SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

شکارچی قلب 42


سلام دوستای گلم...


خوب هنوز داستان جدیدم به چند قسمت نرسیده و فعلا این رو گذاشتم... شاید هفته دیگه قسمت اول رو بتونم بذارم...شاید ....

بفرماید ادامه ....

  

طپش چهل و دو

 

 

لیتوک بدون سر راست کردن گفت: بنشین...سونگمین روی مبل جلوی میز لیتوک نشست و منتظر خیره به لیتوک شد. لیتوک در حال نوشتن بود پرسید: حال هیچل چطوره؟...هنوز حرفی نزده؟...نگفته چرا خواهرش اونجا بوده؟...سرش را بلند کرد با چهره جدی و اخم گفت: چرا باند شکارچی خواهرشو گروگان گرفته؟...اصلا حرف میزنه؟...سونگمین چشمان غمگین شد، آهی بلند کشید گفت: نه...هیچ حرفی نمیزنه...انگار لال شده...دکتر میگه چون شوکه شده نمیتونه حرف بزنه...لیتوک بدون تغییر در چهره اش پرسید: یعنی اصلا حرف نمیزنه؟...حتی در مورد خواهرش و این اتفاقات حرفی نمیزنه؟...

سونگمین گفت: کلا که نه حرف نمیزنه...خیلی بخواد چیزی بگه فقط بله یا نه میگه...هیچی نمیگه همش توی اتاقش یه گوشه گز کرده نشسته و خیره به یه جایی میشه...گاهی اوقات اشک میریزه...نه غذا میخوره...نه میخوابه...گاهی اوقات هم انقدر م/ست میکنه که بی هوش میشه...ولی یهو دیروز از اتاق اومد بیرون تا تونست غذا خورد بعد از دیروز ظهر تا خود امروز صبح یه سره خوابیده بود...امروز صبح هم سر میز صبحانه ازش سوال کردم ولی بازم چیزی نگفت...صبحانه رو نیمه کاره ول کرد رفت تو اتاق...

سونگمین همه چیز را درست گفت، تمام رفتار هیچل رو، هیچل با مرگ خواهرش افسردگی گرفته بود و به اداره پلیس نمیرفت تمام مدت در خانه سونگمین بود. ولی سونگمین همه چیز را میدانست، علت همه اتفاقات رازی در قلبش حبس بود که سنگینیش تمام جانش را به درد اورده بود، اگر بازگو میکرد مطمئنا هیچل حال در زندان بود، و او این را نمیخواست، چون میخواست کمکش کند میخواست به جای زندان به هیچل فرصت جبران خطاهایش را بدهد. پس مجبور به دروغ شده بود، در مورد صبح هم دروغ گفت: او با هیچل راجبه راز مشترکشان دعوا کرده بود، در مورد اینکه هیچل باید به خود بیاید و انتقام خواهرش را بگیرد، انتقام شیوون و لی مین هو را و همه قربانی های زن و مردی که توسط این باند شکارچی قلب کشته شدند. بر سر او فریاد زده بود که باید به جای اینکه خود را پشت بیماری قایم کند بلند شود، بلایی که سر شیوون را آورده جبران کند، باید آن افراد را پیدا کند آنچه که حقش است را از انها پس بگیرد، با بی رحمی به او گفته بود مرگ خواهرش سزای کاریست که با مین هو و شیوون و بقیه کرده و نشستن در خانه و اشک ریختن خواهرش را زنده نمیکند.

صدای لیتوک او را از افکارش بیرون آورد که گفت: نمیدونم چرا از هیچل اطلاعات کاملی نیست؟...طی تحقیقات ما او پدر مادر داشته ولی از خواهرش چیزی نمیدونستیم...از همه عجیب تر تو مراسم ختم خواهرش پدر و مادرش نبودند...وقتی دوباره رفتیم سراغشون اونا اونجا نبودند...اصلا نمیفهم هیچل با این اطلاعات کم و عجیبی که داره چطور وارد پلیس شده...خیلی مشکوکه...اگه حرفهای کیو در مورد خبرچین بودنش درست...سونگمین امانش نداد گفت: نه خبرچین نیست...اونا رو هم نمیدونم...خودش باید بگه...سونگمین حرف زد و حرف زد، البته فقط چیزای که لازم بود. به راز که میرسد حرف را عوض میکرد سعی میکرد با دلایل غیر منطقی لیتوک را قانع کند.

لیتوک با چهره ای درهم گوش میداد با تمام شدن حرف سونگمین گفت: الان این مهم نیست...مهم اینکه که افراد اون باند رو گیر بیاریم...اون افراد تا حالا مثل سایه بودنند پشت هم خلاف میکردنند و قربانی تحویل ما میدادنند...از زمان دستگیری ژومی و گروگان گرفتن شیوون دیگه کاری نکردنند...همه کارای خلافشون خوابیده و ناپدید شدن...ما باید اونا رو گیر بیاریم...اونا باید تقاص تمام خلافایی که کردنند رو پس بدن...باید بابت مرگ تمام قربانی های بیگناه و مرگ لی مین هو...چشمانش از اشک سوخت گفت: کاری که با شیوون رو کردنند پس بدن...اونا علاوه بر زندگی قربانی ها زندگی ما رو هم نابود کردنند...

سونگمین هم که با چشمان اشک آلود به حرفهای لیتوک گوش میداد با جمله آخرش وحشت زده شد با نگرانی پرسید: قربان میتونم چیزی بپرسم؟...لیتوک که سرش پایین بود با چشمانش که اشک در ان میدرخشید سرش را بلند کرد گفت: چی؟...بپرس...سونگمین گفت: قربان...حال همسرتون خوبه؟...بچه...بچتون خوبه؟...لیتوک قدری اخم کرد گفت: همسرم؟...همسرم خوبه...بچمون که هنوز دنیا نیومده...چطور؟...این چه سوالیه؟...سونگمین از شرم گونه هایش سرخ شد گفت: میبخشید که پرسیدم...اخه شما گفتید زندگیتون نابود شده...فکر کردم خدا نکرده برای همسرتون اتفاقی افتاده...بچه تون چیزی شده...

ابروهای لیتوک بیشتر درهم گره خورد قدری عصبانی گفت: نه همسرم خوبه...ولی این اتفاقی که برای شیوون افتاده معنیش نابودی زندگیم نیست...پس چیه؟...فکر میکنی اگه شیوون...نتوانست کلمه مرگ را به زبان بیاورد از بینی اش با خشم نفس اش را بیرون داد و ادامه داد: چه اتفاقی برای خانواده ام میفته...حال پدر و مادرزنم یا همسرم چطور میشه؟...میدونی الان اوضاع خونمون چطوره؟...پدر و مادرزنم روزی یه بار میرن دیدن شیوون...مادرزنم تا حد بی هوش شدن گریه میکنه با شیوون حرف میزنه...ولی شیوون به هوش نیومده...هممون مثل مرده های متحرک شدیم داریم زندگی میکنیم...اشک گونه هایش را خیس کرد: نمیدونم چرا ولی دیگه امیدی ندارم...هر زنگی که بهم زده میشه فکر میکنم خبر بدی از شیوون میخوان بهم بدن...اگه شیوون از کما در نیاد...دیگر نتوانست ادامه دهد گریه بی صدایش خفه اش کرد و سرش را میان دو دستش گرفت و صورتش را از سونگمین پنهان کرد، سونگمین هم گریه اش گرفت و با گزیدن لبش اشک بی اختیار گونه هایش را خیس کرد، ذهنش درگیر بود چه باید میکرد؟ باید به لیتوک همه چیز را میگفت؟ باید هیچل را وادار به اعتراف میکرد؟ با این کار هیچل نابود میشد. نمیدانست چه بکند از طرفی وظیفه اش به او اجبار میکرد که همه چیز را بگوید و از طرفی قلبش اجازه نمیداد تصمیمی گرفت از جایش بلند شد از در خارج شد.

*************************

18 مارس 2012

سونگمین و هیچل با قدمهای آهسته راهی اتاق لیتوک شدند سونگمین برای چندمین بار به هیچل که کمی حالش بهتر شده بود دعوا کرده بود وادارش کرد که برای اعتراف به اتاق لیتوک بروند. سونگمین با حالت جدی و اخم الود که این روزها گلچین چهرهش شده بود چند ضربه به در شیشه ای اتاق لیتوک زد با شنیدن پاسخ با هیچل وارد شد، هر دو دم در ایستادنند. لیتوک کنار کمد فلزی در کشویش در حال جستجو بود به موبایلش جواب میداد: نه...خیلی خوب ..باشه...رو برگردانند با دیدن ان دو با دست اشاره کرد که داخل شوند، ان دو وارد شدند و سونگمین در را پشت سرش بست.

لیتوک با بستن کشو با چهره ای در هم به موبایلش جواب داد: چشم...میارم برات...هر اتفاقی افتاد...آره شیوون کوچکترین عکس العملی نشون داد اول به من بگو...باشه مواظبش باش...فعلا خداحافظ...با تمام شدن مکالمه اش کنار میز کارش ایستاد رو به آن دو کرد. هیچل و سونگمین سلام کردنند، لیتوک هم گفت: روز بخیر بنشینید...هیچل  صورتش به شدت لاغر و رنگ پریده و دور چشمانش گود افتاده بود، با صدای لرزانی گفت: رئیس باید یه چیزی بهتون بگم...لیتوک هم که بخاطر نگرانی برای شیوون به شدت لاغر شده بود روی صندلیش نشست با چهره جدی و به شدت اخم الود گفت: باشه...بشین و بگو...نکنه میخوای ایستاده حرف بزنی؟...هیچل  با قورت دادن اب دهانش گفت: نه میشینم...نشست و سونگمین هم کنارش روی صندلی جا گرفت.

هیچل با چشمانی که از ترس و غم سرخ شده بود نفس اش را در سینه اش حبس کرد گفت: رئیس...من...من خبرچین باند شکارچی قلبم...با بیرون دادن نفس اش منتظر عکس العمل لیتوک شد، ولی لیتوک با ابروهای درهم و چهره ای خسته فقط به او خیره بود. سونگمین و هیچل با چشمانی که از تعجب گرد شده بود به او نگاه کردنند لیتوک جدی گفت: میدونم...بقیه اش...هیچل  از تعجب زبانش بند امده بود با لکنت گفت: ش...شما...مید...میدونستید؟...لیتوک بدون تغییری در چهره اش گفت: آره...هیچل  سریع پرسید: از کجا؟...لیتوک به پشتی صندلی تکیه داد با حالت جدی تر گفت: اومدی همین و بگی؟...هیچل  دستپاچه شد با ابروهای بالا زده گفت: نه...نه...میخواستم بگم...میخواستم...

لیتوک گفت: گوش میدم...هیچل سرش را پایین کرد تا چشمان شرمگینش به چشمان خشمگین لیتوک که نگاهش تن هیچل را میلرزاند و زبانش را لال میکرد نیافتد با صدای لرزانی گفت: همینطور که گفتم من خبرچین شکارچی قلب هستم...اول از همه باید بگم رئیس اصلی باند کیم ریووکه...کانگین رئیس دومه و ژومی هم پزشک و رابط گروه با چینی هاست...تمام قربانی ها توسط کانگین گرفته میشدند...خود کانگین بهشون تج/اوز میکرد...اون یه حیوون وحشی و شه/وتیه...براش فرق نمیکرد چه زن و چه مرد اون بهشون تج/اوز میکرد...اون یه گ//ی هر//زه سیری ناپذیره...با این جمله هیچل چشمان لیتوک قدری ریز شد یاد شیوون و فیلم تج/اوزی که دیده بود افتاد، دندانهایش را بهم ساید، چشمانش خیس اشک شد ولی چیزی نگفت.

هیچل ادامه داد: ژومی یه پزشک چینیه...اون تمام قربانی ها رو عمل میکرد و قلب و بقیه اعضای به درد بخورشون رو در میارود با رابطه هایی که توی چین داشت اعضا بدنها رو به چین میفرستادنند...فقط اعضایی که کمتر زنده میمونند مثل قلب رو به بیمارستانی تو سئول میدادنند...به بیمارستان "امید قلب ها" که رئیس بیمارستانش عموی ریووکه...این قلب ها رو برای بیمارانی خاص و پولدار به این بیمارستان میفرستادنند...بیمارانی که به خاطر پولشون خلاف براشون فرق نمیکرد...سرش را پایین تر کرد دندانهایش را از خشم بهم ساید با مشت کردن انگشتانش گفت: ریووک داماد منم بود...اون با خواهرم ازدواج کرده بود...من وقتی ده سالم بود پدر و مادرم مردنند...خواهرم سورا با اینکه فقط 5 سال ازم بزرگتر بود ازم مراقبت کرد...اون توی یه بار پادویی میکرد...یهو سرش را بالا اورد با ابروهای بالا زده گفت: البته نه به عنوان یه میزبان یا تنفروشی...نه... با اینکه خیلی خوشگل بود ولی این کارو نمیکرد...اون توی تمیز کردن و شستن ظرفها از این کار توی بار کار میکرد...

لیتوک با حالتی جدی حرفش را قطع کرد پرسید: گفتی پدرو مادرت مرده اند؟...ولی تو پرونده ات یه زن و مرد رو معرفی کردی...حتی ما به دیدنشون رفتیم...اگه پدر نداری اونا کی بودن؟...هیچل  چهر اش غمگین شد گفت: نه درست نیست ...من پدر و مادرم مرده اند...اون مرد وزن هم از طرف ریووک اجیر شدن...وقتی کیو بعد از گروگان گرفته شدن معاون چویی بهم تو اداره جلوی همه گفت جاسوس...منم به ریووک گفتم که بهم مشکوک شدین...ریووک که از قبل این پرونده رو برام درست کرده بود اون دو نفر رو اجیر کرد تا...لیتوک چهره عصبانیش با اخم بیشتری همراه شد گفت: خیلی خوب فهمیدم بقیه شو بگو...

هیچل اب دهانش را قورت داد با چشمان اشک الود گفت: خواهرم با همین کار کردن منو به مدرسه فرستاد و درس خوندم میخواستم پلیس بشم...ارزوی بچگیم بود...ولی 5سال پیش تصادف بدی کردم تو بیمارستان بستری شدم...احتیاج به عمل داشتم...بخاطر کلیه هام که اسیب دیده بود...خواهرم هم به هر دری زد تا پول عملم رو جور کنه ولی نشد...تا اینکه با ریووک که همیشه به اون بار میرفته...اشنا میشه ریووک عاشق خواهرم بود...ریووک خرج بیمارستان رو میده حتی برام کلیه هم پیدا میکنه...بعد از یه سال با اینکه ریووک از خواهرم خیلی کوچیکتر بود با خواهرم ازدواج میکنه ما پیش اون زندگی میکردیم...ما فکر کردیم ریووک بهترین مردیه که خواهرم باهاش ازدواج کرده...ولی بعدش فهمیدم اشتباه کردم...ریووک خلافکاره...اون موقع ریووک یه خلافکار کوچیک بود...هنوز رئیس نشده بود...با باندی که تو قاچاق اعضای انسان دست داشت و دستیار بود...بعدشم من توی دانشگاه افسری قبول شدم که کارهای خلافشو فهمیدم و اعتراض کردم...اونم بهم دروغ گفت که دیگه این کارو ادامه نمیده...اون موقع نمیدونستم چرا ریووک به شغلی که من انتخاب کردم اعتراضی نکرد...بعدها فهمیدم بخاطر اینکه برای اینده بهم احتیاج داشت...

نفسی تازه کرد ادامه داد: یک سال پیش ریووک خودش مستقل شد یه باند تشکیل داد رئیس باند شد...وقتی فهمیدم باهاش دعوا کردم خواستم لوش بدم...ولی اون از طرف خواهرم تهدیدم کرد...ریووک گفت اگه لوش بدم خواهرمو میکشه...منم نمیتونستم خواهرمو فراری بدم...چون اینقدر بادیگارد دور خواهرم ریخت که نزدیک شدن بهش برام سخت شد چه برسه که فراریش بدم...منم تصمیم گرفتم وقتی وارد اداره پلیس شدم اونو لو بدم...ولی ریووک هر روز قویتر شد با وارد شدن من به اداره آزارشو نسبت به خواهرم که اونم فهمیده بود ریووک کیه و چند بار فرار کرد ولی گیر افتاده بود رو زیادتر کرد...حتی به بچه شون رحم نکرد اون به جای دیگه ای برد...گفت اگه لوش بدم دختر شو میکشه...الانم نمیدونم خواهر زاده ام کجاست...ریووک هر وقت من نسبت به کارش اعتراضی میکردم یا چیزی در مورد اداره پلیس میخواست من لو نمیدادم خواهرمو تا حد مرگ کتک میزد...میزاشت من صدای گریه و ضجه ها و التماسشو بشنوم مجبور به همکاری باهاش بشم...منم..

لیتوک که دیگر نمیخواست قصه زندگی هیچل را بشنوه، میخواست در مورد باند بداند آرنجهایش را روی میز گذاشت حرف هیچل را قطع کرد پرسید: تو تنها خبرچین اونایی یا کس دیگه ای هم دست داره؟...هیچل  بدون تغییری در چهر ه اش گفت: نه من تنها نبودم...قبل از من"لی جونکی"بود همون پلیسی که بازرس لی مین هو فهمید اون کیه...لی مین هو تقریبا فهمید ریووک و بقیه کی هستند...ولی لی جونکی تمام مدارک و مشخصات ریووک و کانگین و بقیه رو از کامپیوتر مرکزی اداره حذف کرد...بعدشم که لی جونکی لو میره ریووک اونو میفرسته چین اونجا اونو میکشه...بعد هم ریووک منو با تهدید خواهرم به عنوان خبرچین میفرسته اداره...توی این مدت که لی جونکی رفته بود و تا من بیام یه مدرک پیدا میشه که کیو پیدا میکنه...چون افراد باند مهاجرانی چینی و تایوانی و تایلندی از این جور کشورها هستند یا افرادی که از آدمهای بی کس و آواره و گدای خیابونی هستند فقط زور دارند مغز ندارند...بیشتر اوقات کارشونو درست انجام نمیدن...وقتی جسد ها رو تو جاهای که بهشون گفته میشد رها میکردنند...لی جونکی میرفت جسدها را بازرسی میکرد که مدرکی نمونده باشه...بعد از اون هم وظیفه من بود که این کارو بکنم جسداشو کاملا لخت میکردم...توی مدتی که جاسوس پلس نبود که این کارو بکنه شماها اون مدرک رو به دست اوردید...البته باید هم بگم رئیس پلیس "یونگ" هم با باند همدست بود...

لیتوک چهره اش تغییر کرد با تعجب گفت: چی رئیس پلیس "یونگ"؟...همین رئیس پلیس اداره خودمون؟...اخه چطور؟...هیچل  چند بار سرش را به عنوان تایید تکان داد گفت: اره رئیس یونگ...چون ریووک از رئیس یونگ آتو داشت یه جوری ازش حق السکوت میگرفت...تنها پسر رئیس پلیس معتاده، زمانی که ریووک خلافکار کوچکی بود چند بار به پسر رئیس مواد میده حتی از این کار عکس و مدرک جمع میکنه...سر همین مدارک و حق السکوت گرفتن موفق شد رئیس باند بشه...

لیتوک با صدایی که میشد خشمش رو تشخیص داد گفت: اگه اینطوره که تو میگی او همدست بانده...چرا مانع تعویض گروگانها بود؟...چرا نمیخواست شیوونو با ژومی عوض کنیم؟...هیچل  گفت: نمیدونم شاید اینطوری میخواست از دست ریووک خلاص شه...سر این قضیه با ریووک درگیر بود...همش بهش میگفت اگه این معامله رو قبول کنه همه بهش شک میکنند باید مدتی مخالفت کنه...لیتوک که کنترل خشمش دیگه برایش سخت بود با صدای لرزان گفت: اون که با این کار داشت شیوونو به کشتن میداد؟...

هیچل از خشم لیتوک ترسید آب دهانش را قورت داد .لیتوک با مشت به میز کوبید گفت: لعنتی...چشمانش را بست نفس عمیق کشید با باز کردن چشمانش رو به هیچل گفت: اینجور که تو میگی رئیس پلیس از همه چیز خبر داره درسته؟...تمام قتلها؟...حتی قتل همکارش لی مین هو؟...هیچل  با سر تایید کرد. لیتوک بدون تغییر چهره اش پرسید: هنری؟...هنری رو کی لو داد؟...تو یا رئیس پلیس؟...اصلا قضیه اون کارتا چیه؟...کی قضیه اون کارتا رو گفته؟...چطوری قربانی ها رو گیر میاوردید؟...

هیچل گونه هایش از شرم سرخ شد دوباره سرش را پایین کرد گفت: قضیه کارتا من به باند لو دادم...هنری رو هم ریووک کشت...وقتی شما در مورد هنری فهمیدید من به ریووک گفتم...اون بدون معطلی همون روز به هنری گفت که بارو ببنده و بیاد که کارش داره...بعدشم تا هنری بتونه بفهمه چی شده ریووک کشتش...اون کارتا هم یه جور کارت دعوت بود که تو بار هنری پخش میشد...البته قبلش تقریبا مشتری ها رو یه جور انالیز میکردنند...چندتا از افراد باند اونجا کار میکردنند مثل بارمند...ولی در واقع مشتری های که به اونجا میامدند رو زیر نظر میگرفتند از اونا اطلاعات زندگشیونو میگرفتند...حتی وضعیت سلامتیشون رو...وقتی میفهمیدند اونا خانواده ندارند یا با کسی ارتباط خاصی ندارند بهشون کارت میدادنند...که جشنی که معمولا اخر وقت یکشنبه ها برگزار میشد...مسابقه بزرگ قمار بود...که افرادی که میخواستند بگیرند را با کلک برنده میکردنند و جایزه اش یه تور تفریحی به هاوایی یا گوا بود...اول یه نفر بود اما بعد تعداشونو به علت درخواست بیشتر اعضا بیشتر شد...به بهانه سفر مجبورشون میکردنند که آزمایش کامل سلامت بدن...با دیدن اینکه کدوم اعضاشون به درد بخوره به قربانی ها بلیط الکی میدادند...میگفتند چه موقع بیان به همون بار...تا اونا رو به سفر ببرند...بعد اونا رو به همون کارخونه متروکه که شیوون رو گروگان نگه داشته بودن میبرند...خودتون هم که دیدید اتاق عمل مجهز با تجهیزات کامل پزشکی اونجا بود...کانگین به قربانی ها تجاوز میکرد...ژومی اونجا عملها رو انجام میداد...اعضا به چین برده میشدند و قلبها به بیمارستان امید قلبها...البته اون بارمنها فقط تو بار هنری نبودنند تو بقیه بارها و کلوب ها هم کار میکردنند.. یا به عنوان بارمن یا مشتری...و افراد را به بار هنری میکشوندن...ریووک و افرادش خیلی بی رحمن ریووک حتی به همسرش که خواهرمه رحم نکرده...اون انگشت و گوش تو اداره پست رو با تهدید بچه شون از خواهرم خواست که این کارو بکنه...وقتی هم من شیوونو نجات دادم خواهرمو کشت...

لیتوک از خشم دستانش هم میلرزید انگشتانش را بهم قفل کرد تا لرزش را نشان ندهد با چهره ای به شدت اخم الود گفت: تله ای که برای گیر انداختن شیوون گذاشته بودن هم تو میدونستی؟...نکنه اونم کار تو بوده؟...

هیچل سرش را بلند کرد با چشمانی از ترس گرد شده گفت: نه...من تله رو نذاشتم...بعد دستگیری ژومی باند غافلگیر شد...من به ریووک در مورد کیو و شیوون که دارند مخفیانه کاری میکنند گفتم...اونم فهمید دارند در مورد اون تحقیق میکنند برای دوباره پس گرفتن ژومی خبرچینی که داشت در موردش تحقیق میکرد رو گیر اورد با گروگان گرفتن خانواده اش شیوونو به اون باغ کشوند...شیوونو گروگان گرفت ولی از وجود هیچل همراه شیوون خبر نداشتند...اونا بهم گفتند که فقط برای آزادی ژومی شیوونو گروگان میگیرند من نمیدونستم که بهش تج/اوز میکنند...اون...

سونگمین سریع گفت: ولی هیچل شیوونو نجات داد حتی خواهرش...لیتوک با خشم رو به سونگمین گفت: آره با یه گلوله تو سرش...هیچل  سرش را پایین کرد گفت: اون کار من نبود... کار کانگین بود...چون شیوون چهره منو دید کانگین بهش شلیک کرد...لیتوک امانش نداد با صدای بلند پرسید: چرا؟...چرا شیوونو گروگان گرفتید؟...چرا ژومی رو فراری ندادی؟...رئیس پلیس که همکارتون بود...

هیچل سرش را بلند کرد اشک چشمان شرمگینش را خیس کرد لب زیرینش را گزید با صدای لرزانی گفت: نمیشد...نمیتونستم شماها مواظب ژومی بودید...رئیس پلیس هم گفت نمیتونه تو این کار دخالت کنه بهش مشکوک میشن...سرش را پایین کرد صدایش ضعیف تر شد: از همه مهمتر به شیوون حسادت میکردم...باند به ژومی احتیاج داشت چون بدون ژومی نمیشد اعضا رو برای فروش داشته باشن و رابطه چینی هم بدون ژومی حاضر به معامله با باند نبود...پس برای پس گرفتنش احتیاج به گروگان داشتیم...ریووک ازم خواست که یکی از افراد که از همه مهمتره میشه با گروگان گرفتنش ژومی رو آزاد کرد پیشنهاد بدم...منم شیوونو پیشنهاد دادم همونی که ریووک هم ازش کینه داشت چون شیوون پدر ریووک رو دو سال پیش توی درگیری باند مورچه های سیاه که رئیسشون پدر ریووک بود کشته بود...و توی اون درگیری همه یا کشته شدن یا دستگیر شدن...ولی ریووک زنده موند و فرار کرده بود...ریووک هم از خداش بود تا انتقام بگیره...

لیتوک خونش به جوش امد از خشم تمام بدنش میلرزید با صدای بلند گفت: حسادت؟ گفتی حسادت میکردی؟...حسادت برای ‌چی؟...چرا به شیوون حسادت میکردی؟...هیچل  سرش را بلند کرد با صورتی که اشک گونه هایش را خیس کرده بود چشمانش را سرخ شده بود گفت: چون شیوون همه چیز داشت من نداشتم...همه چیز و همه کس مال شیوون بود ولی من تنها چیزی که داشتم داشت ازم میگرفت...شیوون ثروتمند بود...معاون رئیس بود...برادر زن رئیس بود...پدر و مادر داشت...خانواده داشت...حتی عاشق داشت...کیو  حاضره براش زمین و زمان رو بهم بریزه...ولی من چی؟...پدر و مادرم مرده اند...به شدت فقیرم...یه خواهر داشتم که اونم همه کسم بود تو دستای ریووک اسیر بود باید نجاتش میدادم...بعدشم تنها کسم سونگمینه تنها کسی که دوسش دارم...ولی سونگمین همش میگفت شیوون، هر چی شیوون بگه...هر کاری شیوون کنه...ببینم شیوون چی میگه...

لیتوک از خشم چشمانش سرخ شد و دندانهایش را بهم میساید، سونگمین با چشمانی گشاد به هیچل نگاه میکرد گفت: چولا چی میگی؟...من کی هی گفتم شیوون...من کی گفتم شیوونو دوست دارم...اره شیوون دوستمه، بهترین همکارمه...ولی این دلیل بر عشق نمیشه...یعنی تو بخاطر همچین چیزی شیوونو گیر انداختی؟...با جونش بازی کردی؟...من باورم نمیشه...

هیچل با صورتی گریان رو به سونگمین گفت: اره هیچوقت نگفتی دوسش داری ...ولی یادته بار اول که ازت در مورد شیوون سوال کردم.. تو همش ازش تعریف میکردی مثل یه بت به معشوقه بی نظیرت ازش تعریف میکردی...حتی بخاطرش باهام داشتی دعوا میکردی... تو نگاه اول عاشقت شدم... ولی تو همش از شیوون تعریف میکردی به اون توجه داشتی...همش...با مشتی که لیتوک از خشم به روی میز کوبید فریاد زد: بسه...خفه شو...ساکت شد، هر دو با وحشت به لیتوک نگاه کردنند لیتوک ادامه داد: تموم شد فهمیدم...دیگه نمیخواد از چرت و پرتات در مورد عشق مزخرفت بشنوم...تو اومدی اینجا در مورد باند اعتراف کنی یا از این چرندیاتت بگی؟...

هیچل با وحشت گفت: نه...نه...من...لیتوک امانش نداد گفت: به جای این حرفها...بهتره بگی ریووک و بقیه کجان تا دستگیرشون کنیم...هیچل  اب دهانش را قورت داد گفت: من نمیدونم هر جا که در موردشون میدونستم گفتم...ولی تمام تلاشمو میکنم تا ادرس جایی که مخفی شدن رو بدست بیارم...با اینکه به تماسهام پاسخ نمیدن ولی من بالاخره گیرشون میارم...من...سونگمین سریع گفت: رئیس حالا که هیچل همه چیز رو اعتراف کرده توی مجازاتش تاثیر داره نه؟...مجازات کمتری براش میبرن نه؟...رئیس کمکش کن شما میتونید...

لیتوک دوباره به پشت صندلی تکیه داد با چهر ه ای جدی گفت: مجازاتی در کار نیست...فکر کن هیچل مجاراتشو شده...البته یه مقدارشو مرگ خواهرش...بدترین مجازات مرگ تنها عضو باقیمونده خانواده میتونه تاوان سنگینی باشه که هیچل داده...این جمله لیتوک دوباره اشک را به چشمان هیچل راه داد و راهی گونه هایش کرد. سونگمین با تعجب پرسید: مجازاتی در کار نیست؟...چرا؟...

لیتوک گفت: کیو و شیوون تصمیم گرفته بودن مجازاتی نباشه...ما سه نفر میدونستیم که هیچل خبرچینه...یعنی شیوون فهمیده بود...شیوون فهمید به ما گفت همون موقعی که هنوز...از ناراحتی فوتی کرد گفت: گروگان نگرفته شده بود گفت که کاری میکنه که هیچل اعتراف کنه...ولی هیچوقت لوش نمیده...چون هیچل رو پسر خوبی میدونست میگفت کسی که تو دانشکده افسری با رتبه عالی قبول میشه اینقدر به کارش علاقه داره حتما برای کارش دلیلی داره...و نمیخواد نام پلیس بدنام بشه باید مخفی بمونه...میخواست کاری بکنه هیچل پشیمون بشه با اعتراف دوباره یه پلیس پاک بشه به کارش ادامه بده...با تغییر چهره صورتش بر افروخته و خشمگین به چشمان گریان و گرد شده هیچل نگاه کرد گفت: ولی من نه...من راضی نیستم...من میخوام مجازات بشی تقاص تمام کارایی که کردی رو پس بدی...ولی نه با تو زندان بودن...شما دو تا باید تمام باند و برام پیدا کنید...تک تکشونو...

رو به سونگمین گفت: شما دو نفر از نظر من مجرمید باید مسئولیت تمام کارهایی که کردید رو به گردن بگیرید...هم افراد باند شکارچی رو برام دستگیر کنید و هم باید کاری کنید که بتونم رئیس پلیس رو دستگیر کنم...به مدارکی احتیاج دارم که اونو بی هیچ راه فراری دستگیر کنم...اگر موفق نشدید هر دوتونو خودم تحویل میدم...و بدترین مجازاتو براتون میخوام...

سونگمین از تهدیدهای لیتوک ترسید با وحشت گفت: من...منو چرا تحویل میدید؟...من که کاری نکردم...من...که لیتوک بدون تغییر در چهره اش و جدی گفت: چرا تو هم با هیچل همدستی...تو اونو تو خونه ات راه دادی...اینجوری که معلومه از همه چیز خبر داشتی...اگه برای شیوون اتفاقی بیفته هیچل میشه یه قاتل تو هم میشی همدستش...درسته که کانگین به شیوون شلیک کرده...ولی چون هیچل در صحنه بوده و کانگین هم دستگیر نشده پس تنها کسی که الان متهمه هیچله ...تو هم که از همه چیز خبر داشتی میشی همدستش...

هیچل با وحشت گفت: نه مینی از چیزی خبر نداشت...اون اصلا هیچی نمیدونسته...اون شبی که شیوون تیر خورد تازه فهمید که من خبرچینم...از بقیه ماجرها هم بعد از نجات شیوون و عملش تو بیمارستان فهمید...مینی هیچیی نمیدونست...سونگمین که با حرفهای لیتوک که میدانست شوخی یا تهدید الکی نیست و رئیس چقدر در کارش جدیست چهره اش جدی و سرد شد با چشمانی که نگاه مردی شجاع به مافوقش بود گفت: باشه من همه چیز قبول میکنم رئیس...من به هیچل کمک میکنم تا اون باندو گیر بیاریم...کمکش میکنم تا مدارک لازم برای دستگیری رئیس پلیس یونگ گیر بیاریم...اگه نتونستیم حاضر به قبول هر مجازاتی هستم...حتی مرگ...رئیس من میدونم اشتباه کردم من توی این مدت یک هفته که همه چیز رو فهمیدم باید به شما میگفتم ولی نگفتم...پس من هم همدست باند شدم...من بخاطر یه عشق ممنوعه وظیفه پلیس و انسانیمو زیر پا گذاشتم...مجرم بودنمو قبول دارم...به شما قول میدم که هر چه در توان دارم رو برای گیر اوردن این باند به کار ببرم حتی جونمو...بلند شد دستش را به پشت گوشش گذاشت پاهایش را بهم کوبید و سلام نظامی داد فریاد زد: وفادارنه به کشورم خدمت میکنم...

هیچل با چشمانی حیران به سونگمین نگاه کرد، در قلبش درد و غم غوغایی به پا کرده بود بخاطر او سونگمین با اینکه پلیس پاکی بود چندین سال به عنوان پلیس بهترین کار را انجام میداد و نمونه بود؛ حال بخاطر او به خبرچینی و همدستی با بدترین باند این شهر متهم شده بود، آبرو و شرف در خطر بود، حتی ممکن بود همدست در قتل شناخته شود. و مسبب همه این بلاهای که سر سونگمین داشت میامد تقصیر او بود از این فکر چشمانش هم بی تاب اشک شد بی اختیار گریان شد.

 

لیتوک با چشمانی که اعتماد در ان موج میزد با سر تکان دادن جمله سونگین را تایید کرد. سونگمین هم با همان حال ایستاد، چشمانش میخواستند اشک را جاری کنند ولی اجازه نداد، قلبش بخاطر اینکه بخاطر عشقی که داشت به اتهام کشیده میشد درد میکرد، او که در سالهای گذشته بهترین افسر پلیس بود حال بخاطر عشق ممنوعه اعتبارش داشت لکه دار میشد، سالها کار و تلاش و زندگی به عنوان یک پلیس پاک زیر عشقی که قلبش را نارام کرده بود له شده بود از بین داشت میرفت. او باید جبران میکرد هم دوستش را حفظ میکرد هم آبرو و اعتبارش را پس میگرفت، باید باند را دستگیر میکرد هم هیچل  را نجات میداد و هم دوباره میشد یک پلیس پاک و با ابرو. این کار چه کار سختی بود مطمئنا باید زحمت زیادی میکشید معلوم نبود چه حوادثی در انتظارش بود.

هیچل به سونگمین نگاه میکرد، خواست با او همراه شود همانطور که سونگمین بخاطر او داشت از همه چیزش میگذشت، پس با چشمانی گریان از جایش بلند شد او هم سلام نظامی داد اشک ریزان به روبرویش نگاه میکرد گفت: قربان منم وفادارنه قول میدم که در دستگیری این باند تمام تلاشم بکنم...حتی حاضرم از جونم مایه بذارمو این باند گناهکار رو دستگیر کنم...هر چند من دیگه لیاقت این لباس مقدس افسری رو ندارم ولی به من یه فرصت بدید تا بتونم جبران کنم...و همینطور به سروان چوی شیوون نشون بدم که همانطور که میخواست من اعتراف کنم بشم یه پلیس پاک...منم میخوام این کارو بکنم...میخوام وقتی بهوش اومد ببینه که من شدم یه پلیس پاک...یه پلیسی که...ولی گریه امانش نداد و فقط لبانش لرزید گریه کرد.

لیتوک هم با چهره جدی نگاهش میکرد با امدن اسم شیوون چشمانش خیس شد چند بار سرش را تکان داد زیر لب نالید: باشه...فقط کاش شیوون زودتر بهوش بیاد...کاش...



نظرات 3 + ارسال نظر
مهدیس شنبه 8 آبان 1395 ساعت 14:39

ممنون اونی ژونم
من برم به درسام برسم ککککک

خواهش عزیزجونییییییییییی
برو خوشگلم...درساتون مهمتره فهمید مهمتر ...اینو همیشه میگم اول درس بعد بیاد دنیای مجازی...افرین دخترای خوشگلم

رویا شنبه 8 آبان 1395 ساعت 14:32

خیلى قشنگ بود نونا جون!
بیچاره هیچول!
چه زجرى کشیده!
نونا ببخشید!
من نمیتونم زیاد حرف بزنم الان باید برم کلاس زبان!
دستت درد نکنه!
دوشت دالم!

ممنون عزیزدلم
اره هیچل خیلی عذاب کشید
باشه گلم برو به درست برس خوشگلم
منم دوست دارم عزیزجونی

ghazal جمعه 7 آبان 1395 ساعت 21:22

بیچاره هیچول دلم واسش سوخت
ولی واسه کیو و شیوون بیشتر نگرانم
امیدوارم همه اعضا رو گیر بیارن از شو/رت آویزونشون کنن
ممنون عالی بود

اره هیچل هم روزگار بدی داره
نگران بناش...اونا اوضاعشون خوب میشه
با اعضا چیکار کنن؟از دست تو
خوواهش عزیزجونیییییییییییییییییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد