SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

شکارچی قلب 49


سلام دوستای عزیزم...

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ....

 

 

قسمت چهل و نهم

 

بهار 2 آپریل 2012

کیو در راهروی بیمارستان تند تند قدم برمیداشت، شیوون در خواب بود، دکتر گیون سوک از او خواسته بود به اتاقش برود چون میخواست راجب موضوعی با او صحبت کند. کیو هم رئیس بادیگاردها کیبوم را در اتاقش کنار شیوون گذاشت خواست هر وقت بیدار شد به او خبر دهد. کیو ذهنش از فکر کردن در حال انفجار بود، نمیدانست گیون سوک چه میخواست بگوید؟ دوباره چه مشکلی به وجود آمده بود؟ از طرفی هم لیتوک دوباره به ملاقات امده بود دوباره بحث حافظه شیوون و به یاد اوردن خانواده و دوستان را پیش کشید؛ کیو هم دوباره با او دعوا کرده بود البته اینبار بیرون از اتاق و شیوون نفهمیده بود، اینبار لیتوک اصرار بیشتر داشت و میخواست شیوون زودتر همه چیز را بیاد بیاورد تا بفهمد که افراد باند را چطور دستگیر کنند، چون شیوون چند روز گروگانشان بوده شاید چیزهایی فهمیده بود و کیو هم حسابی با او بحث کرده بود، لیتوک هم با دلخوری رفت.

حال کیو ناراحت و عصبی همراه با استرس به پشت در اتاق گیون سوک ایستاده بود، منشی در را باز کرد، کیو وارد شد گیون سوک با دیدنش با لبخند بلند شد به استقبالش امد گفت: اومدی؟...کیو  هم لبخند زد گفت: کارم داشتید؟...گیون سوک به مبل جلوی میزش اشاره کرد گفت: آره...بفرما بشین...کیو  کنار گیون سوک روی مبل نشست .کیو  سعی میکرد لبخند بزند استرس و عصبانیتش را پنهان کند، ولی موفق نبود دستانش قدری میلرزید، چشمانش سرخ و لبانش کبود بود.

گیون سوک متوجه شد لبخندش کمرنگ شد پرسید: چی شده؟...اتفاقی افتاده؟...کیو  سعی کرد لبخند پررنگتر کند گفت: نه...چطور؟...گیون سوک به دست لرزان کیو نگاه کرد گفت: به نظر نگران میای...حتما اتفاقی افتاده...نکنه شیوون چیزی یادش اومده؟...کیو  متوجه نگاه گیون سوک به دستش شد، فهمید نمیتواند نگرانیش را از دکتر پنهان کند، به هر حال باید از کسی کمک میگرفت چه کسی بهتر از گیون سوک، پس گفت: نه شیوون چیزی یادش نیومده...اگه یادش میاومد اول به شما میگفتم...یه مشکل دیگه دارم...بهتره اول شما بگید چیکارم دارید...تا منم به شما بگم...

گیون سوک چهره اش جدی شد گفت: راستش چیز خاصی نیست...میخواستم بگم شیوون حالش داره بهتر میشه...بخیه ها شو کشیدیم...خوشبختانه سرش مشکل خاصی نداره.... البته جز اون سردردها که طبیعیه...البته ممکنه سر گیجه هم داشته باشه که برای همون هم دارو تجویز میشه...گچ پاشم که چند روز دیگه باز میکنیم...گیون سوک آرام و شمرده حرف میزد، هیچ عجله ای برای توضیح دادن نداشت ادامه داد: بقیه اندامها و علایم شیوون هم طبیعی شده البته قلبش بخاطر مشکلات عمل قدری ضعیف شده که با دارو درمونش میکنم...همینطور که خودت دیدی هنوز نمیتونه خوب راه بره خیلی ضعیفه...چند قدم بیشتر نمیتونه برداره که اونم احتیاج به زمان و درمان داره...حرف زدنش که خیلی بهتر شده...همه اینا تو بیمارستان بهتر میشه...ابروهاش قدری درهم شد گفت: ولی یه ساعت پیش آقای چویی اینجا بود ...ازم خواست که اگه میشه شیوونو به خونه ببره...بهترین امکانات و تجهیزات پزشکی رو توی خونه حاضر میکنه...چند تا پرستار تمام وقت هم برای مراقبت از شیوون میگیره...یه ماشین با راننده مخصوص هم هر روز دنبال من میفرسته تا برای معاینه و درمان شیوون برم خونه...

کیو با حرفهای دکتر چهره اش غمگین شد حرفش را قطع کرد گفت: این کارو میکنه بخاطر دو دلیل...یکی اینکه شیوونو ببره خونه تا خونه رو ببینه همه چیز یادش بیاد حافظه اش برگرده...دوم اینکه منو از شیوون جدا کنه...با چشمانی غمگین خیره به چشمان گیون سوک شد ادامه داد: مگه شما بهش نگفتید شیوون اگه همه چیز یادش بیاد چه اتفاقی براش میافته؟...گیون سوک هم غمگین بود گفت: چرا بهش گفتم...ولی آقای چویی میگه اینطوری نمیشه...پسرش خیلی قویه...بعلاوه اون بین خانوادشه...اونا بهش کمک میکنند نمیزارن برای شیوون اتفاقی بیفته...از طرفی اون بهترین دکترهای روانشناس کشور رو برای درمون بچه اش خبر میکنه...نمیزاره دیگه اتفاقی برای بچه اش بیفته...

کیو چشمانش خیس اشک شد سرش را پایین کرد تا دکتر چشمان خیس اش را نبیند نالید: اره تمام این کارا رو میکنه...انوقت هم منو از شیوون جدا میکنه...گیون سوک دستان کیو را گرفت فشرد با مهربانی گفت: نگران نباش...من نمیزارم اینکارو بکنه...بهش اجازه این کارو نمیدم...کیو  سرش را بلند کرد چشمانش در اشک میغلطید به دکتر نگاه کرد گفت: چطوری نمیزاری؟...دکتر با لبخندی که گوشه لبش نشست گفت: بهش گفتم که نمیتونه فعلا شیوونه ببره...حال شیوون اینطوری نیست که من اجازه مرخصی بدم...هنوز باید کاملا تحت مراقبت من توی بیمارستان باشه...توی خونه هم نمیشه ازش مراقبت کرد...واقعا هم نمیشه شیوون نباید از بیمارستان ببره...

کیو با چهره ای غمگین که به اشک اجازه خروج به روی گونه هایش را داد گفت: تا کی؟...تا کی میخوای شیوونو نگه داری؟...بالاخره که باید مرخصش کنی...خودت که گفتی حالش خیلی بهتره...بعلاوه خود شیوونم این روزا اصرار داره بریم خونه...البته خونه منو میگه...دیگه نمیخواد توی بیمارستان بمونه...دوباره سرش را پایین کرد با گزیدن لب زیرینش ادامه داد: میدونی که میخواست از خونواده و دوستانش بپرسه ولی من نذاشتم...ولی تا کی میتونم بهش نگم؟...بالاخره که باید بهش گفت...بالاخره که یادش...بغض گلویش را فشرد و اجازه زدن بقیه حرفش را بهش نداد.

گیون سوک هم که همچنان دست کیو را میفشرد با ناراحتی فوتی کرد گفت: درسته نمیشه زیاد تو بیمارستان نگهش داشت...ولی با نگه داشتن مدتی توی بیمارستان میشه فکر کنیم راه حلی پیدا کنیم...ولی دکتر هم درمانده بود نمیدانست چکار باید بکند فقط برای آرام کردن کیو این حرف را زده بود. هر دو چند دقیقه ساکت شدند و دکتر نمیدانست چه بگوید سکوت کرده بود، کیو هم درمانده و نگران بود سکوت کرده بود که ناگهان فکری به ذهنش رسید سر بلند کرد گفت: آقای دکتر شما گفتید چند روز دیگه میشه شیوونو مرخص کرد...چند روز دیگه گچ پاشو باز میکنید درسته؟...یعنی مشکلی نداره درسته؟...

گیون سوک چشمانش ریز شد گفت: بله...ولی چند روز دیگه که نه...ولی شاید هفته دیگه بشه...اما من به آقای چویی گفتم نمیشه تا چند هفته دیگه هم مرخص بشه...هنوز به درمان و مراقبت شدید احتیاج داره...شیوون نمیتونه هنوز راه بره یا کاراشو بکنه...هنوز خیلی خیلی ضعیفه...کیو  از فکری که به ذهنش رسیده بود چهره اش دیگر غمگین نبود گفت: میدونم...ولی یه چیزی...میشه به مسافرت بره؟...میشه تحت مراقبت شدید باشه بردتش مسافرت؟...گیون سوک چشمانش از تعجب چشمانش گرد شد با صدای بلند گفت: چی مسافرت؟...شیوونو با این حال میخوای ببری مسافرت؟...کجا؟...

کیو قدری چشمانش را ریز کرد و ابروهایش را درهم کرد گفت: چیه؟...نمیشه؟...آخه نمیخوام برگرده توی خونه پدرش...نه فقط برای اینکه پدرش میخواد مارو از هم جدا کنه نه...میخوام چند وقتی از اون خونه دورش کنم...میترسم وقتی وارد خونه اش بشه همه چیز یادش بیاد...نمیخوام تا کاملا خوب نشده بره توی اون خونه...میخوام کاملا سر پا بشه خوب بشه...میخوام مدتی هیچکی رو نبینه تا هم کاملا خوب و سالم بشه...هم ذهنش رو فعلا از همه چیز دور کنم به فکر سوال کردن دونستن گذشته و اتفاقی که براش افتاده نیوفته...نمیشه؟...گیون سوک ابروهایش درهم شد گویی فکر میکرد گفت: چرا؟...فکر خوبیه...ولی باید خیلی مراقب باشی...نمیدونم به کجا سفر کنی...ولی سفر با هواپیما یا با ماشین مراقبت شدید پزشکی میخواد...هنوز بدن شیوون خیلی ضعیفه...سفر براش سنگینه...اصلا ببینم کجا میخوای ببریش؟...تو همین کشور میخوای ببریش؟...یا سفر خارج؟...

کیو بدون تغییر به چهره اش گفت: نمیدونم...هنوز فکر نکردم کجا ببرمش...سرش را پایین کرد به گوشه میز نگاه میکرد گفت: کاش جایی رو داشتم...نمیدونم به کجا ببرمش؟...فقط دلم میخواد جایی باشه که دست پدرش بهش نرسه...یعنی جایی که پدرش هی...که گیون سوک ناگهان دستانش را بهم زد همراه با فریاد: واااااااااااو...ادامه داد: چرا به فکر خودم نرسید؟...چطوره برید ژاپن...کیو  سریع رو به گیون سوک شد با چشمان شگفت زده که گردشان کرده بود فریاد زد: چیییییییییییییی؟...ژاپن؟...گیون سوک هم با چهره ای که لبخند شادی بر لبانش نشسته بود گفت: آره...ژاپن...راستش من و جونگ وو قراره چند وقت دیگه میخواستیم بریم ژاپن...لبخندش پررنگتر شد گفت: آخه ما هر سال توی ماه آپریل میریم ژاپن...آخه اونجا...مکثی کرد با خنده کوچکی دستانش راهم تکان میداد گفت: نه باید خودت بری ببینی...

کیو هم چهره اش از شادی و شگفتی خندان شد با صدایی که از هیجان میلرزید گفت: یعنی میشه؟...میتونیم شیوونو ببریم؟...گیون سوک با همان شوق و شادی گفت: البته که میتونیم...اینجوری بهتر هم هست...باهم میریم...منو و تو شیوون و جونگ وو با هم به این سفر میریم...توی این سفر هم شیوون حالش بهتر میشه بخاطر آب گرم و با تو بودن...هم تو استراحت میکنی...هم مدتی از اینجا و اتفاقات اینجا دور میشید...هم ما به مسافرت سالانمون میرسیم...هم من همراه شما هستم مواظب شیوون هستم...یک تیر به چند نشان...واااااااو...

کیو از شادی جیغی کشید دستانش را جلوی دهانش گرفت، چشمانش هم مانند لبانش میخندید. گیون سوک خندان گفت: همه چیز درست مشیه...فقط باید با تجهیزات پزشکی به این سفر بریم...باید...کیو  چهره خندانش بی حس شد خنده اش خشکید با پایین آوردن دستش با ناراحتی گفت: ولی اقای چویی چی؟...قبول میکنه که شیوونو ببریم به این سفر؟...شما بهش گفتید نمیتونید شیوونو مرخص کنید...حالا به این سفر رضایت میده؟...اون...گیون سوک امانش نداد ادامه دهد گفت: آقای چویی با من...نگران نباش...من میدونم چطوری آقای چویی رو راضی کنم...تو کاریت نباشه...کیو  دیگر از خوشحالی نمیفهمید چکار میکند، فریاد زد: راست میگی...ممنون...ممنون...واز جا پرید گیون سوک را درآغوش کشید، شدید میخندید و گیون سوک را دراغوش میفشرد با صدای بلند گفت: ممنون دکتر جونم...ممنون...

 گیون سوک هم میخندید با دست کمر کیو را نوازش میکرد گفت: خواهش کیو جان...کاری نکردم... تا کیو به خود بیاید و از اغوش گیون سوک بیرون بیاید زنگ موبایل گیون سوک به صدا در امد. کیو با باز کردن قفل دستانش از دور گردن گیون سوک، گونه هایش از شرم سرخ شد بود لبانش همچنان میخندید گفت: ببخشید...از بس که خوشحالم نفهمیدم دارم چیکار میکنم...

گیون سوک هم خنده اش قطع نمیشد گوشی را از روی میز برداشت گفت: اوه خودشه...چه حلال زادست...با چشمانی گشاد و لبی خندان به کیو نگاه میکرد گفت:جونگ وو...سریع به موبایلش جواب داد گفت: سلام...با مکثی با همان چهره شاد گفت: تموم شد؟...باشه عزیزم...نه منم کارم تموم شد...باشه...با قطع تلفن روبه کیو گفت: خوب دیگه حرفی برای گفتن که نمونده؟...میتونی بری پیش شیوون...باید این خبر خوشه بهش برسونی...

...............

کیو با خوشحالی راهروی بیمارستان را طی میکرد، قرار بود گیون سوک به او کمک کند تا با شیوون به مسافرت برود، از خوشحالی میخواست فریاد بزند، راهرو برایش بسیار طولانی شده بود، هر چه میرفت به اتاق شیوون نمیرسید، قدمهایش را تندتر کرد تا زودتر به اتاق برسد شیوونش را از شادی در اغوش بکشد .

به راهروی که اتاق شیوون دران بود رسید که دید بادیگاردها یکی یکی از اتاق خارج شدن، از چهار بادیگارد سه تایشان در اتاق بودنند، تک تک خارج شدن، پشت سرشان یسونگ هم خارج شد به عقب برگشته بود با کسی درحال صحبت کردن بود،به کسی که هنوز در داخل اتاق بود گفت: فکر کنم دیگه برسه...بهتره بیای بیرون...دیگه کاری نداریم که...تموم شد...

از نگرانی تقریبا دوید، چرا بادیگاردها در اتاق بودنند؟ یسونگ چرا داخل اتاق بود؟ کی امده بود؟ اتفاقی افتاده بود؟ حال شیوون بد شده بود؟ خدایا چرا شادیش فقط یک لحظه بود؟ چرا وقتی میخواست شاد شود دوباره غم چون طوفانی شادیش را نابود میکرد؟ خدایا شیوونم چه شده؟ خدایا نه شیوونم...

 

نظرات 3 + ارسال نظر
saha1982 سه‌شنبه 18 آبان 1395 ساعت 22:18 http://leeteukangel.blogsky.com

شیوون چی شد؟؟¿¿¿؟؟؟؟؟؟

برو قسمت بعدو بخون ببین چی شد

ghazal دوشنبه 17 آبان 1395 ساعت 21:12

سلااام
ببخشید دیروز نبودم یه امتحانمو فجیع گند زدم
آخخخخ جون میخوان برن مسافرت
خیلی وقته وون کیو نداشتیمیکم عشقولانش کن حال کنیم
آخرش چی شد؟کی برسه؟چه کاری تموم شد؟؟؟!
ممنون عالی بود

سلام عزیزدلم
اشکال نداره عزیزجونی... گفتم که اول درس و زندگی بعد دنیای مجازی و داستان .... اخه الهی برات بمیرم چرا امتحانتو بد دادی؟
عشقولانه تر؟... دیگه این دوتا همش باهمن شیوون فقط کیو رو میشناسه دیگه ته وونکیوه دیگه
خوب میفهمه قسمت بعد

خواهش عزیزجونیییییییییییییییییییی...دوستت دارم..یه دنیا بوسسسسسسسسسسسسسسسس::

آتوسا دوشنبه 17 آبان 1395 ساعت 21:11

سلومممممم نونا جون!
خوبى؟ چطولى؟
نونا جون!
ببخشید قسمت قبل نشد نظر بزارم!
آخه امتحان ریاضى داشتم!
تقریباً مطمئنم نمره کامل میگیرم!
ینى باید بگیرم!
سرگروه ریاضى باشمو نمره ام پایین باشه؟
آییییییییی!
باز نگارش داشتیم!
اینبار راجع به تقلب نوشتم!
کلاس ترکید از خنده!
یه چیزایى نوشته بودمااااااا!
مراقباى جلسه امتحانو به فرشتگان عذاب تشبیه کرده بودم!
اصن یه وضعى....!
کاش میشد همشو برات مینوشتم!
هنوز در عجبم معلمه چجورى بهم بیست داد!
اونجورى که من چرت و پرت نوشته بودم گفتم صفر که هیچ!
منفى بیستم بهم نمیده!
گفت قلمت خیلى قشنگه خانوم میرزایى!
باور میکنى تا سه روز داشتم انشاء رو بررسى میکردم ببینم کجاش قشنگه!
ولش کن...
بریم سراغ فیک!
اى داااااااااااااد بیداد!
باباى شیوونى میخواد چه غلطى بکنه؟
برم دست بکنم تو حلقش؟!
مرتیکه....!
هنوز تو کفم!
ماه عسل قبل ازدواج؟!
دیگه تهشه!
بیچاره کیو!
نمیدونم چرا این بشر انقد مظلوم واقع شده؟!!!!
خوشحالیش جیک ثانیه طول نمیکشه!
به جان خودم باباى شیوون بخواد مخالفت کنه رفتارمو تضمین نمیکنم!
کیو بیچاره ام که اگه این دکتر جانگ پشتش نبود معلوم نبود چه به روزگارش میومد!
سفر چهارتایى دوسسسسسسسست دارم!
اونم کجا؟
ژاپن!
خو نمیتونن یکم بیان اینورتر یه سریم به ما بزنن؟!
به خدا ما مردم وونکیو نوازى هستیم!
دستت طلا تنت بى بلا نونا جونم!
خیلى قشنگ بود!
راستى...
من خیلى دوست دارما!

سلام عزیزدلم... شما خوبی؟>.. اشکال نداره...بازم تکرار کنم اول درس....درس مهمتره
افرین دختر درسخون.... کارت عالیه...
اوه شما هم چه موضوعاتی مینویسی از دست تو
واقعا بیست داد؟؟؟؟؟ خوب بخاطر طنز نویست و توصیفات خوبی که میکنی تما بهت نمره داد
سه روز برسی
بابای شیوون کاری نمیتونه بکنه...اقای دکتر نمیزاره
اره دیگه میخان برن ماه عسل
هی اره مظلومه...ولی خوب..چی بگم..باید قسمت بعدو بذارم بفهمی چی به چیه
تو رفتارت تضمین نمیکنی؟ چه میکنی مثلا
اره سفرشون خوبه
اره میرن ژاپن...
هی چی بگم..اینا سوپر شو و فن میتینگ نمیان ایران ...دیگه بقیه چیرا بماند
ممنون عزیزجونیییییییییییییییییییی...منم دوست دارم...یه دنیا بوسسسسسسسسسسس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد