SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

دوستت دارم 8


سلام دوستان عزیزم


بفرماید برای خوندن این قسمت ....

  

عاشقتم هشت

(شیوون 17 ساله- مین هو 17 ساله- ایل وو 17 ساله- کیوهیون 25 ساله )

 

شیوون چشمانش تار میدید سرش درد میکرد به دوران افتاده بود داغی مایعی را پس سر خود حس کرد، سرش به سنگی کوه شده بود تنش بیحس بود نمیدانست در چه وضعیتی است و کجاست و چرا حالش این است. صداهای نامفهمومی را میشنید ،چند بار پلک زد تا تاری چشمانش کم شود دید کنار زمین بازی هست چند مرد درحال زدن دوستش ایل وو که به روی زمین افتاده مچاله شده هستند .مردی جوان خوش تیپ و خوش پوش که قامت بلند شق و رق داشت با فاصله ایستاده بود پک های عمیقی به سیگارش میزد با چهره ای سرد و اخم الود که سردی در نگاهش فریاد مزد به کتک خوردن ایل وو بیچاره نگاه میکرد نم نم باران شروع شده بود زمین را داشت اهسته خیس میکرد .

با کم شدن بیحسی خیسی قطرات باران را روی صورتش حس کرد، ولی نه باران اهمیت داشت نه وضعیت خودش ،جان دوستش در خطر بود باید نجاتش میاد. پس هر چه در توانش مانده بود را جمع کرد چهره ش درهم شد خواست به طرف مهاجمان یورش ببرد با صدای لرزانی فریاد زد: ولش کنید لعنتیها...چرا دارید میزندیش؟... ایل وووووووووووووووو...به نظر خودش فریاد زد ولی صدایش عادی بود نتوانست یورش ببرد فقط تکانی خورد چون بازویش  اسیر شده بودنند ،سرچرخاند به دو طرف نگاه کرد دو مرد قوی هیکل خشن را دید که بازویش را گرفته با تقلایش چنگالایشان را محکمتر کردنند که شیوون حس کرد استخوانهایش در حال شکستن . چهره اش درهمتر شد دوباره تقلایی کرد با خشم و صدای که کمی بلندتر شد به دو مرد گفت: ولم کنید لعنتی ها....شماها کی هستید؟... رو به مرد جوانی که با حرف شیوون رو بگرداند دود سیگارش را با پوفی بیرون داد ازپشت دود نگاه اخم الود سنگینی با چشمان ریز شده بهش میکرد با صدای بلندتر فریاد زد: چرا دوستمو میزنید؟...ولش کن عوضی...چیکارش دارید...

مرد جوان ( کیوهیون) تغییری به حالت چهره ش نداد چند قدم به طرف شیوون برداشت دستش بالا اورد تکانی داد بدون رو کردن به ضاربها با صدای کمی بلند گفت: بسشه.... شیون ساکت شد نفس زنان نگاهش کرد رو به ایل وو کرد فریاد زد: ایل وو...ایل وو.. ولی ایل وو تکانی نخورد. کیو نگاهش را با مکث از شیوون گرفت با چند قدم به سراغ ایل وو که تمام صورتش خونی بود و چند جای لباسش پاره و بیشتر اندامهایش زخمی و خونی بود رفت بالای سرش ایستاد به سیگار دستش پک عمیقی زد دودش را با مکث بیرون داد سیگار را انداخت زیر پایش له کرد نوک کفش را زیرچانه ایل وو گذاشت سرش را چرخاند صورت خونی ایل وو را به طرف خود کرد با حالتی خشک گفت: جانگ ایل وو...پسر جانگ معلم فضول....میری پیغاممو به پدرت میدی...بهش بگو ارباب چو لطافت نشون داده ...این تلافی اون فضولی که کرده...نذاشته اون محله رو خراب کنم.... بهش بگو اگه به کارش ادامه بده ایندفعه دیگه با این لطافت باهات رفتار نمیکنم.... ایندفعه باید جسدتو تحویل بگیره....

شیوون که با اخم شدید و نفس زنان به کیو و دوست غرق در خونش نگاه میکرد با تهدیدش چشمانش گشادتر و اخمش بیشتر شد دوباره تقلای بیفایده ای کرد تا شاید بتواند خود را از دست مردان ازاد کند روبه کیو  وسط حرفش فریاد زد: ولش کن لعنتی....چیکارش داری؟... دستمو ول کن...چرا میزنیش؟...تو یه مرده گنده ای که زورت به کوچکتر از خودت رسیده...اگه با پدرش دعوا داری برو با خودش دعوا کن...چیکار به پسرش داری؟...چون زورت بهش نمیرسه حریف پدرش نمیشی هااااا؟.. کوچکتر از خودتو میزنی که بگی خیلی زورت زیاده...خیلی قوی هستی هاااااااااااااا؟...تو یه ترسوی...ترسو.... 

کیو با فریاد شیوون حرفش نیمه ماند یهو روبرگردانند گره ابروهایش دو برابر شد چشمانش گشاد و برافروخته شد فریاد زد : چی؟... با قدمهای بلند سریع به طرف شیوون رفت گفت: به کی میگی ترسو ؟...پسره عوضی ...جلو شیوون ایستاد یهو به یقه ش چنگ زد قدری جلو کشید با چهره ای  تاریک وخشمگین تو صورت شیوون شجاع که درنگاه چشمانش هیچ ترسی از او نبود فریاد زد: تو عوضی چه غلطی کردی حرومزاده.... یهو ساکت شد با چشمانی ریز شده به صورت جذاب شیوون نگاه کرد. یقه شیوون را رها کرد ارام انگشتانش به زیر چانه شیوون گرفت سرشیوون را قدری بالا اورد با چشمانی که با ولع خاصی تشنه به تک تک صورت جذاب شیوون لیس میزد میبلعید نگاه میکرد سرجلو برد فاصله صورتش به چند اینچ رسید تا نفس های داغ شیوون به صورتش پخش شود داغ کند ،نگاه چشمان تاریکش به نگاه تیله ای چشمان زیبای شیوون قفل شد، این چشمان ، چشمانی که نگاه بینظیری داشت برایش اشنا بود ،گویی این نگاه را جای دیده بود ولی یادش نمیامد کجا . دستش چانه شیوون را رها کرد روی شقیقه شیوون گذاشت ارام پایین کشید زیر چشمش رفت نوازش میکرد ،از پوست نرم و لطیف صورت شیوون  تنش از لذت مور مور شد تشنه شد، تشنه چشیدن این پوست نرم ؛ انگشتش ارام روی گونه شیوون کشید پایین اورد با صدای خفه ای  گفت: تو اسمت چیه پسر ؟...تو خیلی گستاخی ...خیلی....کسی تا حالا جرات ....

شیوون که از خشم چهره ش درهم بود نفس نفس میزد دندانهایش را بهم میساید با حرکت کیو که انگشت روی صورتش میکشید نفس زدنش بیشتر شد سرعقب کشید دست کیو از صورتش جدا شد با خشم وسط حرفش گفت: به تو چه که من کیم...چیه...نکنه میخوای ببینی بابای منم...که یکی از افرادی که بازویش را گرفته بود لگدی به زانوی شیوون زد شیوون جمله ش نیمه ماند از درد چهره ش درهم شد چشمانش را بست ناله زد : آیییییییییییی...درخود مچاله شد چون بازویش را گرفته بودنند نتوانست کامل خم شود پلکاهاش را بهم فشرد نفس نفس میزد.

کیو که غرق صورت شیوون بود با عقب رفتن سرشیوون هیچ حرکتی نکرد حتی از حرفش عصبانی هم نشد فقط نگاهش کرد ولی با حرکت دستیارش که به پای شیوون لگد زد عصبانی شد روبه مرد فریاد زد: چیکار میکنی عوضی کثافت....مرد با سرتعظیمی کرد گفت: چوسامیدا( ببخشید) ....

کیو هم نگاه خشمگینی به مرد کرد با مکث گرفت دوباره روبه شیوون کرد چهره ش تغییر کرد ولی همچنان اخم الود بود چانه شیوون را گرفت سرش را بالا اورد دوباره سرجلو برد فاصله صورتش را با صورت شیوون که از درد زانو درهم بود چشمانش بسیارریز نفس نفس میزد از  نم نم باران خیس و هوس انگیز شده بود به چند اینج رساند ،دستش همانطور که چانه شیوون را گرفته بود انگشتش را بالا اورد روی لبان خوش فرم شیوون گذاشت از لمس تنش لرزید تمام وجودش از عطش شهوت خوردن این لبان خوش طمع بیتاب شد نگاهش به لبان شیوون بود با صدای خفه ای گفت: نمیخوای اسمتوبگی چون خیلی قلدری پسرنه؟... باشه ...مهم نیست که بگی ...به جاش پیغام منو برو به اون جانگ عوضی برسون...انگشت روی لبان شیوون فشارش میاورد طوری که لبان روی دندان فشرده میشد شیوون دردش گرفت پلکهایش را بست بهم فشرد ناله خفه ای در گلو زد سرش را تکان داد تا دست کیو جدا شود ولی جدا نشد چون کیو محکم چانه را گرفته بود .

کیو با حرکت شیوون پوزخندی زد سرش را کج کرد ابروهایش تابی خورد چشمانش تشنه به لبان ومژه های بلند چشمان و نوک ببنی خوش فرم شیوون  که از خیسی باران برق میزد نگاه کرد با حالت خماری از مستی شهوت گفت: چه پوست نرمی داری ...فرم صورتت هم خیلی جذاب و سک/سیه...ازپوست خوبی که داری مشخصه پسر پولداری که به پوست صورتت میرسی... با چشم باز کردن شیوون که با خشم تیرهای نفرت را به طرفش پرتاب میکرد ساکت شد زل زد تو چشم شیوون .

گویی تیله های مشکی چشمان شیوون به بند کشیده بودنش توان هیچ حرکتی نداشت دست و پاهایش قفل شده بود ،اصلا زمان و مکان فراموش کرده بود ،مثل پری سبک در فضا غوطه رو بود نفسش بند امده بود ،قلبش هزار برای برمیطپید طوری که حس میکرد قلبش از سینه ش بیرون پرت شود. قصد داشت لبان شیوون را با لبانش بقاپید بخورد وببلعد ولی نتوانست ،حتی نتوانست حرکت کند چه به  بوسیدن ؛ گوی ترسید؛ ترسید در چاهی عمیق که ته ندارد فرو رود .دست و پا زد تا از این حال بیرون اید ،یهو به خود امد سرعقب کشید دستش گویی چیز داغی را دست زده بود عقب کشید یکه ای خورد نگاهش به نگاه خشمگین و جدی شیوون قفل بود گره ای ابروهایش داد نگاه ماتش را جدی و تاریک کرد با حالتی خشک و به ظاهر خونسرد گفت: نعش دوستتو جمع کن ببر به باباش برسون...پیغام منم بهش برسون...دستش را به سمت  صورت شیوون نشانه رفت با انگشت تهدید میکرد گفت: بگو خودش میدونه من فقط یه بار رحم میکنم...یه بار...دفعه بعد پسرشو زنده نمیزارم...سرچرخاند و نگاهش را از شیوون گرفت تا به شیوون هجوم نیاورد .

دیگر نمیتوانست خودش را کنترل کند ،تنش از او میخواست که به پسرک جوان هجوم اورد لختش کند جلوی افرادش بااو سک/س کند، ولی نمیخواست اینکار را بکند .نمیدانست چه مانع میشد، شاید حضور دستیارانش ،هرچه بود مانع این کار شد .چرخید برود که شیوون امان نداد.

شیوون که از درد زانو چهره ش درهم بود ولی از کیو خشمگین بود دندانهایش را بهم ساید گونه هایش خیس از خشم سرخ بود فریاد زد : تو یه ادم وحشی هستی...یه وحشی بیرحم...که انسانیت حالیت نیست...برای چی ...برای چی دستمو به این روز انداختی؟..بخاطر کار پدرش؟...پدرش هر کاری کرده رو نباید پسر جوابشو میداد...تو وحشی هستی ...یه وحشی ترسو ...کسی تا حالا جرات نداشت بر سر کیو فریاد بزند چه برسد انکه او را ترسو یا وحشی خطاب کند ،اگر کسی اینکار را کرده بود درجا کشته شده بود . ولی این پسر جوان شجاع( شیوون) بدون هیچ ترسی از کیو مدام بر سرش فریاد میزد او را ترسو وحشی خطاب میکرد. کیو قدرتمند مغرور نمیدانست چرا جلویش کم اورده بود جرات کشتنش را نداشت، فقط عصبانی میشد با فریاد شیوون یهو برگشت چهره ش درهمتر شد فریاد زد : دوباره چی گفتی عوضی گستاخ؟...دستش را بالا برد باهمه قدرت به گونه اش کوبید صورت شیوون یهو با سیلی به یک طرف برگشت پلکهایش از درد درهم شد ولی ناله نزد گونه اش به شدت سرخ شد اثر دست کیو رویش مانده بود .

کیو دستش را دوباره بالا برد تا دوباره سیلی دیگری بزند، ولی نتوانست همین که زد هم پشیمان شد دستش در نیمه راه ماند مات صورت شیوون که سریع رو بگردانند با خشم نگاه میکرد شد .صورت خیس شیوون که گونه چپش ورم کرده سرخ بود لبان صورتیش از خیسی براق شده بود ،موهای مشکیش از خیسی ریش ریش شده به پیشانیش چیده شده بود، قطرات باران ارام از گوشه و وسط پیشانی به پایین میغرطیتند صورت را خیس و هوس انگیز میکردنند، باران حتی پلیور سفید تن شیوون را خیس کرده لباس به تن شیوون چسبیده بود سینه های برامده اش که تیزی نوک پستان از پست پلیور مشخص بود شکم چند تکه اش که مشخص بود روی بدن کار شده حسابی شهوت انگیز شده بود، چشمان کیو را گشاد کرد گلویش خشک شد، سریع حالت صورتش را تغییر داد دستش را پایین اورد با مکث زل زده فقط به شیوون نگاه کرد با صدای خفه ای گفت: تو خیلی گستاخی...خیلی...هیچ کس جرات نداره بهم همچین حرفی بزنه...فقط تو گستاخ همچین غلطی کردی...این دفعه میزارم زنده بمونی..ولی دفعه.... اندام و صورت هوس الود شیوون که باران بیشتر هوس انگیزش میکرد جمله ش نیمه گذاشت. دوباره حالش داشت دگرگون میشد، کنترل بدنش سخت شده بود ،خیس کرده بود .چقدر این پسر سک/سی وحشتناک هوس انگیز بود ،نمیدانست چرا نمیتوانست  همانجا با او سک/س کند ،حتی دستور دهد او را ببرند به خانه ش تا اتش شهوتش را با عشق بازی با او خالی کند. گویی چیزی مانع میشد به پسرک دست بزند .برای نجات خود از این حال رو برگردانند سریع چرخید با صدای لرزانی از تحریک به افرادش دستور داد : بریم..با قدمهای بلند سریع به طرف ماشین رفت سوار شد.  

افرادش هم شیوون را یهو به جلو هول داده به روی زمین انداختند شیوون دمر به روی زمین افتاد ناله زد: آییییییییی...چهره ش از درد درهم شد. مردان دوان به طرف ماشین رفتند سریع سوار شدند تا شیوون بلند شد نشست سریع ماشین ها را روشن کردنند رفتند .کیو هم با اخم نگاه تشنه ای از پنجره ماشین به شیوون که بلند شد نشست با خشم به رفتن ماشینها نگاه کرد فریاد زد : لعنتی ها.... کرد تا دور شدن. شیوون هم بلند شد چند قدم دوید تا به ماشینها برسد ولی زانویش درد میکرد چند قدم دوید از درد سکندی خورد دوباره به زمین افتاد با خشم و چشمان ریز شده از درد خیسی از خشم به ماشینهای دور شده نگاه کرد انگشتانش را بهم مشت کرد به زمن کوبید فریاد زد: لعنتی هااااااااااااااا..عوضی ترسو وحشی....بیرحم...یهو یاد ایل وو افتاد بلند شد نشست با چشمانی گشاد وحشت زده به ایل وو نگاه کرد نالید: ایل وو...ایل وو...

...................

باران شلاق وار می بارید اب راهها و جوبها چون رودخانه شده طغیان کردند  خیابانهای به رودخانه بدل کرده بودنند .هر جنبده ای به محل امنی پناه برده بود تا زیر طوفان و سیلاب باران نباشید .خیابانها هم خلوت از ماشین ها بود گهگاه ماشینی از خیابان گذر میکرد .هوا هم گرگ میش غروب بود دیگر اماده میشد که پذیرای شب باشد . دراین بلای طوفان جوانی جوان زخمی به پشتش داشت در خیابانهای  رودخانه وار میدوید.

شیوون ایل وو نیمه جان را کول کرده بود در خیابان میدوید تا به بیمارستان برساندش .تمام وجودش خیس شده بود پلیور سفیدش از خون پس سرش که با ضربه ای که مهاجمان به پس سرش زده بودند سرخ بود، هم از تن زخمی ایل وو.دید چشمانش هم از گریه هم بارش شدید باران تار بود ولی میدوید به شدت لنگان هم میدوید ،پای راستش را یکی از مردان وحشی لگد زده بود درد میکرد ولی شیوون به هیچکدام توجه ای نمیکرد فقط میدوید.

به طور طبیعی باید با موبایل زنگ میزد تا امبولانس ایل وو را ببرد بیمارستان ولی هر چه گشت موبایلش را پیدا نکرد گویی حین درگیری گم شده بود .مال ایل وو هم با لگدهایی که مردان زده بودند شکسته بود نمیشد ازش استفاده کرد. شیوون هم مجبور شد ایل وو را کول کند در خیابانها بدود چند باری هم برای ماشنیها در حال عبور دست تکان داد ،ولی کسی توجه نکرد چون دراین طوفان مردم از وضعیت ایل ووخونی ترسیده بودنند سوارشان نمیکردنند.

شیوون هم برای نجات جان دوستش دیگر نه به ماشین نه به امید امبولانس ماند دوان درخیابانها میدوید دستانش ایل وو را محکم به خود گرفته بود گهگاه رو برگرداننده به صورت خونی وبیحال ایل وو نگاه میکرد که گاهی اوقات چشمانش را نیمه باز میکرد نگاه بیهدفی بهش میکرد میان گریه ش با صدای لرزانی گفت: ایل وو..ایل وو جونم...تحمل کن...الان میرسیم...ایل وو..خواهش میکنم..الان میرسیم...فقط یکم تحمل کن...به قدمهای لنگانش سرعت بخشید چون اهوی میدود تا زودتر به بیمارستان برسد ولی گویی هر چه میدوید به بیمارستان نمیرسید درمانده روبه اسمان کرد قطرات باران چون دستی سنگین به صورتش سیلی میزدنند چشمانش را سیلاب اشک با صدای لرزانی متلمس به معبود خود فریاد زد: خدایا کمکم کن...خواهش میکنم ...فقط تو میتونی کمکم کنی...خدایاااا کمکم کن... هق هق گریه ش بلندتر شد درمانده ایل وو را بیشتر به خود فشرد به سرعت میدوید که تابلوی بزرگ بیمارستان ستول را جلوی خود با فاصله زیادی  دران طرف خیابان دید چشمانش قدری گشاد شد میان هق هق گفت: خدیا شکرت...شکرت...چرخید قدم به خیابان گذاشت تا به بیمارستان برود که یهوی صدای بوق بلند و ترمز وحشتناک امد شیوون یهو ایستاد باچشمانی گرد شده به کامیونی که به طرفش میامد نگاه کرد.

************************************************************** 

کیو کاملا لخت روی مرد جوان خوش حالت زیبا اندامی که برای سک/س وحشیانه ای او را اماده کرده بود خم شد مرد جوان کاملا لخت بود دهانش با وسیله گردی که داخل دهانش گذاشته بسته بود دستانش را به پشت محکم بسته و پاهایش هم از زانوهایش جمع شده بسته شده بود، طنابی هم محکم به دور سینه و شکمش تار عنکبوتی مانند بسته بود طوری محکم که از ردهای طناب بدن  سفید مرد سرخ شده بود مرد که حاضر نبود اینطور وحشیانه سک/س شود .

کیو طبق معمول به بار رفته بود مرد جوان گی را دید با جمله " دوستت دارم" کیو حاضر شد هم تختش شود. به اتاق اورده شد ولی نمیدانست که باید سک/س وحشیانه ی شود. از ترس گریه ش درامده بود میلرزید بی صدا اشک میریخت با چشمانی گشاد و لرزان به کیو نگاه میکرد. او سک/س میخواست نه وحشیانه و این تجاوز میشد .

ولی نمیفهمید چون حال خود را نمیفهمید .ساعتی قبل برای ادب کردن کسی رفته بود انجا پسر جوان زیبای را دیده بود که با تمام وجود میخواست باهاش عشق بازی کند ولی نتواست .به بار امد تا جای ان جوان( شیوون) با کس دیگری سک/س کند .این جوان بیچاره گیر اورد بخاطر اینکه عطش شهوت سیری ناپذیرش خاموش شود سک/س وحشیانه ای را با مرد بیچاره میخواست بکند. پس مرد را به بند کشید تا شدید درد بکشد وناله بزند دست و پایش بند باشد نتواند حرکتی بکند تا او لذت ببرد .حتی ویبراتور را کنار دست خود اماده کرد که مرد را بیچاره را عذاب دهد.

روی مرد لرزان خم شد دستانش را به دو طرف مرد ستون کرد لبانش را به روی گردن مرد که با حرکتش چشمانش گشادتر شد سربه بالش فرو برد گذاشت وحشیانه شروع به مکیدن پوست داغ گردن جوان کرد وحشیانه میمکید وگاز میگرفت چشمانش را بسته بود از عطش نفس  نفس میزد پشت پلکهای بسته ش صورت جوانک ( شیوون ) را میدید با صورت زیبای جوانک شروع به مکیدن و گاز گرفتن گردن و سینه جوان کرد .ولی چند میک به سینه نزده یهو بلند شد با اخم شدید به جوان لرزان نگاه کرد غرید : بی مصرف ...چرا بهم حال نمیدی؟... الان حالیت میکنم...ویبراتو را برداشت ران مرد نگون بخت را ازهم باز کرد خواست ویبراتور را وارد کند که پشیمان شد .ویبراتور را روی تخت پرت کرد با عصبانیت گفت:نه نمیشه...لعنتی ...تو اصلا حال نمیدی... تو اون پسر نیستی....بیمصرف لعنتی.... بلند شد از  تخت پایین رفته به طرف حمام میرفت فریاد زد : نمیخوامت...به درد سکس نمیخوری لعنتی....

مرد جوان که از گریه میلرزید با فریاد کیو فهمید نجات پیدا کرده چشمانش را بست نفس حبس شده ش را بیرون داد اینبار از شادی اشک میریخت. کیو میخواست با تجاوز به مرد جای شیوون عطشش را خاموش کند.ولی ان مرد جای شیوون نمیشد .مرد جوان در مقابل جذابت و زیبای شیوون هیچ بود واین کیو را دیوانه کرده بود پشیمان که چرا شیوون را به زور نیاورده با خود را خالی نکرده بود .نمیدانست دراین شهر بزرگ شیوون را کجا پیدا کند انهم نوجوانی که حال مطمینا در پناه پدرش بود، کیو نمیتوانست به ان دسترسی داشته باشد.

 **********************************************

اقای چویی نگاه نگرانش را از شیوون که کاملا لخت که لگنش را با ملحفه ای پوشانده بود با سرباندپیچی و زانوی راستش باند پیچی شده روی تخت نیم خیز شده دراز کشیده بود خمار نگاهش میکرد را گرفت رو به دکتر که به برگه های ازمایش  نگاه میکرد گفت: چطور شد اقای دکتر؟... مشکلی هست؟... وضعیت پسرم چطوره؟... دکتر نگاهش را با مکث از برگه ها گرفت سرراست کرد با اخم ملایمی گفت: مشکل؟...نه ...خوشبختانه پسرتون ضربه مغزی نشده...یعنی ضربه ای که به سرش خورد خونریزی داخلی نشده...البته گفتم که 24 ساعت باید بستری باشه....تحت مراقبت ما تاببینم مشکلی نباشه...زانوشم هم خوشبختانه استخونش نشکسته ...فقط ضرب دیده کمی زخمی شده...مشکلی دیگه ای نداره...سرماخوردگشیم بخاطر زیر بارون بودنشه... ما کنترلش میکنم که به سینه پهلو تبدیل نشه...

اقای چویی اخمی به صورت نگرانش داد گفت: ممنون اقای دکتر ..رو به شیوون کرد هم نگاه خمار پسرش شد به گونه چپش که رد اثر انگشتان دست کیو به جا مانده بود گفت: من حساب اون مرد رو میرسم...کاری میکنم که از کرده خودش پشیمون بشه...یادش بره چطور نفس میکشه....که صدای گفت: نه اقای چویی ...خواهش میکنم...خواهش میکنم کاری بهش نداشته باشید.... اقای چویی برگشت به جانگ پدر ایل وو نگاه کرد اخمش بیشتر شد گفت: چی؟...کاریش نداشته باشم؟...اخه برای چی؟.... اون مرتیکه... با دست به شیوون اشاره کرد گفت: میخواسته پسرمو بکشه...پسر تو رو زده ناکار کرده...الان بیهوشه... معلوم نیست وضعیتش چطور بشه...انوقت کاری نکنم ...بذارم اون عوضی قاتل راست راست بچرخه...

اقای جانگ چند قدم جلو امد از اضطراب و نگرانی میلرزید و چهره اش درهم و چشمانش سرخ و ورم کرده بود با بیچارگی گفت: اره ...نباید با اون کاری داشت...فکر میکنی اون برای چی اینکارو با بچه هامون کرد...البته کاری به پسر شما نداشت...از بد اتفاق پسر شما چون دوست پسر منه و کنارش بوده کتک خورده...ولی اون مرد بخاطر اینکه من به محله فقیر نشین دونسو کمک کردم... جلوش بایستند شکایتشون تو دادگاه موفق بشه ...اینکارو کرد...پدر اون مرد یعنی چو بزرگ بخاطر ثروتی که داره موفق شده بود با رشوه محله دونسو رو بخره...تا خونه هاشونو خراب کنه.... شهرک شو بسازه... من اونجا معلمم ...موضوع رو فهمیدم...به مردم اون محله کمک کردم تا خونه هاشون خراب نشه...چون چو بزرگ میخواست خونه ها رو مفت از چنگشون در بیاره....اونا رو اواره کنه...منم کمک کردم برن دادگاه ازش شکایت کنن...اجازه ندن محله شون خراب بشه...حالاهم پسر اون مرد اومده بچه موکتک زده ...بهم هشدار داد که دیگه مخالفت نکنم...چون بچه مو میکشه....که اینکارم میکنه...من نمیخوام پسرم بمیره...من همین یه فرزندو دارم...خواهش میکنم اقای چویی....

اقای چویی چهره ش درهمتر شد وسط حرفش گفت: یعنی چی اقای جانگ؟... شما بخاطر تهدید اون مرد حاضر نیستید ازش شکایت کنید؟...اگه اتفاقی برای پسرتون بیفته چی؟...اقای جانگ چهره ش بیچارهتر شد وسط حرفش نالید: اتفاقی نمیافته...یعنی دکتر گفته حال پسرم خوب میشه...نیم نگاهی به شیوون کرد گفت: حال پسر شماهم خوشبختانه خوبه...اتفاق خاصی براش نیافته...حتی پسر شما پس منو رسونده بیمارستان..با اینکه نزدیک بود تصادف کنند...ولی پسر شما پسر منو نجات داده...من جون پسرمو بهش مدیونم...خیلی خیلی ازش ممنون...که بخاطر پسر من کتک خورده ...ولی خواهش میکنم ...التماس میکنم شما شکایت نکنید...کاری به اون مرد نداشته باشید.... چو بزرگ خیلی بی رحمه...نه تنها پسرمو بلکه تمام خانوادمو نابود میکنه...حتی ممکنه به شما و خانوادتون هم اسیب بزنه....

اقای چویی اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت: اون مرد غلط میکنه به خانواده من اسیبی برسونه...همین کاری که با پسرم کرد رو هرگز ازش نمیگذرم... جوابشو میدم... شیوون با اینکه بیحال بود به زور چشمانش باز بود وسط حرف پدرش با اخم ملایمی  چهره بیحالی اما جدی گفت: عمو این درست نیست...شما نباید جلوی اون مرد کم بیارید...اون مرد یه ترسوه که حریف شما نشده...حریف پسرتون شده...یعنی انقدر...اقای جانگ چند قدم به طرف تخت رفت رو به شیوون با بیچارگی گفت: نه عمو جون...اون مرد ترسو نیست...وحشیه...وحشی و قاتله...خواهش میکنم...خواهش میکنم این حرفو نزن...اون مرد منو خانوادمو نابود میکنه...

اقای چوی با اخم شدید نگاه جدی به جانگ که دست وپا میزد میکرد ،میفهمید که جانگ حسابی از کیوو پدرش ترسیده اگر اقدامی بکند اقای جانگ مانع میشود ،پس تصمیم دیگری گرفت وسط حرف جانگ و شیوون که با بیشتر کردن اخم خواست جواب اقای جانگ را بدهد گفت: خیلی خوب اقای جانگ...اینطور که مشخصه تهدید اون مرد کار خودشو کرده...شما ترسیدید...نمیشه شکایت کرد... مطمینا دیگه به اون مردم بیچاره کمک نمیکنید...که اون چو لعنتی کارشون نداشته باشه... منم بخاطر پسر شما شکایت نمیکنم...ولی تلافی کاری که با پسرم کرده رو درمیارم...من به اون مردم کمک میکنم...جلوی اون چو در میام...با دهان باز کردن جانگ که چهره ش را با بیچارگی درهم کرد دستش را بالا اورد امر به سکوت کرد گفت: نه اقای جانگ...من جلوی اون مرد در میام...مطمین باش کاری نمیتونه بکنه...اگه اون ثرتمنده وقدرت و نفوذ داره...من دوبرابر اون دارم...خودتون منو میشناسید...چند ساله بخاطر پسرامون باهم در ارتباطیم...پس منو خوب میشناسی...میدونی چطور تلافی میکنم که اون مرد و پسرش ادب بشن...



نظرات 2 + ارسال نظر
مهدیس جمعه 7 آبان 1395 ساعت 09:06

یهنی کیو خیلی دلش کتک موخاد
قصد دارم کیو رو نفله کنم
نابووود
ممنونم اونی جونم
دوشتت دالم

اوهههههههههه اروم باش...کیو هم جنبه ها خوب داره ..بعد میبنی....
منم دوستت دارمممممممممممممممممممممم...خیلی خیلی دوست دارم

ghazal پنج‌شنبه 6 آبان 1395 ساعت 20:09

سلاام من اومدمشرمنده ک یه مدته نیستم خیلی کارام زیاد شده
عااااالی بود
کیو دقیقا استایل منه شیوونم که مثل همیشه جذاب و گستاخ
یه سوال اینو خودت مینویسی آجی؟
دوست دارم

سلام عزیزدلم
نه عزیزم به کارت برس...نگران بناش...خیلی ممنون که میای سرمیزنی
اخه الهی...خوشحالم که از کیوش خوشت اومده بله بله شیوون همیشه جذاب و گستاخ
اره عزیز دلم...خودم مینویسمش ...این داستانو خودم مینویسم
منم دوستت
دوستت دارمممممممممممممممممممممممممممم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد