکانی نخورد، دکتر کارش را تکرار کرد دوباره صدایش زد که اینبار شیوون پلک هایش تکان خورد ارام چشمانش را باز کرد، خمار به دکتر نگاه کرد.

گیون سوک لبخندش پر رنگتر شد گفت: آقای شیوون صدامو میشنیوید؟...منو میبینید؟...شیوون با بستن و باز کردن چشمانش جواب داد و گیون سوک انگشت خود را میان دو دست شیوون گذاشت گفت: خوب...شیوون میتونی دستمو بگیری؟...سعی کن انگشتمو بگیری...انگشتامو که حس میکنی؟...پس بگیرشون...شیوون به آهستگی انگشتانش را جمع کرد، انگشت دکتر را در مشت گرفت، ولی نتوانست کاملا مشت کند بازش کرد.

همه دور تخت حلقه زده بودنند و با چشمانی نگران به شیوون خیره شده بودنند. گیون سوک گویی شیوون نبردی را برده بود با خوشحالی گفت: خیلی خوبه...خیلی خوبه...عالیه...به طرف پای شیوون رفت با دست کفه پای راست شیوون را گرفت گفت: آقای شیوون دستمو حس میکنی؟...حس میکنی که کجای پاتو گرفتم؟...اینبار شیوون لبانش را تکان داد با صدای ضعیفی که به پچ پچ شبیه بود گفت: اره...

گیون سوک سریع با انگشت کفه پای چپش که گچ گرفته بود تا قوزک را قدری غلغلک داد گفت: اینو چی حس میکنی؟...میدونی کدوم پاته؟...شیوون با بی حالی زیادی پلک هایش را بست و بازشان کرد. گیون سوک با خوشحالی گفت: خیلی خوبه...همه چیز خوبه...خوشبختانه به نخاش آسیبی نرسیده...انداماش خوب کار میکنه...مشکل شنوایی و بینایی هم نداره...مادر شیوون که با چشمانی نگران و خیس به شیوون و کارهای شیوون نگاه میکرد، با حرفهای دکتر از شوق اشکاش جاری شد، دست چپ شیوون رو گرفت و بالا اورد بوسید با صدای لرزان از گریه شوق گفت: خدایا شکرت...پسر عزیزم حالش خوبه...خدارو شکر...بقیه هم چشمانشان از شوق میدرخشید، الا کیو که ترس و نگرانیش بیشتر شده بود.

شیوون با بی حالی قدری سرش را چرخاند با چشمانی خمار مادرش را نگاه کرد لبان کبودش تکان خورد با صدای که به زحمت در امد گفت: شما کی هس؟...صدایش خیلی ضعیف شنیده شد ولی مادر متوجه شد، چشمانش گرد شد، دستش یخ زد فکر کرد اشتباه شنیده، با وحشت پرسید: چی؟...چی گفتی پسرم؟...شیوون با بی حالی سرد نگاهش میکرد پلکی زد، اینبار قدری بلند تر گفت: شم کی هس؟...شیوون کلمات را کامل نمیتوانست بگوید و این بخاطر عوارض در کما بودن بود.

همه چشمانشان مانند چشمان مادر شیوون گرد شد، گیون سوک دوباره روی شیوون خم شد یک دستش را به تخت ستون کرد گفت: چی میگی شیوون؟...ایشون مادرته...نمیشناسیش؟...آقای چویی هم یک دستش را به تخت ستون کرد با چشمان از حدقه در امده به شیوون نگاه میکرد تقریبا فریاد زد: شیوون...پسرم...ما رو نمیشناسی؟...من پدرتم نمیشناسی؟...شیوون نگاه بی حالش را به روی پدرش چرخاند با نگاه سردتری با ضعف گفت: من نمیشناس...

چهره آقای چویی از وحشت بی رنگ شد رو به دکتر با همان حالت فریاد زد: اینجا چه خبره اقای دکتر؟...شیوون چش شده؟...اون کسی رو نمیشناسه؟...گیون سوک بدون جواب دادن به آقای چویی فقط به شیوون نگاه میکرد، دوباره چانه شیوون را گرفت به طرف خودش چرخاند با ابروهای درهم از نارحتی پرسید: شیوون به من نگاه کن ببین من چی میگم...تو میدونی کی هستی؟...شیوون هم بی حال جواب داد: چو شیوون...

دکتر جانگ پرسید: همین؟...فقط چوی شیوون؟...میدونی چی کاره ای؟...پدر و مادرت کین؟...کجا زندگی میکنی؟...کجا کار میکنی؟...شیوون ضعیف و بی حال بود، از حرفهای دکتر هم گیج شد ترسید، او هیچکس را نمیشناخت، نمیدانست چه اتفاقی افتاده، نمیدانست کجاست، با گیجی ابروهای کلفتش قدری گره خورد گفت: نه...هیچ یادم نیست...دکتر نگران تر شد پرسید: شیوون بگو ببینم میدونی چه اتفاقی برات افتاده؟...چیزی یادته؟...شیوون با همان بی حالی گفت: نه...دکتر گیون سوک بدون تغییر در چهره اش گفت: خوب...حالا به همه نگاه کن...بگو کدوم از کسایی که اینجا هستند رو میشناسی؟...

شیوون با چشمان خمارش بی حال با چرخاندن سرش همه را نگاه کرد و به آرامی گفت: کیو کو؟...کیو  ؟...

مادر با وحشت گفت: کی؟.. کی رو صدا میکنی؟...شیوون نفس نفس زد از این همه ادم غریبه که به او خیره بودنند ترسید، نگاه ترسانش که دانه های اشک در ان غوطه ور بود را چرخاند. گیون سوک سر راست کرد، رو به کیو که مات و گیج نگاه میکرد گفت: کیو ؟.. داره تو رو صدا میکنه...شیوون با ترس به دکتر نگاه میکرد دوباره نالید :کیو ...کیو  با صدای دکتر گویی از خوابی سنگین بیدار شد یکه ای خورد به تخت چسبید روی شیوون خم شد گفت: شیوون من اینجام...

شیوون چشمان خمارش بی حالتر شد نفس زنان به کیو نگاه کرد اشکی لرزان از گوشه چشمانش جاری شد، با همان صدای ضعیف گفت: کیو اینا کی؟.. من اینا رو...دست چپش را از میان دست مادرش به زحمت بیرون کشید به طرف کیو قدری بالا آورد ولی از ضعف دوباره داشت میافتاد روی تخت که کیو دستش را گرفت گفت: نمیشناس...

کیو چشمانش قدری باز شد نگران گفت: شیوونی تو کسی رو نمیشناسی؟...چی میگی؟...با دست به یک یک اشاره میکرد گفت: اینا مامان و باباتن...اونم جیوون خواهرته...اونم جانگسو دامادته...بچه ها رو چی؟...دوستاتو نمیشناسی؟...شیوون بدون تغییر در چهره اش فقط به کیو نگاه میکرد گفت:کیو ...بریم خونه...کیو  من میترسم...میخواست بلند شود به آغوش کیو رود، به خود تکان داد ولی انقدر ضعیف و بی حال بود که نتوانست کاری بکند فقط دستش در دست کیو تکانی خورد، چشمانش از اشک لرزید.

مادر شیوون آنقدر شوکه بود که نمیتوانست چیزی بگویید با چشمانی گشاد شده فقط گریه میکرد. حال بقیه هم بهتر نبود با وحشت و گیج و نگران نگاه میکردنند. همه میدانستند که شیوون دروغ نمیگوید حالش هم طوری نیست که در حال شوخی باشد، گویی لال شده بودنند، نمیدانستند چه اتفاقی افتاده، شیوون واقعا کسی را نمیشناخت؟

آقای چویی کمر راست کرد با خشم بر سر دکتر فریاد زد: دکتر چی شده؟...شیوون چرا اینجوری رفتار میکنه؟...تو گفتی مشکلی نداره...پس این چیه؟...اون کسی رو جز این پسرک نمیشناسه؟...دکتر کمر راست کرد با ابروهای درهم به پدر شیوون نگاه کرد گفت: آروم باشید اقای چویی...چرا فریاد میزنید؟...اینجا اتاق مریضه...نمیدونید نباید فریاد بزنید؟...شیوون به استراحت احتیاج داره...

با کلافگی و ابروهای درهم به موهای بلند خود چنگ زد گیج گفت: من هم نمیفهم...شیوون به غیر از کیو هیشکی رو نمیشناسه...این خیلی عجیبه...رو به پرستار کنار دستش گفت: سریع باید ببریمش برای گرفتن عکس "ام آر آی"...همه چیزو اماده کنید...پرستار با سر تکان دادن دوان به بیرون از اتاق رفت.

شیوون اشک ریزان با چشمانی به شدت خمار نفس نفس زنان که سینه اش به شدت بالا و پایین میرفت به کیو خیره بود. کیو هم در دریای عشق و شادی غرق بود، انگشتانش صورت شیوون را نوازش میکرد، اشک هایش را پاک میکرد زمزمه کرد طوری که جز شیوون بقیه نمیشنیدند: آروم باش عشقم...باشه میریم خونه...گریه نکن جون دلم...اروم باش...باشه گریه نکن...برای ارام کردنش سرش را به فاصله چند اینچ به صورت شیوون نزدیک کرد گفت: آروم باش جون دلم...آروم باش...

شیوون گویی نوای لالایی شنیده بود نفس نفس زدنش آرام گرفت و چشمانش را ارام بست و گریه اش قطع شد و به خواب رفت. کیو خوشحال بود، میخواست فریاد بزند آنقدر بلند که دنیا صدایش را بشنود، شیوون جز او کسی را نمیشناخت، چیزی به یاد نمیاورد، از نظر بقیه این خیلی بد و وحشتناک بود ولی از نظر کیو این عالی بود، شیوون دیگر چیزی یادش نبود، ان خاطرات بد، ان تج/اوزها و کتک ها و عذابها. فقط او را به یاد داشت، چقدر شادی اور و لذت بخش بود.

برای کیو دیگر چیزی مهم نبود، شیوون بهترین هدیه را به او داده بود او را شاد کرده بود. البته جز هیچل و سونگمین بقیه به شدت ناراحت و نگران بودنند. هیچل و سونگمین از اینکه شیوون همه چیز را فراموش کرده بود ناراحت بودن ولی از طرفی خوشحال بودن که شیوون آن اتفاق وحشتناک را فراموش کرده بود پس هیچل را هم فراموش کرده بود هیچل جلوی پدر شیوون و بقیه لو نرفته بود و این برای انها شادی اور بود.

مادر شیوون به شدت گریه میکرد، پدر شیوون هم به شدت خشمگین بود، خشم از حال پسرش، خشم از نشناخته نشدن توسط پسرش، خشم از اینکه پسرش فقط کیو را به میشناخت، خشم از اینکه پسرش دوباره در کنار کیو آرام میگرفت پدرش برایش غریبه شده بود، خشم از اینکه نقشه اش بهم ریخت او که میخواست با به هوش امدن شیوون کیو را از شیوون جدا کند، با وضعیتی که پیش امد دیگر نمیتوانست این کار را بکند و این او را خشمگیتر میکرد.

دکتر گیون سوک هم هاج و واج با شگفتی نگاه میکرد، مانده بود چه اتفاقی افتاده. شیوون فقط کیو را به یاد میاورد، هیچکدام از افراد خانواده و دوستانش را به یاد نداشت، نه خاطره ای داشت نه کسی رو میشناخت جزکیو . شگفت زده بود که دوباره معجزه ای عجیب دیده بود. البته دلیلش را میدانست، ولی نگرانی هم داشت ممکن بود، مغز شیوون آسیب شدید دیده بود، گلوله با انکه وارد نشده بود شاید آسیبی به مغزش رسانده بود؟ ولی اگر اسیب ندیده بود مطمئنا پاسخش همانی بود که فکرش را میکرد؟ جواب همه این سوالاتش را جواب آزمایش مشخص میکرد.



نظرات 3 + ارسال نظر
رویا یکشنبه 9 آبان 1395 ساعت 14:21

قوفونت مهدیس جون!
پس حتماً تو کلاس نهمى!
امثال باید خیلى دقت بکنى!
انتخاب رشته بحث مرگ و زندگیه!
اگه انتخاب کنى نمیتونى عوضش کنى!
البته با معذرت از نوناى خومشلم!
کلاً وبلاگتو کردم وبلاگ درسى!

راحت باشید عزیزای من

مهدیس یکشنبه 9 آبان 1395 ساعت 13:41

سلاااام
منو رویا همسنیم فقط من نیمه دومم بیستو یک آبان
من باید به رویا هم بگم اونییی
من کوچیکترینتونم
حال کردم بابای شیوون ضایع شد ای دلم خنک
فدا دست به قلمت
مرسی که بهمون حال دادی
عاشق شیوونم یعنی
چه خوب باباشو به جا نیاورد خخخخ
دوشت دالم اونی

سلام عزیزدلممممممممم
اره بابای شیوون ضایع شد
خواهش میکنم عزیزجونی... فدی تو
منم دوستت دارم خیلی زیادددددددددددد

رویا شنبه 8 آبان 1395 ساعت 21:54

جییییییییییییغ!
شیوونى بالأخره به هوش اومد!
انقد خوشحالم نمیدونم چیکار بکنم!
فقط میخندم!
بیچاره کیو!
بچمو افسرده کردى رفت!
باباى شیوون دلش کتککککککککککککک میخواد؟!!!!
گفته باشما من کمربند مشکى کاراته دارم!
واقعاً دارم!
میزنم یه بلایى سرش میارما!
تو اون حرف که گفتى بهار خیلى قشنگه و فصل معشوقاس شکى ندارم!
من متولد بهارم!
چهارده فروردین هشتاد!
سیزده مو در کردم بعد اومدم دنیا!
ینى موندم خدا روزى بهتر از این برا متولد شدن من پیدا نکرده؟
نحس ترین روز هر دانش آموز!
ولى خو من راضیم!
خیلى حال میده!همیشه یا دو هفته زودتر یا دو هفته دیرتر میگرم تولدمو!
ینى قربون خودم بشم!
هیچوقت تولدمو درست تو اونروزى که هست نگرفتم!
امروز نگارش داشتیم!
داده بود یه انشا رو هم به صورت عینى و هم ذهنى بنویسید.
حالا من مشنگ بین این همه موضوع رفتم از چى انشا نوشتم؟
.
.
.
.
درمورد جن!
تازه به یکى از دوستامم گفتم راجع به خر بنویس!
معلمم قشنگ بهم نمره داد!
داد هیجده از بیست!
تازه گف موضوعت خوبه فقط پاراگراف نویسى نکردى!
البته با اون چرت و پرتایى که من نوشتم هیجده ام زیادیش بود!
در عین ادبى بودنش کل کلاس ترکیدن از خنده!
تازه میگه تو ذهن خیلى خلاقى دارى خانوم میرزایى!
همه انشاهام به همین شکله ها!
یه بار راجع به تقلب،یه بار دیوار کلاس(این دیگه ته خنده بود!)،یه بار تفاوت هاى بین دختر و پسر...
کلاً حال میکنن با انشاهام!
میگن داستان بنویس تو مسابقه شرکت کن!
والا همینم مونده اداره آموزش پرورشم بدونن من چه ذهن معیوبى دارم!
بگذریم!
آه!
چه شاعرانه!
شیوونى فقط کیو رو یادش مونده بود!
هى! کار خدارو میبینى؟عشق چیکارا که نمیکنه!
قربون خود خدا بشم!
خیالم یکم راحت شد!
نونا! باورت نمیشه هر وقت آخرین کلمه هر قسمتو میخونم میفهمم تو یه دقیقه کم کم هفتاد بار نفس کشیدم!
نبضو که دیگه نگووووووووو!
میره رو ١٦٠ بار تو دقیقه!
قلمت که حررررررف نداره!
خیلى رویایى مینویسى!
آدم خودشو تو همون شرایط تصور میکنه!
اصن اگه شک داشتم حالا متوجه شدم تو نوناى خودمى!
فایتینگ نونا!

خوشحالم که سراین داستان هم خندید ی
اوه اوه...ارامش خودتو حفظ کن بابای شیوون کاری نمکینه
اخه الهی متولد بهاری؟ مثل شیوونی که متولد بهاره خوشبحالت که مثل شیوون بهار دنیا اومدی.... نه بابا همه روزای خدا خوبه عزیزلم ..

چرا اون روزم خوبه دیگه...چرا دو هفته زودتر یا دیرتر؟
....
ها؟ جن؟...چرا؟به دوستت گفتی خربنویسه؟
چه کارها نمیکنی تو.... واقعا معلم بهت نمره داد؟
دختر تو یه موضوعاتی رو مینویسی ها از دست تو...کلا تمام کلا س رو میزاری سرکار نه؟

....
ای بابا داستان من حسابی حالتو بد مکینه ها بیچاره نبض و نفست....من بیرحم چه مکیمنم باهات شرمنده
الهی فدای تو...خجالتم میدی با تعریفات...نه بابا من همچین خوب هم نمینویسم.....
ممنون گلم...تو هم برای درسات فاتینگگگگگگگگگگگگگگگگگ

دوست دارم یه دنیا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد