SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

شکارچی قلب 38


سلام دوستان عزیزم


خوب برید ادامه برای این قسمت...



 

طپش سی و هشتم

اقای چویی با اشاره کردن به طرف در با صدای بلندتری گفت: برو گمشو پسره هر/زه...برو بیرون...دیگه نمیخوام ببینمت...دیگه حق نداری حتی یه سانت به پسرم نزدیک بشی...بروگمشو....ولی کیو از جایش تکان نخورد، اودیگر حاضر نبود از شیوونش جدا شود، حتی اگر پدر شیوون اورا صداها هزار بار فحش میداد یا میزدش، اواز جایش تکان نمیخورد.باید التماس میکرد، باید زانو میزد و خواهش میکرد تا پدر شیوون راضی به ماندنش شود. پس با چشمانی وحشت زده و صورتی رنگ پریده به آقای چویی نگاه کرد ودستانش را برای التماس بالا آورد گفت: آقای چویی التماستون میکنم بذارید من اینجا باشم...آقای چویی من شیوونو...که صدای " شتلقققق" بلندی در اتاق پیچید، کیو را ساکت کرد. کیو  سرش به طرف راست برگشت سوزش بسیار شدیدی روی گونه چپش حس کرد از سوزش چشمانش از اشک سوخت، لب زیرینش را گزید تا مانع خروج اشک شود سرش را پایین کرد .

اقای چویی دوباره به طرف در اشاره کرد فریاد زد: من بهت میگم گورتو گم کن...از پسرم دور شو...بهت میگم دیگه حق نداری به پسرم دست بزنی...انوقت تو خواهش میکنی بمونی...تو باید از زندگی پسرم بری بیرون...برو گمشو...دیگه...که ناگهان صدای جیغ دستگاه مانیتورینگ اورا ساکت کرد، هردو مات و گیج به طرف صدا برگشتند، دیدند خط های مواج دستگاه به خط های صاف تبدیل شده و دستگاه تنفس هم از حرکت باز ایستاد و صدای بوق ممتد در اتاق پیچید، شیوون دیگر نفس نمیکشید، قلبش از کار افتاده بود؛ گویی شیوون فهمید که پدرش با کیو چکار کرده بود از دوری کیو مرده بود.

اقای چویی هنوز گیج بود نمیدانست چه اتفاقی افتاده، ولی کیو فهمید با جیغی که شیوون را فریاد زد به طرف تخت دوید. دراتاق باز شد چند پرستار مرد و زن همراه دکتر جانگ به داخل دویدند. دکتر جانگ فریاد زد: بیمار" آسیستول " کرده...دستگاه شوک...دستگاه شوک رو بیارید...کیو  مچ دست شیوون را چنگ زده بود با چشمانی به شدت گشاد نگاهش میکرد، شیوونش مرده بود باورش نمیشد.او که تازه به شیوونش رسیده بود نه امکان نداشت حتما باز هم داشت کابوس میدید، کابوس وحشتناکی بود ولی نه واقعیت بود.

کیو لال شده بود حتی نتوانست شیوون را صدا بزند، زانو زد خیره به شیوون شد. پرستارها دور تخت میچرخیدند و سیمها را از روی سینه شیوون برداشتند و یکی ماسک تنفس را برداشت و دیگری کیو را به کناری زد سیم و سرمها را از روی مچ و سینه اش بیرون کشید.

پرستار مردی دستگاه شوک را به داخل هل داد میدوید فریاد زد: آوردمش...دکتر جانگ به هم اشاره میکرد فریاد زد: آقای چویی و اقای چو رو ببرید بیرون...وبه پرستاری اشاره کرد: ایل وو تو هم بیا اینجا...

آقای چویی خشکش زده بود تکان نمیخورد، پرستار مردی به طرفش رفت با گرفتن زیر بغلش او را به بیرون برد. پرستار مرد دیگری زیر بغل کیو را گرفت او را بلند کرد به عقب کشید تا ببردش که کیو به خود امد دید به عقب کشیده میشود، مقاومت کرد فریاد زد: نهههههههههه...ولــــــــــــــــــم کـــــــــــــــــــن...دوباره به تخت هجوم اورد خواست دست شیوون را بگیرد که دکتر جانگ فریاد زد: ببریــــــــدش بیــــــــــــــــــــــــــرون...

اینبار پرستار مرد دیگری کمک امد زیر بغل کیو را گرفت دو پرستار او را به عقب میکشیدند کیو تقلا کرد به بازوی دو مرد چنگ زد قصد داشت خود را آزاد کند ولی نتوانست، ان دو پرستار مردان قوی بودنند، کیو فریاد زد: نههههههه ولم کنیـــــــــــــــــد...بزارید بـــــــــــــــــــرم...نههههههه...دکتر جانگ پدالهای دستگاه شوک را به دست گرفت بهم مالیدش رو سینه شیوون گذاشت با فریاد گفت: 200شــــــــــــــــوک...پرستاری فریاد زد: اماده ست...دکتر جانگ فریاد زد: شــــــــــــــــوک...همه به عقب رفتندو سینه بی جان شیوون به بالا کشیده شد دوباره بر روی تخت افتاد، ولی ضربان قلب برنگشت.

کیو همچنان دست و پا میزد دو پرستار چون بتوانند راحتر او را ببرندش از زمین بلندش کردند، ولی کیو پاهایش را به شدت تکان میدادو دستانش به سر وصورت دو پرستار چنگ میزد و خراش میانداخت و فریاد میزد: ولم کنیـــــــــــــد...بذاریدم زمیـــــــــــــــــن...شیوونیییی...شیوونی من اینجام...شیوونم زنده ست...شیوونی رو ولش کنیـــــــــــــــد..

دکتر جانگ دوباره پدالها را روی سینه بی جان شیوون گذاشت با فریاد گفت: 300 شـــــــــــــــوک...پرستار هم تکرار کرد: 300شوک...دکتر جانگ فریاد زد: شــــــــــــــــــــــوک...دوباره همه چند قدم از تخت فاصله گرفتند بدن بی جان شیوون دوباره بالا کشیده شد وبه شدت به روی تخت افتاد ولی بازم ضربان قلبش برنگشت.

پرستارها دیگر کیو را به دم در رسانندند واز در خارجش کردنند کیو برای خارج نشدن به دو در شیشه ای چنگ زد فریاد زد: نههههههههه...ولم کنیــــــــــــــــــــــــد...شیوونیییییییییی.... ولی پرستارها اورا به زور از در خارج کردنند. دکتر جانگ با ناراحتی به همه پرستارها نگاه کرد با ابروهای گره خورده فریاد زد:360 شـــــــــــــــــــــوک...پرستارهم تکرار کرد، دکتر هم با گذاشتن پدالها روی سینه بی حرکت شیوون فریاد زد: شــــــــــــــــــــوک...دوباره ضربان قلب شیوون به طپش نیافتاد .

دکتر جانگ با چشمانی خیس اشک به جسد بی جان شیوون نگاه میکرد نفس زنان گفت: فایده نداره...مرگ در ساعت...که کیو که ازدست دو پرستار که اورا بیرون برده بودنند فرار کرده بود به داخل برگشته بود به تخت شیوون هجوم اورد فریاد میزد: نههههههه...شیوونم نمرده....نههههه...شیوونم زنده ست...به تخت رسید و زانو زد دست بیجان شیوون را گرفت ومیفشرد با چشمان و صورتی خیس اشک بود فریاد زد: شیوونی من اینجام...شیوونی...شیوونی چشاتو باز کن...با چشمانی وحشت زده وتنی لرزان بلند شد به بازوهای شیوون چنگ انداخت او را تکان داد فریاد زد: شیوونی اینا میگن تو مردی...نه تو نمردی...شیوونی چشاتو باز کن...شیوونییییی...صدای لرزانش به ضجه تبدیل شد تن زخمی و بیجان شیوون را قدری بلند کرد به اغوش کشید با گریه ضجه زد: شیوونیییییییی...تنهام نذار...شیوونییییی...تنهام نذار...من میترسم...تن بی جان و رنجور شیوون را دراغوشش تکان میداد وضجه میزد: شیوونیییی...نههه...چشاتو بازکن...شیووونی برگرد...شیووونی عشق من...شیوونی تنهام نذار....شیوونی خواهش میکنمممممممممممممم...شیوونیییییییییییییییییییی.... منم با خودت ببررررررررررر... شیوونی ...خواهشششششششششششششششش میکنم..... شیوونییییییییییییییییییی من میترسمممممممممممم...من بدون تو میترسممممممممممممممم...شیوونااااااااااااااااااااااااا....التماسسسسسسسسسسسسسسسس میکنم.....

 پرستارها و دکتر جانگ با چشمانی گریان به کیو نگاه میکردنند پرستار زنی طاقت نیاورد با صدای بلند به گریه امد دوان از اتاق خارج شد. که ناگهان چشمان اشک الود همه گرد شد، ضربان قلب شیوون برگشت، مانیتورینگ دوباره صدای بیب بیبش درامد، پرستاری با شادی فریاد زد: برگشـــــــــــــــت...ضربانش برگشــــــــــــــت...اون زنده ســـــــــــــــــــــت...بیمار زنده ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت...

شیوون در اغوش کیو نفس عمیقی کشید، کیو که ضجه میزد گویی داشت جان میداد  با فریاد پرستار و نفس عمیق شیوون که سینه اش به سینه کیو فشار اورد فهمید شیوون زنده شده، با شوق دستان عاشقش بدن معشوقش را محکمتر در آغوش فشرد و لبان شیفته اش گردن شیوون را بوسید، چشمانش اشک شادی را جایگزین اشک جدایی کرد لبانش با لبخند شروع به بوسیدن شانه و گردن و گونه شیوون کرد. زمزمه وار گفت: ممنونم که برگشتی...عشقم...جونم...وجودم...ممنونم که برگشتی...از بوسیدن سیر نمیشد، سیری ناپذیر گونه و پیشانی سرشانه و لبان و چشمان شیوون را میبوسید میگفت: بی نظیرم...بی نهایتم...ممنونم...بدن شیوون را تاب میداد تکرار میکرد: ممنونتم...ممنونتم...

شیوون نفس های عمیق میکشید به سختی نفس اش بالا میامد، دکتر جانگ از زنده شدن شیوون خیلی خوشحال شد ولی با دیدن حال شیوون با نگرانی بازوی کیو را گرفت گفت: آقای چو...لطفا اجازه بدید...باید آقای چویی رو به دستگاه اکسیژن وصل کنیم...نمیتونه به راحتی نفس بکشه...باید بقیه مداوا رو انجام بدیم...خواهش میکنم...

کیو  به دکتر نگاه کرد با شوق فراوان گفت: دیدی شیوونم برگشت...دیدی اون زندهست...دکتر با لبخند سر تکان داد حرفش را تایید کرد کیو اجازه داد پرستارها شیوون را از آغوشش گرفتند دوباره روی تخت خوابانند .کیو  هم کنار تخت ایستاد با لبخند زیبایی که تمام پهنای صورتش را گرفته بود چشمانش بی امان اشک های شوق میریختند نظارگر کار پرستارها شد؛ زیر پای شیوون یهو زانو زد دستانش را بهم قفل جلوی صورت خود گذاشت و چشمانش را بست و هق هق گریه ش در امد میانش نالید: ممنون خدا...ممنون... شکرت خدا...شکرتتتتتتتت...

***************************************

هیچل برای چندمین بار زنگ در را زد و پاسخی نشنید، پیشانی اش را به در چسباند گفت: مینی در رو باز کن...بذار بیام تو...بذار با هم حرف بزنیم...لااقل یه بار به حرفم گوش بده و دلایلمو بشنو...ببین چرا من این کارو کردم...گوش کن ببین من گناهکارم یا نه...با دست به در کوبید با التماس گفت: تو رو خدا در رو باز کن...مینی عشقم...مینی عزیزم در رو باز کن...دوباره به در کوبید ولی سونگمین در آپارتمان را باز نکرد.

سونگمین به دیوار راهرو تکیه داده بود با ابروهای گره کرده و عصبانی به در ورودی بسته خیره بود، هیچل دوباره به در کوبید گفت :مینی من نمیرم...اینقدر اینجا میشینم تا درو باز کنی...تو باید حرفامو بشنوی باید دلایلمو بشنوی...مینی من بیگناهم...باور کن من تقصیری ندارم...باید به حرفام گوش بدی...مینی درو باز کن...خواهش میکنم...مینی عشقم...مینی...ولی سونگمین در را باز نکرد.

هیچل به در چند ضربه دیگر زد بدون برداشتن پیشانی اش چشمانش اشک را جاری کردنند با صدای لرزان از گریه گفت: مینی تو گفتی منو ول نمیکنی...بهم پشت نمیکنی...هر اتفاقی بیافته تو باهامی...تو بهم قول دادی...مینی تو بهم قول دادی...حالا زدی زیر قولت...مینی در رو باز کن...خواهش میکنم درو باز کن...ولی بازم سونگمین جوابی نداد

****************************************** 

دکتر جانگ گیون سوک با چند پرستار از آی سی یو بیرون امدند با چنگ زدن به موهای بلندش به عقب، به پرستار کنار دستش گفت: هر چی لازم داشت براش تهیه کنید...مراقب باشید ولی زیاد داخل نرید...فقط برای دادن دارو و چک علایم...که صدای گریان آقای چویی که صورتش از بی رنگی مانند مرده متحرک بود گفت: آقای دکتر ...پسرم؟...پسرم چی شده؟...حالش چطوره؟...نکنه...ساکتش کرد لیتوک و جیوون و آقای چویی با چشمان گریان و بدنی لرزان جلوی دکتر گیون سوک ایستادنند.

گیون سوک با لبخند نگاهشان کرد گفت: اوه ه ه بهتون خبر ندادند؟...نگران نباشید... پسرتون حالش خوبه...دچار ایست قلبی شده بود...خوشبختانه برگشتند...هر چند هنوز تو کماست...زنده ست... حالش خوبه...جیوون و لیتوک از خوشحالی لبخند زدنند و جیوون دستانش را به جلوی دهانش گذاشت زمزمه کرد: خدا رو شکر...خدا رو شکر...لیتوک هم با لبخند به گیون سوک گفت: ممنون اقای دکتر ...زحمت کشیدید...نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم...

گیون سوک گفت: من که کاری نکردم...وظیفه ام بود...آقای چویی هم چشمانش را بست و نفس حبس شده در سینه اش را صدا دار بیرون داد گفت: خدایا شکرت...خدایا ازت ممنونم...با باز کردن چشمانش رو به دکتر گفت: آقای دکتر خیلی خیلی زحمت کشیدید...قدری ابروهایش را بهم گره کرد گفت: ولی آقای دکتر ...چرا اجازه میدید اون پسره...مکثی کرد از کلمه که میخواست بگوید شرم کرد عصبانی ادامه داد: برای چی باید اون تو باشه ...من اجازه نمیدم...اون اشغال کنار پسرم باشه...من...

 

گیون سوک از حرفی که پدر شیوون زد خوشش نیامد قدری اخم کرد چهره مهربانش جدی شد گفت: آقای چویی... من نمیدونم چه مشکلی با اقای چو دارید؟...ولی باید بگم اقای چو جون پسرتونو نجات داد...اگه ایشون نبود پسرتون مرده بود...چشمان پدر شیوون مثل لیتوک و جیوون گرد شد و با مکثی پرسید: چی؟...اون جون پسرمو نجات داده...با تغییر چهره پوزخندی زد گفت: من باورم نمیشه اون پسره هم/جن/س باز پسرمو نجات داد...نکنه اون دکتره من خبر ندارم؟...

گیون سوک نسبتی که پدر شیوون به کیو داد اصلا تعجب نکرد برعکس چهره اش جدی تر شد گفت: نه آقای چو دکتر نیستند...ولی دوست پسرتون هستند...خودتون دیدید که پسرتون ایست قلبی کرده بود و مرده بود...ما هم شوک دادیم فایده نداشت... قلب پسرتون حرکتی نمیکرد...دیگه امیدی به زنده بودنشون نداشتیم ...که با فریادهای آقای چو برگشتند...میخواید باور کنید یا نه...اینطور که معلومه پسرتون و آقای چو همدیگر و خیلی دوست دارند...پسرتون با درآغوش بودن ایشون زنده شدند...الان تنها کسی که میتونه به پسرتون کمک کنه آقای چو ه...

 

آقای چویی با عصبانیت گفت: چی میگید آقای دکتر ....این حرفا چیه که شما میزند؟...واقعا زدن این حرفا از شما بعیده...شما دکتریت...خارج تحصیل کردید؟...خودتون میگید پسرم ایست قلبی کرده بود...مطمئنا ضربانش دوباره برگشت...این چه ربطی به اون پسره...

گیون سوک اینبار ابروهایش به شدت گره خورد با عصبانیت گفت: درسته... خودتون میگید من دکترم...کارمم خوب بلدم....پس باید اینم بدونید که من دارم با تجربیاتی که در این مورد دارم حرف میزنم...نه با علم پزشکی که هنوز خیلی چیزا رو نمیدونه...هنوز در دنیا اتفاقاتی میافته که علم پزشکی در حلش مونده...مثل همین اتفاقی که برای پسرتون افتاده...حالت صورتش درهم تر شد گفت: آقای چویی ...اگه میخواید پسرتون زنده بمونه باید قبول کنید که آقای چو کنار پسرتون بمونه...و اینم بدونید که من دکتر پسرتونم و مسئول جونشون...پس من میگم که چه کسی پیش پسرتون بمونه...بازم میگم اگه میخواید پسرتون زنده بمونه به هوش بیاد آقای چو باید کنارشون بمونه...خواهش میکنم از این به بعد اگه خواستید سراغ پسرتون برید... دیگه با اقای چو دعوا نکنید...یا از اتاق بیرونش نکنید... چون پسرتون متوجه میشه...همینطور که دیدید که چه اتفاقی افتاد...دیگه نمیخوام از این اتفاقها بیفته...اگه دفعه دیگه بازم پسرتون دچار ایست قلبی بشه دیگه برگشتش امکان نداره...

آقای چویی با چشمانی گرد شده و گیج از حرف دکتر گیون سوک پرسید: شیوون متوجه میشه؟...اون تو کماست چطوری متوجه میشه؟...گیون سوک بدون تغییر در چهره اش گفت: بله متوجه میشه...فکر کردین چون تو کماست متوجه نمیشه...نه... شیوون شی  تو کما هستند... ولی همه صداها رو میشنوند...متوجه حضور همه میشه...فقط نمیتونه حرکت کنه یا بهوش بیاد...و ما باید بهش کمک کنیم تا بهوش بیاد...مطمئنا در چنین مواردی خانواده و افرادی که بیمار بهشون علاقه داره.... یا وابستگی شدید بهش داره میتونه خیلی به ما کمک کنه...از اونجایی که پیداست آقای چو بهترین کسیه که میتونه به ما کمک کنه...بازم تکرار میکنم.... اگه میخواید پسرتون زنده بمونه و بهوش بیاد نباید مانع بودن آقای چو کنار پسرتون بشید...و منتظر جواب آقای چوی نشد با سر تعظیم کرد به همراه پرستارها رفت.

 

جیوون و لیتوک با چشمانی نگران به آقای چویی نگاه میکردنند، آقای چویی با ابروهای درهم و خشمگین رفتن دکتر را نگاه میکرد با خود گفت: باشه آقای دکتر...کاری باهاش ندارم...فعلا به اون پسره هر/زه احتیاج دارم...وقتی بچه ام به هوش بیاد اونم میره...اون عوضی برای همیشه از زندگی پسرم محو میشه...لیتوک با چشمانی گرد شده به آقای چویی نگاه میکرد وحشت کرد مطمئن بود آقای چویی این کار را میکند، وقتی شیوون به هوش بیاید کیو دیگر شیوون را نخواهد دید، چون اقای چویی اجازه اینکار را نمیداد، او قدرت این کار را داشت همینطور که الان هم قدرت عوض کردن دکتر جانگ و یا بیمارستان را داشت. ولی این بیمارستان از بهترین بیمارستان سئول بود و دکتر جانگ گیون سوک هم بهترین جراح مغز و اعصاب در کشور بود. میشد گفت او بهترین جراحی بود که مهمترین افراد سیاسی کشور مثل رئیس جمهور یا وزرا دچار مشکل مغزی یا اعصاب میشدند، دکتر جانگ مداواگرشان بود، پس دکتر جانگ بهترین دکتر بود، ولی وقتی شیوون به هوش بیاد دیگر به کیو احتیاجی نیست، پس آقای چویی حتما کیو را از شیوون جدا میکند، و این نشان از فاجعه ای دیگر داشت.

 

************************************

هیچل برای چندمین بار زنگ در را زد و پاسخی نشنید، پیشانی اش را به در چسباند گفت: مینی در رو باز کن...بذار بیام تو...بذار با هم حرف بزنیم...لااقل یه بار به حرفم گوش بده و دلایلمو بشنو...ببین چرا من این کارو کردم...گوش کن ببین من گناهکارم یا نه...با دست به در کوبید با التماس گفت: تو رو خدا در رو باز کن...مینی عشقم...مینی عزیزم در رو باز کن...دوباره به در کوبید ولی سونگمین در آپارتمان را باز نکرد.

سونگمین به دیوار راهرو تکیه داده بود با ابروهای گره کرده و عصبانی به در ورودی بسته خیره بود، هیچل دوباره به در کوبید گفت :مینی من نمیرم...اینقدر اینجا میشینم تا درو باز کنی...تو باید حرفامو بشنوی باید دلایلمو بشنوی...مینی من بیگناهم...باور کن من تقصیری ندارم...باید به حرفام گوش بدی...مینی درو باز کن...خواهش میکنم...مینی عشقم...مینی...ولی سونگمین در را باز نکرد.

هیچل به در چند ضربه دیگر زد بدون برداشتن پیشانی اش چشمانش اشک را جاری کردنند با صدای لرزان از گریه گفت: مینی تو گفتی منو ول نمیکنی...بهم پشت نمیکنی...هر اتفاقی بیافته تو باهامی...تو بهم قول دادی...مینی تو بهم قول دادی...حالا زدی زیر قولت...مینی در رو باز کن...خواهش میکنم درو باز کن...ولی بازم سونگمین جوابی نداد که صدای پیرزنی امد که پشت سر هیچل ایستاده بود.

 پیر زن همسایه بود که یک زن بسیار چاق که بالای 130 کیلو بود، کلا پیرزن فضولی بود که امار همه افراد اپارتمانها را داشت. پیر زن گفت: چی شده جوون؟...کلید تو جا گذاشتی؟...دوستت خونه نیست؟...هیچل  توجه ای به پیر زن نکرد از جواب ندادن سونگمین گریه اش گرفته بود بی صدا اشک میریخت، زانوهایش سست شد توان نگه داشتن بدن شرمگینش را نداشت، روی در کشیده شد زانو زده نشست دوباره آهسته تر به در کوبید گفت: تو بهم قول دادی مینی...بهم قول دادی...ولم نمیکنی...مینی درو باز کن...

پیرزن که فضولیش حسابی گل کرده بود قصد رفتن نداشت از حالت هیچل وحشت زده شد به کنار هیچل آمد دست روی شانه هیچل گذاشت پرسید: چی شده پسر جوون؟...حالت خوب نیست؟...مریضی؟...اتفاقی افتاده؟...دوستت کجاست؟...و کنار هیچل نشست با گرفتن هر دو شانه هیچل با صدای بلند گفت: پسرم چی شده؟...جایت درد میکنه؟...برای دوستت اتفاقی افتاده؟...چیزی شده؟...پسر جوون با توام چرا جواب نمیدی؟...حالت خوبه؟...چرا جواب نمیدی؟...

هیچل توجه ای به پیرزن نمیکرد فقط گریه میکرد، با صدای وحشت زده پیرزن و بی صدا شدن هیچل سونگمین نگران شد با سرعت به طرف در رفت با باز کردن در چون هیچل به در چسبیده بود و صدای بلند پیرزن مانع شنیدن چیز دیگری میشد و نفهمید که سونگمین دارد در را باز میکند غافلگیر شد، با یهو باز شدن در دمر روی زمین افتاد و پیرزن چاق که به هیچل چسبده بود روی هیچل افتاد.

هیچل زیر و پیر زن دمر رویش بود، هیچل از درد نالید: آآآآآآآآآآآخ...سونگمین وحشت زده کنار آنها زانو زد فریاد زد: هیچل خوبی؟...پیرزن با چهره ای شرمگین دستپاچه از روی هیچل بلند شد نشست و گفت: آخ متاسفم...با نگه داشتن بازوی هیچل وحشت زده با گونه های از شرم سرخ شده گفت: خوبی پسرم؟...هیچل  از اینکه سونگمین در را باز کرد انقدر خوشحال بود که درد افتادن و درد وزن سنگین پیرزن که باعث شده بود قفسه سینه اش درد بگیرد فراموش کرد با خوشحالی بلند شد نشست با چشمان و گونه های خیس اشک لبخند زد گفت: مینی عشق من...

سونگمین که دید حال هیچل خوب است چهره نگرانش عصبانی و درهم شد از جایش بلند شد ایستاد، چشمانش دوباره سرد و بی روح شد، رو از هیچل برداشت به پیرزن گفت: چیزی نیست خانم یون... خوبن ایشون...پیرزن فقط به هیچل خیره شده بود گفت: چی؟...ولی اینطور بنظر نمیرسه؟...شما پسرها دعواتون شده؟...مشکلی...سونگمین با ابروهای گره خورده امانش نداد گفت: نه خانم...گفتم مشکلی نیست... میتونید برید...

پیرزن با دیدن چهره عصبانی سونگمین دستپاچه شد از جایش بلند شد گفت: اوه...ببخشید نمیخواستم فضولی کنم...من...سونگمین در دلش گفت: ولی داری فضولی میکنی...ولی بر لبش نرسید به طرف پیرزن رفت و تقریبا زن را به طرف در ورودی هل میداد گفت: اشکالی نداره...به اقای یون سلام برسونین...اون نوه خوشگلتونو از طرف من ببوسید...پیرزن با چشمانی کنجکاو هنوز به هیچل که روی زمین نشسته بود نگاه میکرد؛ سونگمین در حال بستن در با لبخند زورکی به پیرزن گفت: خداحافظ خانم یون...و در را بست، با خشم رو به هیچل با صدای به سردی کوه یخی گفت: بلند شو...تن هیچل از سردی صدای سونگمین لرزید با پاهای لرزان از جایش بلند شد.

 ...............

سونگمین سرش را میان دستانش گرفته بود، ارنجهایش را روی رانهایش روی مبل نشسته بود و به حرفهای هیچل گوش میداد، شانه هایش از شنیدن حرفهای هیچل که نیم ساعتی بود که یک نفس زده بود سنگین شده بود زیر بار حرفهایش داشت له میشد. هیچل نفسی تازه کرد با چشمانی اشک الود سرش را پایین بود ادامه داد: من بهت قول داده بودم که شیوونو برگردونم...ولی اون کانگین حرومزاده بهش شلیک کرد...من...من...تمام سعیمو کردم که سالم برش گردونم...ولی نشد اون حیون کثیف نذاشت...چون شیوون چهره منو دیده بود منو شناخت...کانگین بهش شلیک کرد...من شیوونو که اونا فکر میکردنند کشته شده...یعنی من طوری رفتار کردم که اونا فکر کنند مرده رسوندم بیمارستان...شیوونو تو پتویی پیچونده بودم و دم اورژانس اونو روی زمین گذاشتم...چون...چون ترسیدم شناسایی بشم...خوشبختانه به چند دقیقه نکشید که پرستارا اونو دیدن بردنش تو...بعدشم...بعدشم با تلفن عمومی با تغییر صدا به لیتوک زنگ زدم ...ادرس بیمارستانو دادم...اون...

 

سونگمین بدون انکه سرش را از میان دستانش آزاد کند با همان حالت با صدای که سرمای خشم در ان حس میشد گفت: تو مطمئنی اونا جاشونو عوض کردنند؟...اگه عوض نکردن میتونیم بگیم خبرچین ها جاشونو برامون پیدا کردن...اینطوری هم تو لو نمیری هم برای...هیچل  یهو سرش را بلند کرد با چشمانی وحشت زده به سونگمین نگاه کرد یک نفس گفت: اره به خدا...مطمئنم من دوباره رفتم سراغشون...وقتی شیوونو رسوندم بیمارستان و لیتوک رو خبر کردم...ریووک بهم زنگ زد... مثل همیشه تهدیدم کرد ...بهم گفت...چون شیوونو فراری دادم...اونا تو خطر انداختم جاشونو عوض میکنند...بعدنم حساب منو میرسه...

 

سونگمین بدون تغییری به حالتش گفت: تو مطمئنی؟...تو که نرفتی سراغشون؟...شاید عوضش نکردنند ...شاید بلوف زدن...هیچل  هم بدون تغییر به چهره اش سریع گفت: چرا رفتم...امروز ظهر بعد از اینکه از بیمارستان اومدم بیرون... رفتم سراغ کانگین و ریووک...ولی هیچکدومشون نبودن...هم به خونه هم به کارخونه رفتم...ولی کسی نبود...من...سونگمین اینبار سرش را بلند کرد با چشمانی سرخ شده از اشک و ابروهایی به شدت گره خورده از خشم به هیچل نگاه کرد گفت: به هر حال ادرسو بده ...میگم خبرچین ها بهمون خبر دادنند...میریم میبیم شاید چیزی، ردی پیدا کردیم...بغض گلویش را با خشم فرو داد گفت: اون کارخونه صحنه جرمه...جایه که شیوونو گروگان نگه داشتن...بهش شلیک کردن...اگه برای شیوون اتفاقی بیفته میشه صحنه قتل...باید بریم اونجا...

هیچل تنش لرزید، سونگمین دیگر سونگمین مهربان همیشگی نبود، بی رحم و خشن شده بود، به راحتی کلمه مرگ را به زبان میاورد، نگاه خشمگینش گوشت تنش را اب میکرد، صدای سردش قلبش را از حرکت باز میستاند. هیچل با ترس گفت: باشه...هر ادرسی که ازشون بلدم رو میدم...همه رو...سونگمین نگاه سردش را از هیچل برداشت از جایش بلند شد به طرف اتاق خواب رفت.

هیچل نمیدانست سونگمین چه میخواهد بکند حالا باید چکار میکرد، سونگمین او را بخشیده بود؟ او را دوباره قبول میکرد یا بیرونش میکرد؟ ولی نگاه سونگمین بخشیده شدن را نشان نمیداد، حتما به اتاق رفته بود تا چمدان هیچل را بیاورد و او را بیرون بیاندازد. غرق فکرهای اشفته بود که با صدای سونگمین به خود امد. سونگمین با بالش و ملحفه ای در بغل کنارش ایستاده بود و با همان چهره خشمگین تاریکش نگاهش میکرد گفت: نگفتی توی اتاق میخوابی یا همین جا روی مبل؟...

هیچل با چشمانی پر اشک نگاهش خوشحال شد، سونگمین نمیخواست بیرونش کند! به او اجازه میداد تا در خانه اش بماند! با لبخندی از شادی میزد پرسید: مینی منو بخشیدی؟...اره؟...منو...سونگمین بالش و ملحفه را روی مبل کنار هیچل گذاشت حرفش را قطع کرد گفت: هر جا دوست داشتی بخواب...هر جا راحت بودی...برگشت که برود، هیچل از جواب ندادن به سوالش ترسید، بخشیده نشده بود؟ سریع به زیر پای سونگمین زانو زد مچ دستش را گرفت با چشمانی که اشک را بر گونه هایش صیقل داده بود با صدای لرزانی پرسید: مینی عشقم منو نبخشیدی؟...

سونگمین با ابروهای گره کرده به روبرویش نگاه میکرد گفت: نه نبخشیدمت...مچش را با خشم از دست هیچل بیرون کشید و رفت. هیچل بدنش یخ کرد حس کرد در چاهی عمیق فرو میرود، همچنان که زانو زده خشکش زده بود و تکان نمیخورد، اگر بخشیده نشده بود؟ پس چرا بیرون انداخته نمیشد؟ چرا؟ برای فهمیدن جواب سوالش پرسید: منو نبخشیدی هنوز هم ازم متنفری...پس چرا بیرونم نمیکنی؟...بهم ترحم کردی؟...چون گفتم جایی ندارم خواستی بهم جا بدی؟...مثل یه گدا...چون گفتم عاشقتم و دوستت دارم بهم رحم کردی؟...

 

سونگمین کنار در اتاق خواب ایستاد و بدون رو برگردانند، صدای سردش در اتاق پیچید: نمیبخشمت تا وقتی که شیوون به هوش بیاد و خوب شه...تا وقتی که شیوون و کیو رو دوباره شاد نبینم تو رو نمیبخشم...ازت متنفر نیستم...بهت ترحم هم نکردم...نمیخوام جایی بری چون هنوز دوستت دارم...هنوز عاشقتم...میخوام کنارت باشم...ولی الان نمیتونم ببخشمت...چون کسی که عاشقشم به کسی که بهترین دوستمه ظلم کرده...اگه میخوای ببخشمت از خدا بخواه تا دوستمو سالم کنه...تا منم عشقمو ببخشم...اگه برای شیوون اتفاقی بیافته منم نمیتونم تو رو...اشک اجازه ادامه دادن به او را نداد.

سونگمین به طرف در اتاق رفت گویی چیزی یادش امد دوباره ایستاد و بدون رو برگردانن گفت: در ضمن تو حق نداری از این خونه بری...حتی از کنار من جم بخوری تا بهوش اومدن شیوون...تو باید کنارم بمونی...چون تو هنوز یه مجرمی...مجرمی که من متاسفانه لوش ندادم...اگه اتفاقی که گفتم بیفته تو متهم به قتل میشی...پس نباید از جلوی چشمام دور بشی...و وارد اتاق خواب شد در را بست.

هیچل با شنیدن جملات هر لحظه گریه اش بیشتر میشد، با بسته شدن در اتاق گریه بیصدایش به هق هق تبدیل شد، قلبش درد گرفت، سونگمین عاشقش بود ولی او را نبخشیده بود، او چکار کرده بود، با زندگیش چکار کرده بود، ولی او که گناهی نداشت، شرایط زندگیش او را به این کار وادار کرده بود، اگر شیوون زنده نمیماند، او سونگمین را از دست میداد.

حس میکرد قلبش دارد از جا کنده میشود، قلبش نام خدا را فریاد میزد و کمک میخواست، فریاد دلش به زبانش جاری شد کمر خم کرد دستانش را مشت کرده به زمین کوبید سر به زمین گذاشت با فریاد :خداااااااااااااا...هق هق بلندش در اتاق پیچید.

سونگمین هم که بی صدا پشت به در اتاق خوابش تکیه داده بود به روی در کشیده شد و نشست و دستانش را دور زانوهایش حلقه کرد پاهایش به سی/نه اش فشرد و بی فریاد گریست.

 

 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
گلسا یکشنبه 2 آبان 1395 ساعت 14:47

راستی رمز تکشاتا چیه؟؟

رمز تک شاتی ها رو باید تو پست ثابت کامنت بذاری مدیر میاد بهت میده عزیزدلم

گلسا یکشنبه 2 آبان 1395 ساعت 14:37

کدووووم تکشااات؟؟؟؟

هیچی یه تک ات با زوج دختر و پسر خواسته بود براش نوشتم ...نذاشتم تو بو...برای خودش ایمیل کردم

مهدیس D یکشنبه 2 آبان 1395 ساعت 00:25

واهایی اونی جونم ممنونم
تکشاتی عالی بود حرف نداش
فرار زیبای من از مدرسه
عالی بود عالی بود
من وقتی که داشتم میخوندمش رسما دو تا بال در آوردم رفتم تو آسمونا تا محو بشم ولی نشد
خیلی خیلی ممنونتم
بی نظیر بود
من مرررررررگ
راستی الآن دوباره میخوام پرو باززی در بیارم
21 آبان تولدمه
من کادو میخوام
اگه زحمتی برات نداره و اگه وقت داری یه دونه دیگه واسم مینویسی
آخه دست به قلمت بی نظیر بود
من مرگ اون تیکه آخرش شدم
یهنی اگه به واقعیت تبدیل بشه من باید دار فانی را وداع بگویم
خلاصه مرسی
ولیییی بابای شیوون کرمش کرده خخخخخ
من اونی حنانه بسیار بسیار میدوستم
چون با یه تک شات و داستاناش بهم انگیزه داد
دوشت دالم

سلام عزیزم قابلتو نداشت
پس خوشت اومد؟
اخه الهی...یعنی انقدر خوشت اومد ؟
هاننن؟... 21 ابان؟>.. دور از جون پرو نیستی...ولی میدونی چقدر من برای این تک شاتی دنبال وقت ازاد دویدم ...بهت قول نمیدونم روز تولدت بدم...ولی باشه سعی میکنم یه تک شاتی دیگه بنویسم...ولی خوب قول نمیدم رو تولدت میدم بهت که بد قول نشم
ولی مینوسم سر فرصت
اخه الهی انشالله برات به واقعیت تبدیل بشه
منم دوستت دارم خوشگلم... خوشحالم که خوشت اومد

رویا شنبه 1 آبان 1395 ساعت 23:21

رویا قربونت بره نونا جونم!
کاملاً درکت میکنم!
خیلى از مردم هنوز فرق بین فیکو داستانو نمیدونن!
تا به یکى میگى فن فیک اولین چیزى که به ذهنش میاد ان/سیه!
آدم خیلى بهش زوووووووووور داره!
نونا جونم تو غمت نباشه!
هر چیزى که تو بنویسى مطمئناً خوب و عالى از آب درمیاد!
حالا ببینم این قسمت با اینا چه کردى!
آها راستى!
با اینا چه کردى؟!!!!'
آخى!
شیوونى با وجود کیو دوباره به زندگى برگشت!
خیلى اشک درآر بود!
باباى شیوون میخواد با کیو چیکار کنه؟
من تا همین الانش کلى آمارو احتمال تو ذهنم درست کردم!
نکنه یه کارى با کیو بکنه!
از دکتر جانگ خوشم اومد!
خوب جواب باباى شیوونو داد!
باباى شیوون فعلاً به خاطر شیوونم که شده باید کیوهیونو نگه داره!
ولى من میترسم!
با کیوهیون چیکار میخواد بکنه؟!!!
بیچاره لیتوک!
چه پدرزنى داره!
اینا به کنار تازه قراره باباهم بشه!
کیوهیون چرا انقدر مظلوم واقع شده؟!!!
دلم برا هیچول سوخت!
واقعاً خیلى وحشتناکه که به خاطر یه اشتباه هر لحظه امکان داشته باشه عشقتو از دست بدى!
ولى سونگمینم واقعاً حق داره فک کنه هیچول سرشو شیره مالیده!
میگم نونااااااااا جوووووووووون!
از دستم ناراحت نیستى؟
نمیدونم چرا اما همش فک میکنم شاید تو خوشت نیاد من همش کامنتاى بلند بلند میزارم و بعضى وقتام شرح حال خودمو میگم!
شایدم فک کنى من زیادى وراجم!
ولى دست خودم نیس!
آخه انقدررررررررر دوست دارم که دلم میخواد باهات حرف بزنم!
خیلى درست دارم نونا!
تو واسه من تکیییییییییییى!

خدا نکنه عشق کوچولوم
اره عزیزم...برای همینه که من همه چیزو گذاشتم کنار و دیگه دارم به قول اونا داستان مینویسم نه فیک...
برو بیبینن
اره شیوون به وجود کیو برگشت..باباشم خوب درس میشه نترس بابای خوبیه...
بله دکتر جانگ خیلی خوبه...هست حالا حالاها
گفتم که از پدر شیوون نترس...خوبه
لیتوکه دیگه...بیچاره از پدر زنش میترسه
اره کیو خیلی مظلومه...
هیچل هم ماجرا داره...بعدا میفهمی .... سونگمنی هم هی بیچاره
از دستت ناراحتم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ برای چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟..خدا نکنه
تو عزیزدلمی...اتفاقا از کامنتات کلی انرژی میگیرم.... باورت نمیشه منتظرم بیای کامنت بذاری...این حرفا چیه...اتفاق خیلی خبو میکنی از اتفاقات روزمره ات میگی....دوستت دارم ..از اینکه منو قابل میدونی باهام حرف میزنی خیلی هم خوشحالم میکنی ...این حرفا چیه گلم.... منم خیلی خیلی دوستت دارممممممممممممممممممممم
تو هم برای من تکی...یه دونه ای راستی اینستا هم داری؟؟؟؟

ghazal شنبه 1 آبان 1395 ساعت 22:02

هوووف ترسیدماااابابای شیوون فکرای بیخود میکنه!کلا آدم....یه
من کاملا به مینی حق میدم!ولی هیچولم بالاخره مجبور بودهچمیدونم والا
ممنون عاالی بود

اره فکرای بیخودی کرده...
اره مینی حق داره...ولی بدون هیچل هم داستان داره برای خودش میفهمید علت کارشو....
خواهش عزیزدلممممممممممم

گلسا شنبه 1 آبان 1395 ساعت 20:19

راستییییی زود زود بزار ادامشو
هم اینو هم عاشقم باش رو
خیلی میدوستمشون

چشم میزارم...
عاشقم باش که باید نویسنده ش بده..هر وقت داد حتما میزارمش ...چشم
منم خیلی خیلی دوستت دارم

گلسا شنبه 1 آبان 1395 ساعت 20:17

ووخیشششش شیوون بلخره بهوش اومد
فکرکنم‌من چندباری جاش ایست قلبی کردم
بابای شیوونم کتک میخواد انگاراااااااااااااا
چرااا زد تو گوش کیو کیوممم
تنکس

اره شیوونی به هوش اومد
اخ الهی خدا نکنه
اره بابای شیوون کتک میخواد برو بکشش
خواهش میکنم عزیزجونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد