SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

شکارچی قلب 41

سلام دوستای گلم

بله امشب باید داستان عاشق باش سپیده جون رو میزاشتم ولی خوب به دستم نرسوند منم این داستان رو گذاشتم...ببخشید...

برید ادامه بخونید ...


  

طپش چهل ویک

 

 

کیو چشمانش از دلهره خمار و صورتش دوباره رنگ پریده خیره به دکتر جانگ بود دستان لرزانش بهم قفل بود قلبش به شدت میطپید و معده اش دوباره درد گرفته بود، دکتر چه میخواست بگوید؟ گیون سوک انگشتانش را بهم قفل کرد روی پاهایش گذاشت به کیو که مات و بی روح کنارش روی مبل نشسته بود نگاه کرد با مهربانی شروع به صحبت کرد: ببین کیو جان...میخوام برام همه چیز رو بگی...چطوری با شیوون آشنا شدی؟...چه اتفاقاتی براتون افتاد؟...شیوون چطور شد که اینطوری شد؟...میخوام همه این چیزا رو برام بگی...چهره کیو تغییر کرد چشمانش ریز شد و ابروهایش هم با حالتی عصبانی درهم شد گفت: چی؟...در مورد خودمون بگم؟...من نمیفهمم شما منو اوردین اینجا تا من براتون داستان زندگیمو بگم یعنی چی؟...این بود مشکلت؟...مشکل شیوون چه ربطی به داستان زندگی ما داره؟...

گیون سوک تبسمی کرد گفت: اوه ببخشید...نه داستان نخواستم بگی...ببخشید خوب توضیح ندادم...قفل دستانش را از هم باز کرد برای فهماندن حرفهایش تکانشان میداد گفت: ببین بهتره اینجوری بگم...میدونی که من جراحم...جراح مغز و اعصاب...تو کشور لقب "سلطان مغز" رو بهم دادن...نه بخاطر اینکه جراح خوبی هستم...چون بیمارهایی که مداواشون میکنم...فقط جراحی نمیکنم...به اعتقاد من بیمارهای که از نظر مغز دچار مشکل میشن...نه تنها از نظر جسمی دچار مشکلن از نظر روحی هم دچار مشکل میشن...البته این مشکل رو همه بیماران دچارش میشن...هیچ فرقی نمیکنه...وقتی کسی از نظر جسمی بیمار میشه از نظر روحی هم دچار مشکل میشه...پس باید به هر دو مشکلشون رسیدگی بشه...منم تو فنلاند که بودم علاوه بر رشته جراحی که تحصیل کردم کنارش روانشناسی هم مطالعه میکردم...میشه گفت کلاسهایی هم گذروندم...لبخندی زد که تمام پهنای صورتش را پوشاند گفت: از نظر روانشناسی برای خودم یه پا دکتر روانشناسم...لبخندش کم رنگ شد گفت: همه اینا را گفتم که بگم میخوام داستان زندگیتون بدونم تا به شیوون کمک کنم...چون از یسونگ در مورد تج/اوز به شیوون شنیدم...حتی متاسفانه فیلمشم گرفتم ازشون دیدم...تو کما بودن شیوون خودش یه مسئله است که وقتی به هوش بیاد چه مراقبتهایی باید بشه ولی این قضیه تجاوز هم خیلی خیلی مهمه...که میتونه اونو دچار مشکل بیشتری بکنه...میخوام بدونم شما دو نفر چقدر عاشق هم دیگه اید...چطوری زندگی کردید؟...تا ببینم چطوری میتونی به ما در بهبودی شیوون کمک کنی...فهمیدی؟...

کیو چشمانش اشک را جایگزین خشم کرد و سرش را پایین کرد لب زیرینش را گاز گرفت تا مانع چکیدن اشکهایش شود ولی تلاشش بی فایده بود، اشک هایش مهمان گونه هایش شدند.

دکتر جانگ دستان کیو را گرفت با مهربانی گفت: گریه نکن...تو باید قوی باشی...ما میتونیم با هم به شیوون کمک کنیم و نجاتش بدیم...من مثل شیوون بیماران دیگه ای هم داشتم که حالا دارند سالم و شاد زندگی میکنند...گیون سوک دروغ میگفت، شیوون تنها بیماری بود که این همه مشکلات را با هم داشت، ولی برای آرام کردن و همراه کردن کیو مجبور به دروغ شد.

کیو با اهی که سوز دلش را بیرون داد شروع به صحبت کرد از زندگیش، از آغاز زندگی، مرگ خانواده، آشنایی با خانواده شیوون، زندگی با او ، روزهای جدایی، از احوال خودش و شیوون و دوباره دیدن هم، با هم زندگی کردن تا گروگان گرفته شدن و تج/اوز را با گریه که مدام دماغش را بالا میکشید تعریف کرد و با گفتن: همش تقصیر منه...اگه تنهاش نمیذاشتم...اگه منم باهاش به گلخونه رفته بودم...اونو گروگان نمیگرفتن...اگه من همراهش بودم و تنهاش نمیذاشتم اون الان توی این وضیعت نبود...من برای دومین بار تنهاش گذاشتم...من گناهکارم...داستانش را به پایان رساند و گریه اش بیشتر شد.

گیون سوک هم با گریه کیو چشمانش خیس اشک شد با فشردن دستانش میان دستان خود گفت: اینو نگو...خودتو سرزنش نکن...این تقدیر بوده...باید این اتفاق میافتاد...تو نمیتونستی جلوشو بگیری...بعلاوه از چیزایی که تعریف کردی...اگه تو هم میرفتی ممکن بود کشته بشی...یا تو رو هم گرفته بودن...پس...کیو سرش را بلند کرد با چشمانی سرخ از اشک امانش نداد نالید: کاش منم گرفته بودن...کاش منو کشته بودن...تا این روزگار رو نبینم...تا شیوونو...دوباره گریه نگذاشت ادامه دهد.

گیون سوک اشک از گوشه چشمش راهی گونه هایش شد همانطور که انگشتان باریک خوش حالت کیو را در دستانش میفشرد گفت: نه اینو نگو...گفتم که قسمت بوده...تو باید زنده و سالم باشی تا شیونو نجات بدی...اگه اتفاقی برای تو میافتاد الان شیوونم هم زنده نبود...تو میخوای اون بمیره؟...کیو  با صورتی که از اشک سرخ شده بود سرش را به بالا تکان داد نالید: نه نمیخوام...میخوام شیوونم زنده بمونه...میخوام شیوونم به زندگی برگرده...سوکی اشک در چشمانش درخشید لبخند زد گفت: خوب پس دیگه این حرف رو نزن...به جاش به حرفام گوش بده بهم کمک کن تا شیوون رو به زندگی برگردونیم...کیو  لبش را گزید تا گریه اش قطع شود با سر تایید کرد گیون سوک ادامه داد: ببین با تیری که به سر شیوون اصابت کرده باعث مرگش نشده...ولی مطمینا آسیب هایی به مغزش شده...نمیدونم چه اسیب هایی؟...ممکنه باعث کوری یا لالی یا حتی فلجش بشه...فعلا که به کما رفته...بیمارهای مثل شیوون که به سرشون ضربه خورده معمولا بیشتر از 4 هفته تو کما نمیمونند...متاسفانه باید بگم بعضی هاشون کماشون سالها طول میکشه...به زندگی نباتی پیش میرن...با این جمله چشمان سرخ و ورم کرده کیو گشاد شد.

گیون سوک سریع گفت: البته در مورد شیوون صدق نمیکنه...شیوون تا حالا بخاطر تو زنده مونده...به سرش تیر خورده دوبار ایست قلبی کرده ولی زنده ست...این معجره ست کسی باورش نمیشه که اون با این وضعیت زنده بمونه...هر روز هم داره بهتر میشه...با عادی شدن چهره کیو ، گیون سوک ادامه داد: حالا که پیشرفت شیوون خیلی خوبه پس مطمئنا زودتر از 4 هفته به هوش بیاد...شایدم تا چند روز دیگه...اما مسئله مهم اینه که میخوام بگم...

کیو تمام تنش گوش شد، گیون سوک ادامه داد: این جور بیماران وقتی به هوش میان بعضی هاشون دچار فراموشی میشن و چیزی یادشون نیست...هیچکس رو نمیشناسن...بعضی هاشون هم وقتی به هوش میان قادر به هیچ کاری نیستند...شیوونم که سرش ضربه خورده ممکنه نابینا یا یه عضو از بدنش فلج شده باشه...ممکن است همه جاش سالم باشه ولی قادر به انجام بعضی از کاراش مثل بستن کفش یا غذا خوردن یا راه رفتن نباشه...یا نتونه کلامت و جملات را کامل حرف بزنه که همه اینا نیاز به درمان داره...ما باید در این موارد بهش کمک کنیم...و بعضی افراد همه چیز قبل از کما یادشونه و این در مورد شیوون اگه یادش باشه مشکل بزرگیه...مسئله اون تج/اوز...اگه شیوون با این شرایط اون تج/اوز رو هم به یاد داشته باشه...اون درد و عذابی که کشیده بماند...نمیدونم در مورد شما چه کاری میکنه؟...یه مرد به شیوون تج/اوز کرده و شما هم که مردید و این...

کیو اه از نهادش درامد با چشمانی گشاد شده به گیون سوک که نتوانست ادامه دهد نگاه کرد، دکتر راست میگفت، وقتی شیوون به هوش میامد و کیو میخواست هر ابراز عشقی بکند شیوون را یاد کانگین میانداخت و این یعنی جدایی، شاید هم شیوون از کیو هم چون مرد بود بخاطر کاری که کانگین با او کرده بود متنفر میشد. دکتر جانگ بی رحمانه ادامه داد: یا ممکنه شیوون از به یاد آوری تج/اوزی که بهش شده دچار افسردگی بشه و خودکشی بکنه...کیو  با شنیدن اخرین جملات از دهان دکتر بدنش یخ زد، چهره اش بی روح و سفید شد، گیون سوک متوجه شد؛ دستان سرد کیو را گرفت و فشرد به ارامی گفت: کیو اروم باش...ببین چی میگم همه این حرفایی که زدم برای این بود که بدونی بعدا چه مشکلاتی خواهیم داشت...پس تو نباید خودتو ببازی تو باید قوی باشی...بهم کمک کنی...همه اینا تجربیاتی بود که من داشتم...ممکنه اصلا هیچکدوم از این اتفاقات نیفته...راستش اولین باره که میبینم بیمارم بمیره با صدای دوستش زنده بشه...اولین باره که میبینم به سر کسی تیر بخوره زنده بمونه...البته تو امریکا زنی بوده که 21 تیر خورده الان زنده ست داره زندگی میکنه...پس هر معجزه ای میتونه اتفاق بیفته...همینطور که خودتم میبینی شیوون در مقابل پدر و مادرش که اونو به دنیا آوردنش برای بزرگ شدنش زحمت کشیدن هیچ عکس العملی نشون نمیده... فقط در مقابل تو واکنش نشون میده...پس تو براش خیلی عزیزی...تو میتونی بهش کمک کنی به زندگی عادی برش گردونی...من ازت میخوام قوی باشی بهم کمک کنی...باشه؟...کیو  چشمانش دوباره اشک را مهمان کرده بود لبانش از گریه بی صدا لرزید فقط توانست سرش را برای تایید تکان دهد.

**************************************

هیچل از خشم دندانهایش را بهم میساید با باز کردن چشمانش در سالن را باز کرد وارد شد، به سونگمین که با شیندونگ در حال صحبت کردن بود نگاه کرد لبانش را به گوشی موبایلش چسباند گفت: بگو کجایی؟...شماها الان کجایید؟...دو روزه همه جارو گشتم ولی پیداتون نکردم...نه من هنوزم با شماهام...با قدمهای اهسته به کنار میز سونگمین که صحبتش با شیندونگ تمام شده بود رفت ایستاد با ابروهای درهم گفت: کجا؟...با هیجان گفت: اوه...اره بلدم...باشه میام...نه فقط خودم...باور کن...نه به هیشکی هیچی نمیگم مگه بچه ام...اره مطمئن باش تنهای تنها میام...باشه میبینمت...با قطع تلفن با هیجان دستانش را به روی میز سونگمین ستون کرد گفت: جاشو پیدا کردم...فهمیدم کجان...بیا بریم...سونگمین بدون انکه سرش را بلند کند با ابروهای گره کرده خیره به لب تابش خشک و سرد گفت: کجا بریم؟...

هیچل خیلی خوشحال بود که ادرس جدید را بدست اورده بود، با انکه در این چند روز نگاهای سونگمین مانند سرمای سوزان زمستان بدنش را یخ زده میکرد، رفتارش با او مانند قاتلی خطرناک بود با طعنه هایش هر لحظه او را شکنجه میداد، ولی هیچل هیچ اعتراضی نمیکرد فقط عاشقانه نگاهش میکرد هر طعنه ای را به جان دلش میخرید چون میدانست اشتباه کرده و حال باید جبران کند پس با هیجان گفت: من جای ریووک رو پیدا کردم...فهمیدم کجاست...باید بریم دستگیرش کنیم...شیندونگ و هان با جمله هیچل سریع سرشونو برگردونند نگاهش کردند. سونگمین بدون تغییر و حرکتی و خیره به لب تابش گفت: فکر کردی الان بری اونجا ریووک منتظرته تا تو بری دستگیرش کنی...پوزخندی زد به سردی گفت: نشسته اونجا میگه هیچل خواهش میکنم منو دستگیر کن...فکر نمیکنی این یه تله ست تا همونو بکشی اونجا ..همه رو بکشه...فکر کردی اون احمقه...تو گفتی تنها میری اونم خر شده باور کرد...

شیندونگ و هان با چشمانی که از گیجی ریزشان کرده بودنند به این دو نگاه میکردنند، هیچل هم با همان هیجان گفت: نه نه...این تله نیست...میدونم چند روزه دنبالشم به هر کی سپردم براش پیغام گذاشتم...مطمئنم "سورا" کاری کرده تا باهام حرف بزنه...مگه میشه "سورا" برامون تله...هان کاملا گیج و عصبی شده پرسید: چه خبرشده؟...درست شنیدم گفتید ریووک...ریووک از افراد باند شکارچی نیست؟...سونگمین بی توجه به سوال هان با ابروهای به شدت گره کرده و خشمگین رو به هیچل گفت: خیلی خوب...بریم به رئیس لیتوک بگیم...با نیروی ویژه بریم اونجا...و بدون انکه جوابی از هیچل بشنوه از جایش بلند شد میان نگاهای گیج شیندونگ و هان به اتاق لیتوک رفت.

... .. ... .. ... .. ... .. ... .. .

با انکه تا بهار 10 یا 12 روز بیشتر نمانده بود، ولی دوباره برف زمین را سفید پوش کرده بود درختان و ساختمانها و زمین کاملا لباس سفیدی از برف پوشیده بود. ماشینهای پلیس به همراه ون های مشکی مجهز پشت دیوارهای کوتاهی که نردهای آهنی مشکی ویلا با دیوارهای به رنگ کرم و سقف شکلاتی ایستادنند. در حیاط ویلا جز چند درخت لخت پوشیده از برف چیز دیگری نبود، خانه ویلایی هم به سبک اروپایی ساخته شده بود. تمام نیروهای پلیس جلیقه به تن از ماشین ها پیاده شدند.

سونگمین به محض پیاده شدن اسلحه اش را از کمرش بیرون کشید و در حال تنظیم کردنش بود بدون سر راست کردن، نگاه کردن به هیچل با ابروهای گره کرده و به اهستگی بدون انکه بقیه متوجه شوند گفت: تو که گفتی همه جاها رو گشتی...پس چرا اینجا یادت نبود؟...چرا اینجا رو لو ندادی؟...سوال سونگمین مثل سوال بازرس از متهم بود، هیچل قلبش مثل این چند روز غمگین شد با چهره ای غمگین و شرمگین او هم اهسته گفت: به خدا اینجا رو نمیدونستم...ریووک هیچوقت به اینجا نیومده بود...فکر کنم اینجا رو تازه خریده یا مال یکی از دوستاشه...باور کن من از اینجا خبر نداشتم...

سونگمین چیزی نگفت با چهر ای عصبانی فقط با اسلحه اش ور میرفت که لیتوک کنار آنها ایستاد با نگاه به همه گفت: یه عده به پشت ساختمون برید تا راه فرار نداشته باشن...هیچل  سرش را به گوش سونگمین نزدیک کرد پرسید: رئیس لیتوک حرفهامونو باور کرده؟...یعنی واقعا باور کرده که خبرچین اینجا رو بهم لو داده؟...چیزی نگفت؟...سونگمین با اخم سر راست کرد به روبرویش نگاه کرد گفت: نمیدونم خودت که دیدی وقتی بهش گفتم هیچ عکس العملی نشون نداد...این روزا بخاطر شیوون اینقد داغون و ناراحته که هیچ...که لیتوک رو به هیچل با چهره جدی و عصبی گفت: گفتی خبرچین کجاست؟...تو خونه ست؟...میتونی بهش زنگ بزنی بگی در رو باز کنه ما وارد بشیم...راستی چرا این خونه بادیگارد نداره؟...اینجور که میبینم هیچ دربونی هم نداره...

هیچل به در اهنی ویلا که چند متر جلوتر بود نگاه کرد با تعجب گفت: آره نمیدونم چرا دربون نداره...الان بهش زنگ میزنم...با دستانی لرزان از هیجان سریع موبایلش را دراورد روی صفحه اش دنبال شماره گشت، با لمس شماره ان را به گوشش چسباند و با چشمان قدری باز شده به لیتوک که با ابروهای درهم و جدی به او نگاه میکرد، به سونگمین که با چهره ای خشمگین فقط به ویلا خیره بود نگاه کرد با شنیدن: الو...سریع گفت: الو کجایی؟...من اومدم...در و باز نمیکنی؟...دربونی نیست که درو باز کنه...جواب شنید: در بازه...دربون لازم نیست...میتونی بیای تو منتظرتم...بیا طبقه دوم...

هیچل آب دهانش را قورت داد گفت: باشه...که تماس قطع شد، هان و شیندونگ و دونگهه و هیوک هم کنار انها ایستادند، هیچل با هیجان گفت: در بازه میتونیم بریم تو...لیتوک با سر تایید کرد گفت: این ویلا دوربین مدار بسته نداره؟...اگه وارد حیاطش بشیم نمیفهمه؟...این خیلی مشکوکه...نه دربونی نه بادیگاردی تو حیاطه؟...هیچل  با گیجی گفت: نمیدونم در این مورد چیزی نمیدونم...

لیتوک گره ابروهایش بیشتر شد گفت: چطور؟...خبرچین نگفته؟...خوب ازش سوال کن؟...بپرس ما بیام تو...سونگمین که همچنان خیره به ویلا بود با همان چهره جدی حرف لیتوک را قطع کرد گفت: رئیس بهتر نیست زودتر بریم تو اونا رو غافلگیر کنیم؟...رو به لیتوک گفت: اگه همش به خبرچین زنگ بزنه ممکنه لو بره...بعلاوه ریووک و کانگین در حال فرارن...مطمئنا افراد زیادی باهاشون نیستند که بخوان تو حیاط ازشون محافظت کنن...اگه با سرعت عمل وارد بشیم میتونیم غافلگیرشون کنیم...فرصت فرار رو ازشون بگیریم...لیتوک رو به سونگمین گفت: درسته باشه...با انگشت به بی سیم روی گوشش فشار اورد گفت: سروان شین شما اماده اید؟...رسیدید پشت ویلا؟...خیلی خوب ما وارد ویلا میشیم شما کاملا مراقب باشید...روبه هیچل گفت: بریم...هیچل  با سر تایید کرد سریع اسلحه اش را دراورد و جلو حرکت کرد، لیتوک و بقیه دنبالش راهی شدند.

هیچل در اهنی ویلا که نیمه باز بود را کاملا باز کرد وارد شد لیتوک هم با دست به بقیه اشاره کرد نیروی ویژه سیاه پوش با سرعت وارد شدند، در حیاط باغ پخش شدند. هیچل جلو لیتوک و سونگمین و هان و شیندونگ و دونگهه و هیوک و چند نیروی ویژه به دنبالش راهی در ورودی ویلا شدند. همه قلبها از هیجان میطپید، نفس ها با بخاری از دهانها خارج میشد گوشها صدای قرچ قرچ کفشها روی برف را از استرس دو برابر بلند میشنیدن. با هر قدمی که به در ورودی نزدیکتر میشدند استرسها بیشتر میشد؛ نمیدانستند در داخل ویلا چه چیزی در انتظارشان بود، مرگ یا زندگی، موفقیت یا شکست؟ آیا بعد از یکسال و نیم میتوانستند باند را بگیرند یا اینجا اخر کارشان بود و همه کشته میشدند؟

هیچل با دستکش مشکی که به دست داشت به دستگیره در ورودی چنگ زد که بازش کند که لیتوک سریع دست به روی دستش گذاشت پچ پچ کنان گفت: وایستا...به ارومی بازش کن...به عقب برگشت با سر به همه علامت داد گفت: آماده اید؟...همه با سر تکان دادن تایید کردنند و اسلحه ها در دستانشان محکم کردنند به طرف در نشانه گرفتند، نفس ها در سینه حبس شد. لیتوک هم اسلحه به طرف در نشان رفت رو به کیو گفت: حالا...هیچل  به آرامی دستگیره را چرخاند و سریع دو در ورودی را با هم باز کرد همه اسلحه ها رو به طرف در بود و نگاها به داخل، ولی هیچکس نبود.

سالن بزرگی با مبلمان و وسایل تزیینی شیک و مدرن چیده شده بود. همه با اسلحه به جلوی صورتشان گرفتند اماده شلیک وارد شدند با پخش شدن همه جا را نگاه کردند ولی هیچکس نبود، سالن به شدت سرد بود با هوای بیرون هیچ فرقی نمیکرد. لیتوک گفت: کسی اینجا نیست؟...یعنی چی؟...هیچل  جلوی راه پله که وسط سالن بود به طبقه بالا راه داشت ایستاد گفت: اون گفت به طبقه دوم برم...اونجاست...لیتوک و بقیه هم پشت سرش ایستادنند و لیتوک گفت: خوب بریم...

دوباره لحظات استرس وار شروع شد، هیچل پله ها را دوتا یکی میکرد بالا میرفت، ولی نمیدانست چرا هر چه به انتهای پله ها نزدیک میشد قلبش نوای بدی را نجوا میکرد، گویی قرار بود اتفاق بدی بیافتد، حس میکرد قراره عزیزی را از دست دهد دلش شور میزد، قلبش فریاد میزد: نرو...نرو...ولی پاهایش بی اختیار میدویدند تا به بالای پله ها رسید، نفس زنان جلوی راهرو پهن که درهای زیادی در ان وجود داشت ایستاد ولی خشکش زد و چشمانش به شدت گرد شد. اسلحه اش از دست لرزانش افتاد، صدای افتادنش در راهرو پخش شد، دهانش برای فریاد باز شد ولی صدایی از ان درنیامد، حس کرد قلبش ایستاد، نفس هایش بالا نمیامد، همه جا تاریک شد و فقط زنی که با لباس خواب سفید ابریشمی و موهای بسیار مشکی که روی صورتش و جلوی سینه اش را پوشانده بود با طنابی به سقف راهرو به دار اویخته شده بود، نه حرکتی میتوانست بکند نه فریادی بزند.

بقیه رسیدند وبا وحشت به زن خیره شدند، لیتوک با صدای بلند گفت: این کیه؟...اینجا چه خبره؟...ریووک کجاست؟...ولی هیچ پاسخی نشنید، هیچل با صورتی به شدت بی رنگ و وحشت زده فقط به جسد زن که جلویش اویزان بود خیره بود. سونگمین هم چهره اش مانند بقیه وحشت زده شد رو به هیچل پرسید: هیچل این کیه؟...هیچل  جوابی نداد، سونگمین با دست بازوی هیچل را گرفت و تکانش داد با صدای بلند گفت: هیچل این کیه؟...اینجا چه خبره؟...هیچل  ؟...ولی هیچل مانند مترسک چوبی فقط تکان خورد بدون هیچ تغییری فقط خیره به جسد بود.

همه به هیچل خیره شدند، سونگمین تکانش را شدیدتر کرد فریاد زد: هیچل ؟...کیم هیچل ؟...هیچل  با تکانهای شدید سونگمین به خود امد ولی نگاهش را از جسد زن برنداشت با صدای ضعیفی که از گلویش خارج شد گفت: سورا...سونگمین چشمانش به شدت گرد شد با صدای بلندی گفت: چیییییی؟...سورا؟...هیچل  را دوباره تکان داد گفت: هیچل چی میگی ؟...این سوراست؟...هیچل  نگاهش را از جسد برنداشت بدنش بی اختیار به حرکت درامد، بازویش را از دستان لرزان سونگمین خارج کرد، چشمان به شدت گشادش اشک های داغش را راهی گونه هایش کرد و نجوا وار تکرار میکرد: سورا...سورا جونم...سورا...به جسد رسید سر بالا کرد به صورت به شدت کبود شده زن زیر موهای بلندش نگاه کرد یهو فریاد زد: سورا...نههههههه...سورااااااا...پاهای جسد را در اغوش کشید میان گریه ضجه وارش فریاد زد: سورا...چراااااا؟...سوراااااااااا...

بقیه با گیجی نگاه میکردند با فریادهای هیچل به خود آمدند لیتوک با فریاد گفت: این کیه؟...سورا کیه؟...سونگمین با وحشت گفت: سورا خواهرشه...و دوان به پیش هیچل  رفت. لیتوک با تعجب گفت: چییییییی؟...هان گفت: خواهرشه؟...هیوک پرسید: خواهرش اینجا چیکار میکنه؟...دونگهه پرسید: باند خواهر هیچل  رو گرفته و کشتنش؟...آخه چرا؟...شیندونگ گفت: خواهر هیچل  برای چی؟...اینجا چه خبره؟...به هیچکدام جوابی داده نشد .

هیچل  پاهای بی جان خواهرش را در آغوش گرفته بود فریاد میزد: سورا...نههه...خواهر جونم...سورا تو رو خدا...سونگمین هم هیچل را از پشت در اغوش کشیده بود با گریه سعی در جدا کردنش از جسد داشت میگفت: هیچل اروم باش عزیزم...هیچل ...گریه ها و فریادهای هیچل  بلندتر شد یک نفس فریاد میزد. لیتوک به بقیه نگاه کرد فریاد زد: جسد رو بیارید پایین...یالا...نیروی ویژه سریع به طرف جسد رفتند، مردی روی شانه مردی دیگر که چهار شانه و قد بلند بود رفت در حال پاره کردن طناب بسیار کلفت شدند و شیندونگ به کمک سونگمین رفت و هیچل  را با زحمت از جسد خواهرش جدا کردنند.

دونگهه و هان به جسد زن چنگ زدنند با پاره شدن طناب جسد سرده شده زن را پایین آوردنند. هیچل با تقلا و دست و پا زدن از بغل سونگمین و شیندونگ بیرون امد با فریاد به طرف جسد رفت جسد خواهرش را از بغل دونگهه و هان بیرون کشید و محکم بغلش کرد. گریه اش شدیدتر صورتش را خیس اشک کرده بود، جسد خشک شده خواهرش را در اغوش فشرد و به پیشانی اش بوسه زد، با نوازش گونه اش میان هق هق گریه گفت: خواهری...چشاتو باز کن...خواهری منو ببخش...سورا جونم...همه به دور هیچل حلقه زدنند و سونگمین بی صدا اشک میریخت و کنارش زانو زد دست روی شانه اش گذاشت.

هیچل ضجه میزد: سورا پاشو...سورا جونم...خواهش میکنم...چشاتو باز کن...بقیه با چشمانی اشک آلود خیره به هیچل بودنند نمیتوانستند حرفی بزنند و سوالی بکنند. نمیفهمیدند رابطه باند با هیچل چیست؟ چرا خواهر هیچل به جای ریووک باید انجا باشد؟ یعنی خواهر هیچل را گروگان گرفتند؟ و خیلی سوالات دیگر که با این حال هیچل بی پاسخ میماند. ولی فقط سونگمین بود که همه چیز را میدانست و همپای هیچل گریه میکرد. هیچل میان هق هق گریه هایش سر خواهرش را به سینه اش فشرد سر به بالا کرد با فریاد گفت: خدایا منو نبخشیدی...نهههه...چرا خدا...خدااااااااااا...ناگهان بی صدا شد و چشمانش را بست و دستانش از هم باز شد سر جسد به روی زانویش افتاد بدنش شل شد به عقب در حال افتادن بود که سونگمین که کنارش نشسته بود سریع او را در اغوش کشید، هیچل بی هوش شده بود. سونگمین با وحشت سرش را تکان میداد فریاد میزد: هیچل ؟...چولا چی شده...چولا ؟...ولی هیچل جوابی نداد.

**********************

زمستان 15 مارس 2012

کیو چشمان خیسش خیره به شیوون بی هوش روی تخت بود. کیو به حرفهای دکتر فکر میکرد شیوون به زودی به هوش میاید ولی یک هفته شده بود او به هوش نیامده بود و کیو دوباره پژمرده شده بود. شیوون ورم دستانش کم شده بود و کبودبهای سی/نه و شکمش و رانهایش هم کم رنگ شده بود و زخمهایش به خراش های کمرنگ تبدیل شدند. ولی تغییر دیگری نکرده در کما بود.  همچنان به تماسها کیو قلبش واکنش نشان میداد، کیو هم از کنار شیوون تکان نمیخورد هر روز صبح صورتش را اصلاح میکرد و روزی یکبار بدنش را با حوله نمدار حمام میکرد، لوسیون میمالید و برایش حرف میزد و  میبو/سیدش.

کیو انگشتانش قفل انگشتان تبدار شیوون بود، چشمان خیس عاشقش خیره به صورتش، لبانش لرزید: عشق بی همتا من شیوون...کمر خم کرد لبانش را به لبان زخمی شیوون که دیگر ماسک به صورت نداشت بخاطر اینکه تنفسش بهتر شده بود کانول بینی گذاشته بودنند را بو/سید سر پس کشید با انگشتان  سردش گونه شیوون که از زخمش خراشی باقی مانده بود نوازش کرد با لبخند کمرنگی گفت: شیوونا نمیخوای چشای قشنگتو باز کنی؟...خسته نشدی اینقد خوابیدی؟...نمیخوای بیدار شی؟...بغض اجازه نداد ادامه دهد اب دهانش را قورت داد بغضش را فرو داد، نباید گریه میکرد هر وقت گریه میکرد شیوون هم با او اشک میریخت.

کیو با پشت دست اشک گونه های خود را پاک کرد با لبخند ادامه داد: شیوونی میخوای برات شعر بخونم...از همونایی که خودم میگم...سریع با دست گردنبند خودش که گردنبند صلیب خود شیوون بود را آورد روی سینه لخ/ت جای قلب شیوون که با نفس زدن بالا و پایین میرفت گذاشت دست چپ خودش را روی صلیب سی/نه گذاشت با نوک انگشتش پوست نرم سی/نه شیوون را لمس میکرد، دست دیگرش شانه شیوون را نوازش میکرد. لبانش با نزدیک شدن به گونه شیوون  گفت: گوش کن میخوام برات بخونم...مکثی کرد چشمانش دوباره اشک را جاری کرد، لبانش با لبخند زمزمه کرد:

** به پاکی چشمای قشنگت قسم دوستت دارم * تو همه وجودم، زندگی ام، تمام هستی، دنیای منی* با تو این زندگی رنج اور برام زیباست * لحظه های که با توام برایم شیرین و شادست * تو همان خوشبختی منی* همونی که برای رسیدن به آن از همه چیز و همه کس خواهم گذشت * تنها تو رو میبینم * با تو میمونم * عاشقتر از همیشه با تو خواهم بود * به پاکی قلب مهربونت قسم دوستت دارم * تو رو به سختی به دست اوردم، به اسونی از دست نمیدم ای **

جمله اش را ناتمام گذاشت با لبخند اخمی شیرین کرد گفت: چی؟...شعر نیست...یعنی چی؟...خیلی لوسی...دوباره  بوسه ای به لبان شیوون زد با فاصله کمی از صورتش چشمان گریانش گویی در چشمان بسته با مژهای بلندش دنبال چیزی میگردد می لغزید، لبان خندانش زمزمه کرد: باشه...یه شعر دیگه میخونم...ضربان شیوون دوباره بالا گرفته بود، کیو دوباره بغضش را با اب دهانش قورت داد گفت:

** دلم برای دیدن چشمای قشنگت تنگ شده. اشکام روی گونه ام تمام نشدنی ست. در آغوش کشیدنت رویای شیرین منه. نمیدونی بودنت بهانه ای برای بودن منه. پس بمون با من که بی تو حتی یه لحظه هم نمیتونم بی تو بودن رو تحمل کنم.* شیوونم * نازنین یارم * اون لحظه که عاشقت شدم اون لحظه که تو به قلبم اومدی قلبم تا ابد مال تو شد. نفس کشیدنم به شرط بودن تو بوده. هر لحظه که نفس میکشم عاشقتر میشم. تشنه تر میشم. تشنه گرفتن دستای گرمت. تشنه بوسیدن گونه های مهربونت. تشنه تن خواستنیت. تشنه نگاه عاشقانه ات. تشنه صدای قشنگت. دلم برات تنگ شده...*

لبانش ناتوان از گفتن شد از گریه لرزید بی صدا اشک ریخت سرش را پس کشید دستش را روی دهانش گذاشت فشار داد تا صدای هق هق اش را شیوون نشوند، فقط صدای نفس های عمقیش که بسته بودن دهانش از بینی اش بیرون میداد، با صدای تند ضربان قلب شیوون درهم پیچید، گویی آرام نمیگرفت؛ برای ارام شدن به شیوون احتیاج داشت، به آغوش شیوون بودن، لمس دستان پرمحبت شیوون، و جملات زیبای شیوون، ولی شیوون قادر به هیچکدام از این کارها نبود. قلبش نارام میزد از اینکه تنها بود عشقش آرام ارام جلوی چشمانش داشت پرپر میشد .

اشک هایش ملحفه سفید تخت شیوون را هم خیس کرده بود، هر روز چندین بار به همین صورت گریه میکرد، ولی چشمه اشک چشمانش خشک نمیشد، چون سوز دلش را پایانی نبود. ولی باید ارام میشد، پس دستش را برداشت چند نفس عمیق کشید با قورت دادن آب دهانش خواست حرف بزند که درهای شیشه ای باز شد پرستار زنی با سینی به دست وارد شد. کیو با دیدن پرستار با دستانش سریع اشک های صورتش را پاک کرد از جا بلند شد رو به پرستار گفت: روز بخیر خانم سونگ...

پرستار با لبخند گفت: روز بخیر...اومدم پانسمان سرو زانوشو عوض کنم...کیو  گفت: باشه...پرستار از چشمان سرخ شده کیو فهمید که دوباره گریه کرده. روزهای اول پرستارها برای کنجکاوی از اینکه دو مرد جوان را ببیند به بهانه های مختلف وارد آ ی سی یو میشدند، ولی حالا نه با دیدن چهره کیو که هر روز پژمرده تر میشد چشمانش سرخش قلبشان اتش میگرفت، طاقت دیدن چهره غمگین او را نداشتند. پرستار چشمانش خیس اشک شد سینی را روی میز کنار تخت شیوون گذاشت با لبخند به چهره جذاب اما بی رنگ شیوون کرد گفت: آقای چویی چطورید؟...اومدم باند سرتونو عوض کنم...بدون آنکه سرش را بلند کند به کیو گفت: آقای چو میتونید کمکم کنید سر آقای چویی رو برگردونید؟...و خودش دستکش های سفید را به دستش کرد.

کیو گفت: اره...و دستان به دو طرف صورت شیوون چسباند به آرامی سرش را به طرف چپ چرخاند و نیم رخ راست شیوون کاملا مشخص شد. پرستار با قیچی با احتیاط باند سفید دور سر شیوون را برید و گاز باند را از روی بخیه شیوون که از پیشانی تا پس سر شیوون بود، موهای اطرافش تا مسافت زیادی را کوتاه کرده بودنند و موهای خوشحالت بلند شیوون در اطراف خودنمایی میکرد مشخص شد.

کیو از این همه بخیه که به سر شیوون زده شده دوباره چشمانش با اشک لرزید لبانش بی اختیار نالید: ااااااای وای من...اینقدر بخیه داره؟...چه دردی کشیده؟...پرستار که با پنس پنبه را به مواد ضد عفونی کننده اغشته میکرد، با ناله کیو به او خیره شد با دیدن اشک های کیو که با گزیدن لب زیرینش جاری بر گونه های سرخ شده اش بود گفت: آقای چو هر روز همینو میگید...گفتم که این بخیه ها بخاطر اینه که تیر همه پوسته سر رو خراش داده...خوشبختانه آسیب جدی که بهشون نزده...کیو  که فقط اشک ریزان خیره به شیوون بود گفت: آسیبی بهش نزده پس یه هفته که تو کماست چیه؟...نمیبینی باهاش چیکار کرده؟...این آسیب نیست؟...اونا با شیوونم چیکار کردن؟...اونا شیوونم رو میخواستن بکشند...

قلبش با دیدن بخیه ها مثل هر روز بی تاب شد تن لرزانش محتاج ارام شدن شد، دستانش بی اختیار یکی لای موهای خوش حالت شیوون رفت و دیگری روی گردن شیوون چنگ انداخت، سرش به صورت شیوون نزدیک شد، اشک ریزان گفت: میدونم چه دردی کشیدی...بودن پرستار را نادیده گرفت با شیوون حرف میزد: الانم خیلی درد داری نه؟...میخوای خوبش کنم...لبام معجزه میکنن میدونی...لبانش گویی گلی را میبوسد بوسه زنان تمام بخیه های سر شیوون را بوسید.

پرستار هم فقط با چشمانی که اشک را بی اختیار روی گونه اش جاری میکرد نگاهش میکرد، بوسه زدن بی تابترش کرد، این بی تابی دیگر شرم و حیا برای او باقی نگذاشت بی اختیار بدن رنجور و زخمی شیوون را در آغوش گرفت سر بر شانه اش گذاشت گریه اش به هق هق تبدیل شد نالید: خدایا کمکم کن...شیوونی بیدار شو...حلقه دستانش محکمتر دور سی/نه شیوون گره خورد بی امان می گریست. قلبش فریاد میزد: شیوون بیدار شو چشاتو باز کن...ولی مغزش فریاد میزد: اگه به هوش بیاد منو میشناسه؟...اگه به هوش بیاد یاد تج/اوزش بیفته چیکار کنم؟...اصلا به هوش میاد؟...نکنه بی هوشیش سالها طول بکشه؟...خدایا کمکم کن...که ناگهان پرستار جیغی زد، کیو از جیغ پرستار از روی شیوون بلند شد دید شیوون چشمانش را نیمه باز کرد و دوباره بست.

کیو هم از خوشحالی فریاد زد: شیووناااااااااااا...پرستار هل کرده بود از به هوش امدن شیوون ان هم به این زودی بعد از یک هفته. پرستار با چند بار سکندری خوردن به طرف دیگر تخت رفت زنگ خطر ضطراری را به صدا دراورد. کیو هم از خوشحالی شوکه شده بود با گرفتن شانه های شیوون که دوباره چشمانش را بسته بود فریاد میزد: شیوونی...شیوونی بیدار شدی؟...از خوشحالی اشک میریخت و لبانش میخندید. دکتر جانگ با دو پرستار به داخل دویدند و دکتر فریاد زد: چی شده؟...

پرستار کنار کیو ایستاده بود فریاد زد: آقای چویی چشماشو باز کرد...آقای شیوون چشاشو باز کرده...گیون سوک کنار تخت ایستاد با خوشحالی با صدای بلند گفت: چی؟...کیو  هم با خوشحالی کمر راست کرد گفت: آره...اره...بازش کرد...چشاشو باز کرد...گیون سوک به روی شیوون خم شد با چند ضربه آروم به چانه شیوون زد گفت: آقای چویی چشاتو باز کن...آقای شیوون صدامو میشنویی؟...شیوون؟...شیوون؟...ولی شیوون عکس العملی نشان نداد. گیون سوک دوباره چند ضربه زد گفت: شیوون فقط یه لحظه چشاتو باز کن؟...صدامو میشنویی؟...شیوون دوباره جواب نداد.

گیون سوک چهر ه اش تغییر کرد با قدری اخم سی/نه لخت شیوون را نیشگون گرفت دوباره گفت: شیوون صدامو میشنویی؟...چشاتو باز کن؟...کیو  از چهره اخمو گیون سوک و جواب ندادن شیوون نگران شد، لبخندش خشک شد با ترس پرسید: چی شده؟...گیون سوک اینبار از پستان شیوون نیشگون گرفت با صدای بلند گفت: شیوون صدامو میشنوی؟...چشاتو باز کن؟...ولی شیوون جوابی نداد.

گیون سوک با چهره جدی به پرستار که با این وضعیت چشمانش از ترس گرد شده بود پرسید: وقتی چشاشو باز کرد چیزی گفت؟...عکس العملی نشون داد؟...پرستار با ترس گفت: نه هیچی...فقط چشاشو باز کرد...گیون سوک با عصبانیت گفت: چیییییی؟...فقط چشاشو باز کرد تو هم کنترل نکردی؟...اونوقت میگی به هوش اومد؟...تو چند ساله پرستاری ؟...هنوز نمیدونی...کیو  وحشت زده شد به دکتر امان کامل کردن جمله اش را نداد پرسید: چی شده؟...چه اتفاقی افتاده؟...مگه شیوون بهوش نیومده؟...یعنی چی ؟...پس چرا چشاشو باز کرده؟...گیون سوک با نارحتی به کیو نگاه کرد گفت: متاسفانه به هوش نیومده...این یه واکنش بوده...گاهی اوقات کسایی که تو کما هستند از خودشون همچین واکنش های نشون میدن...حتی بعضی ها دستاشونو هم حرکت میدن...ولی این به معنی به هوش اومدنشون نیست...فقط یه واکنشه...متاسفم...

کیو دیگر به حرفهای دکتر گوش نمیداد با چشمانی گریان و قلبی ناارام و درمانده به صورت بی هوش شیوون نگاه میکرد زیر لب گفت: پس کی بهوش میاد؟...پس کی؟...من که دیگه طاقت ندارم...پاهایش که توان بدن خسته و شکسته اش را نداشتند شل شدند و زانوهایش شکست و سرش را روی سی/نه شیوون گذاشت هق هق کنان گفت: پس کی بیدار میشی؟...کی چشای قشنگتو باز میکنی؟...شیوونی خواهش میکنم...شیوونی...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
مهدیس جمعه 7 آبان 1395 ساعت 08:47

ذوق مرگ شدم گفتم شیوون به هوش اومده
ولی دکتر جانگ زد تو ذوقم
من دیگه رشد نمی کنمااااا
قسمت بعدشو زودی زودی بذار
دوشت دالم

اخه الهی شرمنده
اخه چرا؟..رشد برای چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چشم میزارم
منم دوستت دارممممممممممممم

رویا چهارشنبه 5 آبان 1395 ساعت 20:13

آیییییییییییییى!
این قسمت هم گریه کردم هم خندیدم!
بیچاره هیچول!
بد دردیه از دست دادن یه عزیز!
این بانده دیگه شورشو درآورده!
بیشعوراى.......!
واى خدا'!
یعنى شیوون بعد از به هوش اومدنش ممکنه مشکلى برلش پیش بیاد؟!
آخه چرا شیوون؟!!!!!!!
نونا جون!
یه لطفى بکن تو عالم نونا تونسنگى بگو شیوونى چى میشه؟
مردیم بس که دیدیم بدبختى اینا رو!
آخرش داشتم از خوشحالى بال درمیاوردم اما دکتر جانگ اومد کلاً زد تو ذوقم!
آخه صبر کردن تا کجاااااااااااااا!
هى!
خداروشکر چهارشنبه اس!
فردا به جاى شیش صبح ساعت نه بیدار میشم!
چهارشنبه شبها ایز ورى ورى گوود!
انقدر تو کلاس درسخونمو مورد علاقه معلمام تو چندتا درس معلم یار شدم!
بعضى وقتام من امتحاناى بچه هاى کلاسو تصحیح میکنم!
(ینى انقدر نمره هام خوبه!)
فقط حیف!
تو امتحان ادبیات از پنج نمره شدم چهارونیم!
یه شعر داده بود گفته بود آرایه هاشو پیدا کن.منم پایینش آرایه هارو نوشتم ولى نیم نمره کم کرد چون مشخصشون نکرده بودم!
بچه هاى کلاس بهم میگن نیم نمره چیه ولى واسه من خیلى مهمه!
خیر سرم آینده مملکتم!
قراره تو این جامعه خدمات ارائه بدم!
حالا اینا بماند.امتحاناى مستمر همه رو نمره کامل گرفتم فقط حیف باشه امتحان منطقم باز چهارونیم از پنج گرفتم!
درسمون نسبتهاى چهارگانه بود.
همون متساوى و من وجه و مطلقو تباینو اینا!
باز فقط یه مورد به جاى مطلق نوشته بودم من وجه!
ولى معلممون گفت تو خیلى زرنگى!
آخه بالاترین نمره بعد از من سه بود!
بیخود که نبود دوبار تو آزمون نمونه قبول شدم!
همچنان وقایع مدرسمو بازگو میکنم!
جداً خسته نمیشى این چرت و پرتایى که از خودم میزارمو میخونى؟!
آخه توهم رشته انسانى خوندى بهتر میفهمى من چى میگم!
خیلى قشنگ نوشته بودیش این قسمتو نونا جونم!
هى هورى فشارو نبض مارو بالا پایین میبردى!
همچنان عاشقت میباشم نونا جونم!
خیلیییییییى درست دارم!
تو تکى واسه من!
اصن نمونه اى به خدا!

اره هیچل زندگی بدی داشت بیچاره
هی چی بگم..باید بینی تو قسمت بعد چی میشه شرمنده اتفاقت زیاده نمیشه تو یه کامنت گفت چه میشه
اخه الاهی خسته نباشی.... انشالله همیه تو درسات موفق باشی عزیزجونی
افریننننننننننننننننن دختر درسخون خودم..اول بهتر...تو بهترینی ...خیلی خیلی خوبه خوشگلم
اوه تو برگه های امتحانو تصیح میکنی؟...اوه یه پا معلمی برای خودت که...پس باید بهت بگم خانم معلم کوچولو
اخه الهی اشکال نداره عزیزجونی...نیم نمره چیزی نیست جبرانش میکنی انشالله
خوب عزیزدلم اروم باش...گفتم که نیم نمره ور جبران میکنی...ناراحت نباش دیگه
بله شما اینده دار مملکتی و خیلی هم عالی هسیت ...مگه چته؟.
ای بابا درست خیلی خوبه ...اخه نیم نمره چیزه... به خدا نمره مهم نیست...مهم اینه که تو درساتو بفهمی و تو اینده به کار ببری... نه اینکه مثلا درسا رو حذف کنی نمره خوب بگیری ولی بعدا فراموشت بشه.... پس انقدر غصه نیم نمره ور نخور عزیزجونی...مهم برات یاد گرفتن و اموختن باشه گلی
افرن معلمت راست مگیه ...من هم میگم شما بهترینی.
نه بابا خسته چیه..چرت وپرت چیه دیگه این حرا رو نزنیاااااااااااااااااااااااااااااا...افرین گلی
اره منم رشته انسانی بودم میگم کارت حرف ندارهههههههههههههههههههه
شرمنده اخه ممن رو نبض ملت کار مکینم تا هیجان زده شون کنم
منم دوست دارم خیلی زیادددددددددددددددددددددددددددددددددد
ممنون گلی تو هم بهترینی برامممممممممممممممممممممممممممممممم
یه دنیا بوسسسسسسسسسسسسس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد